داکتر لطیف عیاس

 

روز و روزگاری در کابل

زندان پلچرخی

 ساعت شش بجه شام بود، خورشید مدتی پیش فرونشسته بود، ستاره های روشن در برخی نقاط آسمان کابل زیبا میدرخشید، نور تابناک ماه که طلوع میکرد، مانند انعکاس حریق در افق مشتعل بود و گلوله سرخ و عظیم مهتاب بطرز عجیبی درمیان غبار خاکستری رنگ می لرزید. هوا روشن بود، غروب دیگر پایان یافته اما شب هنوز شروع نشده بود. خانه ما محاصره شد، یک افسر جوان خشمگین با دو سرباز در داخل خانه ما شدند و مرا بدون اعلام جرم، دستگیر کردند و باخود بردند. بعداً آنچه روی داد، چیزی بخاطر ندارم، تنها بیاد دارم که کسی مرا زد و زمانیکه بهوش آمدم و متوجه شدم که دستهایم بسته است و گروهی از سربازان دور من ایستاده هستند، رخت های مرا جستجو میکنند. افسر جوان رو بمن کرد، با صدای دلخراش چیغ زد و گفت:

- خب، خب! دشمن انقلاب و مردم، حتمی به سزای اعمال خود خواهد رسیدی؟.

مرا به توقفخانه شهر نو بردند و برایم اعلام کردند که من به فرمان شورای عالی دفاع از انقلاب دستگیر شدم. صبح روز بعد مرا بزندان پلچرخی انتقال دادند.

فصل تابستان بود، منظره زیبایی کشتزار های اطراف جاده پلچرخی از پشت پنجره موتر زندان، چنان بنظرم دلنشین و فرحبخش آمد که هرگز در طول زندگی آزادم تجربه و احساس آنرا، نکرده بودم و به مفهوم واقعی زندگی و طبیعت پی بردم، عشق را، عشقی که باید تمام زندگی شرافتمندانه ام را به پایش بریزم شناختم، همینکه نگاهم به زیبایی طبیعت افتاد، برای اولین بار عاشق شدم و دل به او سپردم.

زمانیکه مرا از موتر زندان پیاده کردند، بیک صحنه دلخراش و چشم انداز تاثرانگیزی روبرو شدم. چند زندانی مایوس و رنگ باخته و باد کرده درحیاط زندان قدم

می زدند و دسته ای با قیافه های فرسوده در سایه نشسته بودند. همینکه در دهلیز تاریک باز شد، بوی بد زندان به مشامم خورد. دری در سمت راست گشوده شد و از آنجا هیکل های لاغر و زرد مردان، با زیر پیراهنی به دیوار اتاق تکیه داده و یک تعداد مانند بیماران و مجروحین در روی زمین، افتاده بودند و با چشمهای درخشنده و ناامید بمن و به زندان بانان مینگریستند و سایه اندوه و افسردگی بر چهره همه هویدا بود. در این اتاق طویل که نور خیره کننده خورشید از کلکین به آن می تابید و باعث  روشنی شده بود. اتاق پر از محبوسین بود ولی در میان شان راه عبوری وجود داشت. قسمت اعظمشان غرق سرگذشت اسیر شده خود بودند، اصلاً توجهی به واردین نداشتند. آنانکه کنجکاو بودند، بعضی نیمه خیز برخاستند و برخی صورتهای لاغر و زردشان را بلند کردند و با قیافه ناامیدانه و آمیخته با همدردی بمن می نگریستند. من در کنار یکی از آنها خود را در کنج اتاق جا زدم و سر دو پا نشستم. پهلوی پیری با صورت جدی و زرد و لاغر و ریش خاکستری، چون اسکلتی با دست و پای عظیم از هم گشوده، خود را به دیوار تکیه داده بود. صورتش رنگ زرد ارغوانی داشت، چنان لاغر شده بود که رگهای پاها و دستهای او چون طناب جلوه میکرد. اما او از جای خود حرکت نکرد. نخستین کسی که در این اتاق تا دندان زندانی توجه ام را جلب کرد این مرد بزرگ اندام و لاغر بود. به او نگریسته کوشیدم تا بخاطر بیاورم که آیا او را درجای دیده ام؟. او مرا شناخت و با صدای آرام و لحن غم زده ای گفت:

- خواست خداوند این بود که ما در اینجا یکدیگر را ببینیم.

قطره های درشت اشک از چشمهایش فروغلتید و خود را بمن معرفی کرد، این مرد بزرگ استادم در پوهنتون کابل بود، از بسکه قیافه فرسوده ای داشت و خیلی لاغر و ضعیف گشته بود او را نشناختم و از استاد بزرگوارم معذرت خواستم.

از هر طرف صدا ها بگوشم می رسید:

- هرکس به اینجا آورده شود اجلش فرا رسیده است و سر یک هفته کلکش کنده می شود.

در حدود ساعت هشت شب بود، من غرق اندوه و سودای سرنوشت خود بودم، با خود می اندیشیدم که سر انجام چه کسی من بی گناه و محروم از وکیل مدافع را محکوم به اعدام خواهد کرد؟ چونکه محکوم کنندگان، کسانی نبودند که در کمیسیون از من استنطاق کنند، هدف اصلی و اساسی آنهامحروم ساختن زندانیان از نعمت حیات بود.

در همان لحظه جوخه اعدام با فهرست اسامی سرنگون بختان وارد اتاق شدند، ده زندانی به شمول استاد بی گناه را به قتلگاه پولیگون پلچرخی بردند و با تمام خاطرات و آرزوها و امیدواریها و اندیشهای انسانی که داشتند، بدست سربازان که به یقین نمی خواستند مرتکب آن جنایت شوند، تیرباران و از نعمت زندگی محروم شدند.

تمام محبوسین که با من در آن اتاق زندانی بودند، مردمی از بالاترین طبقات کابل آورده شده بودند.

صبح روز دوهم، مرا با دیگر زندانیان که هنوز مجازات ما اعلام نشده بود، نزد ریس زندان بردند. او در انتهای اتاق پشت میز کلانی نشسته بود و عینکی در نوک بینی اش قرار داشت، آنجا افسری با بروت سیاهی زاغی که لب هایش را پوشانده بود، کنار میز با دو افسر دیگر با بازوبند سرخ نشسته بودند.

ریس زندان، در قساوت و بیرحمی مشهور بود، با وارد شدن به اتاق او مانند خروس جنگی به سر ما پرید. از گپ های تهدیدآمیزش همه ما به وحشت افتاده بودیم.

 وی با آن جمله های توهین آمیز و گستاخانه یک باره خام بودن و ناپختگی خود را فاش ساخت که در مغز این مرد متکبر به اندازه یک نخود عقل حاضر نبود.

از چهره اش آشکار بود که وی فاقد فهم و احساسات انسانی و وطنی است. وی بدون استنطاق و محاکمه و یااعتراف ویا اظهاری نظری، به همه ما، انسانهای بی گناه و بی دفاع، حکم تیرباران صادر کرد و گفت:

- تنها حزب ما قدرت درک انقلاب و غلبه بردشمنان آنرا دارد وبه این جهت نمی توانیم، بخاطر رفاه و سعادت مردم و جامعه و آرمان های والای مان، در کشتن چند انسان خائن درنگ و تامل نمایم. رهبران ما آدمهای بزرگی هستند زیرا بر انقلاب فایق آمدند، علفهای هرزه انقلاب را درو میکنند.

با ترس و وحشت و با چهره های رنگ باخته و دست وپای لرزان به اتاق مان برگشتیم. در حالیکه دشوار نفس می کشیدم، ظاهراً آنچه که می بایست به وقوع پیوندد، وقوع آنرا باور نمی کردیم که حق حیات از ما سلب شود. من دیگر قدرت تصور و تفکر را از دست داده بودم و فقط می توانستم ببینم و بشنوم. ولی تنها یک آرزو داشتم و آن آرزو این بود که هرچه زودتر عمل وحشتناکی که می بایست انجام گیرد تمام شود. اضافه از سه ماه هر شب انتظار اعدام را می کشیدم، جسماً و روحاً در رنج ترس و عذاب بودم، بیست کیلو وزن باخته بودم.

با سرنگون شدن رژیم. جان هزار ها انسان بی گناه نجات یافت. زندان که تا دندان پر از زندانی بود، خالی شد و همه از چنگال مرگ حتمی آزاد شدند. این روز برای من و خیلی ها روز نجات و تولد دیگر است. زمانیکه از زندان بیرون آمدم، نخست شبنمهای یخ بسته را به روی علفهای که هنوز زنده بودند و نفس می کشیدند و گنبد های خانه های گاهگیلی را مشاهده کردم و قلل کوههای نیلی رنگ اطراف کابل جان نظر افگندم و هنگامی که هوای تازه و با طراوت به چهره پژمرده ام خورد و صدای پرندگان را که از کابل جان میان وادی پلچرخی پرواز می کردند شنیدم و ناگهان نوری از جانب مشرق پاشیده شدو بیدرنگ قرص خورشید از پشت ابر های سیاه، باشکوه و جلال بیرون آمد و گنبد ها و دانه های شنبم و رود خانه پلچرخی و افق در پرتو نشاط بخش خورشید به درخشیدن آمد حس بی سابقه شادی و نیرومندی حیات و لذت آزادی بر من چیره گشت، آزادی نزدم برای همیش مقدس شد و هیچ چیز نمی تواند جای ارزش آزادی را بگیرد.      

افسوس و دریغا! همین زندان خالی، بعد از مدتی دوباره توسط دیگراندیشان پر می شود. همان سرنوشت تلخ که ما را به نابودی می فرستاد، مجدداً دامنگیر دیگر وطن داران ما می شود، هزار ها انسان بی گناه و معصوم که عقیده و باور و یا سلیقه دیگری را دوست داشتند بخاک و خون غلطتند.

ویرانی و نسل کشی کابل

هزاران سرباز مجاهدین، به جانب سرحدات کابل متمرکز و رهسپار شدند. کابل پر از اسلحه و مهمات با آذوقه و ثروت بی شمار بدون کدام مقاومت بطور صلح آمیز و با پشتیبانی و استقبال وسیع و گسترده مردم به مجاهدین تسلیم داده شد. آنها شهری را هنوز نظیرآنرا ندیده بودند و اکنون در مقابل ایشان قرار دارد و تماشا میکنند.  درنظر رهبران شان هم عجیب می نمود که سرانجام به آرزوی دیرین خود یعنی به آنچه در نظرشان غیرممکن جلوه میکرد، رسیده هستند. اطمینان به تصرف آن، آنها را چنان به هیجان آورده بود و گاهی به وحشت می افتادند که آیا این پایتخت است که پیش پای ما افتاده است؟ و در انتظار سرنوشت خود میباشد. آیا این شهر سست عقیده و نیمه کافر را باید ویران و منهدم ساخت؟ آنرا از نو آباد کرد؟. رهبران مجاهدین، خصومتی را که نسبت به این شهر و مردم داشتند، احمق ترین و نابود کننده ترین عملی را که قابل تصور مردم نبود و از انتظار بدور بود، انجام دادند، بعبارت دیگر، قشون خود را درغارت و چپاول ویران ساختن شهر آزاد گذاشتند. یعنی حادثه ای بوقوع پیوست که باعقل و منطق مردم کابل و افغانستان با تمام طبیعت انسانی مغایرت داشت. هزارها نفر از مجاهدین به تبهکاری بی شمار، خیانت و دزدی و غارتگری و ایجاد حریق و آدمکشی دست زدند. چنانکه مورخین تا سالها به ثبت و گردآوری این اندازه شرارت و تبهکاری قادر نخواهد بود. با تاسف باید گفت مردمی که در آن زمان مرتکب این همه فاجعه و جنایت شدند به هیچ وجه آنرا خیانت و جنایت نمی شمرند، هنوز می خواهند از طرف مردم و بویژه کابلیان سزاوار محبت و عنایت قرار بگیرند و خود را وارثین بر حق قدرت و ثروت در افغانستان می دانند.

در مدخل و دروازه شهر، دیگر نگهبانان و پیش مرگان که برای دفاع از کابل آماده جانبازی و مرگ بودند یافت نمی شد. کابل به دوشیزه ای شباهت داشت که هر روزه گوهر نجابت و پاکدامنی خود را از دست میداد و چون کندوی عسل بدون شاه زنبورها خلوت و بی دفاع بود. از هر طرف هیاهوی از هم گسیخته و نا هماهنگ که محرک و دستخوش هرج و مرج و بینظمی بود شنیده میشد، تاراجگران مسلح با چهره های سوخته و زمخت و لباسهای ژولیده، بدون ترس و هراس با غرور و افتخار مکارانه و قلابی به ادارات دولتی هجوم و دارایی های بیت المال و همگانی را بتاراج و یغما میبردند. آنها چابک و سریع از بالای لاشه های مردم که جمع آوری نشده بود با اموال دزدی می گذشتند و مزاحم کسی نبودند. من خود را به دیواری سوخته ای فشرده بودم و بمردم عصبابی شهر، صدا هایشان که از بغض و تشنج می لرزید، مانند هیاهوی خاموش ناپذیر دریا که از هر سو بگوش می رسید، تماشا می کردم. جمعیت خشمگین! بیکدیگر می گفتند:

- چه مردمی، چه مردمی بی آبرویی! میز و چوکی دفاتر را هم دزدی کردند و باخود می برند.

نگاه کن، قالین ها را تماشا کن! این رهزنان چقدر غارت و دزدی کردند. پشت موتر این یکی را نگاه کن، سیف کدام دفتر دولتی را بار کرده، ببین! آنها بقدری بار کرده اند که موترها به زحمت حرکت میکنند. ببین! او چطور روی سیف با ماشیندار کلان و سنگین خود، چهار زانو نشسته است. مردم پیوسته داد و فریاد میکشیدند واهی خدایا این همه دارایی و گنجینه و تاریخ ما است که نابود میشود. مردم با حیرت و تعجب نگاه میکردند که چگونه مردان مسلح مانند حیوان وحشی با پای لوچ، خود را در میان شعله آتش می اندازند و مشغول غارت و چپاول میباشند.     

آنها کابل را غارت و ویران کردند و کشتند و خود نیز بدست یکدیگر کشته شدند. جنایتی که جنگجویان مجاهد از خود نشان دادند به هیچ زبانی نمیتوان بیان کرد.

دیگر همه چیز پایان یافته بود، همه کارها درهم و برهم شده بود، شهر ویران و درهم ریخته بود، چنانکه تشخیص حق و باطل امکان پذیر نبود، آینده ای در برابرش وجود نداشت، فکر میکردم که رهایی از این وضع بهیچ وجه مسیر نخواهد شد، بالاخره همه ما کشته خواهم شد.

با کمال افسوس و تعجب به هراندازه کابل(شهر مانوس و دوستداشتنی احمدظاهر همیشه جاودان!) بیرحمانه ویران میشد و قربانی میگرفت، به همان اندازه وسایل تفریح و خوشگذرانی فرماندهان مجاهدین فزونی میگرفت، مجالس ساز و رقص دخترها و پسربچه ها در خانه ها و در مقر وزارتخانه ها حتی در ارگ به افتخار قوماندانان ترتیب داده میشد.

کابل ویران شد، هفتادهزار باشندگانش یعنی معادل نفوس شهر خوردی بر اثر جنگهای ذات البینی مجاهدین بر سر قدرت و ثروت تلف شدند و بیشتر از نیمی از مردم شهر فراری گشتند و یک تعداد از ساکنان شهر، از سرما گرسنگی و بیماری به هلاکت رسیدند. شعله آتش از جهات مختلف زبانه میکشید و به میزان قابل ملاحظه افزایش یافته بود، کابل زیبا با ثروت و پیشینه تاریخی خود می سوخت و در برابر چشمهای مان درهم فرو می ریخت و تنها ویرانه های از آن باقی ماند.

اسیر    

نزدیک یک ماه میشد که از وضعیت سلامتی مادر و پدرم خبر نداشتم، جنگها کمی سست گرفته بود. من با تصمیم قاطع بدون معطلی و اندیشیدن به پیامد ها

 و خطرات که جانم را تهدید می کرد، به پای پیاده بطرف خانه شان روان شدم. آنروز از صبح باران می بارید و هر لحظه به نظر می رسید که هم اکنون باران بند می آید و آسمان صاف می شود ولی چون پس از مدت کوتاهی باران می ایستاد و دوباره باز شدیدتر از پیش می بارید. من چون دیگران به اطراف می نگریستیم و قدمهای کلان و تند از ترس و وحشت مجاهدین بر میداشتیم و در دل خود به باران می گفتم:

- خوب، شدیدتر! خوب، باز هم تندتر ببار.

جاده به اندازه ای آب به خود کشیده بود که دیگر آب را جذب نمی کرد. هر قدر باران شدید می بارید، به همان اندازه احتمال مقابل شدن، با تفنگی ها کمتر بود. در هرطرف گوشت موجودات گوناگون٫از گوشت انسان گرفته تا گوشت سگ و پیشک، در مراحل مختلف تجزیه و متلاشی افتاده بود. کلاغان و سکها بر لاشه ها نشسته بودند و سر گوشت انسان دعوا و حمله می کردند. همان روز من بدون کدام مزاحمت و یا موانع، صحی و سالم به خانه پدر و مادرم رسیدم.یک شب را در خانه ایشان گذارندم.

فردای آنروز آسمان صاف و هوا آفتابی بود، تا جایی که گوش قدرت شنیدن داشت، صدای مسلسل و غرش توپخانه از هر سوی شهر شنیده می شد. همه جا را دود فرا گرفته بود بلکه به شکل ستونی در هوا صاف پراگنده میشد. آتش حریق نیز مشاهده می گشت، از هر سو ستونهای دود بر می خاست، یعنی تا آنجا که من می توانستم ببینم، بصورت کانونی از آتش جلوه می کرد. تمام دوکانها ویران شده بود و فقط دیوارهای سوخته در میان این ویرانه ها مشاهده می شد. محلات شهر را از یکدیگر تشخیص داده نمی توانستم. در برخی از نقاط کابل ویرانی کمتری دیده می شد، ارگ ریاست جمهوری نیز دست نخورده بود با دیوار های خشتی اش از دور نمایان بود. در همه جا ویرانه های از آتش جنگ مشاهده می شد و مردم وحشت زده کوشش می کردند که خود را از چشم مجاهدین مخفی سازند. معلوم بود که آشيانه و شهر زیبای ما، ویران و منهدم گشته است. اما من بی اختیار دریافتم که با انهدام نظم زندگی سابق، نظم استوار دیگر، یعنی نظم مجاهدین، بر روی این آشیانه ویران شده بنا می شود.

گشتیهای مجاهد مرا متوقف ساختند، همینکه دیدن که من از قوم شان نیستم، لهجه و قیافه دیگری دارم، بیرحمانه به جانم حمله ور شدند مرا اسیر گرفتند و با خود بردند. تمام اسیران که با من در خانه ای کهنه و متروکه زندانی بودند، مردمی از یک قوم و طبقات مختلف شهر بودند. ما ماهها بامرگ تدریجی از سرما و گرسنگی مبارزه میکردیم

یک روز صبح وقت، من را با چند اسیر، به داخل باغی بردند که تیری در میان آن نصب شده بود، پشت تیرگودالی کلان تازه کنده بودند. کنار گودال جمعیت کثیری به شکل نیمدایره استاده بودند. در سمت راست و چپ خندق مرگ، مجاهدین صف بسته بودند. ما را پشت سرهم قرار دادند، من نفر ششم بودم، بطرف گودال بردند. من رو را برگرداندم، گویی در جستجوی چیزی بودم، به جوی آب، به آسمان نیلگون، به خورشید درخشان می نگریستم. آسمان چقدر زیبا و تا چه اندازه آبی و بیکران و آرام بود. بلی! همه چیز، بجز این آسمان لایتناهی، باطل و اغواکننده و پرنیرنگ بنظرم مجسم شد. خورشید بسیار تابناک و و باشکوه بود، آب جوی نیز در آن روز درخشندگی جذاب و خاصی داشت، کوه های زیبای کابل جان در آن سوی باغ، زیباتر و دلانگیز تر جلوه می کرد... باورم نمی شد که مرگ بر فراز سرم پرواز می کند و در پیرامون من می چرخد... یک لحظه دیگر... آنوقت من دیگر هرگز این خورشید، این آب و این کوه ها را نخواهم دید. دشوار نفس می کشیدم، دیگر قدرت تصور و تفکر را از دست داده بودم و فقط می توانستم ببینم و بشنوم. ولی تنها یک آرزو داشتم، منتظر عمل وحشتناکی بودم که می بایست انجام گیرد و تمام شود.

دو نفری که در اول صف ایستاده بودند اسیران سر تراشیده بودند، یکی از ایشان دراز و لاغر و دیگری سفید چهره و پر مو بود و عضلاتی قوی و بینی پهنی داشت. سومی دوکاندار چهل و چند ساله ای بود که موهای خاکستری داشت. چهارمی مرد بسیار زیبا با ریش بور پهن و چشمهای سیاه و لونگی سفید بر سر داشت. پنجمی کارگری زرد چهره و لاغر و خورد اندام بود.

من می شنیدم که مجاهدین با هم مشورت می کردند که چگونه باید ما را تیرباران کرد:

- یکی یکی یا دو تا دوتا؟

قومندان شان با لحن سرد گفت:

- دوتا دوتا!

درصفوف مجاهدین جنب و جوش پدید آمد، آشکار بود که همه شتاب می کردند، هرچه زدوتر عمل ضروری و نا مطبوع و ضد بشری را به پایان برسانند خیلی شتاب می کردند. چهار مجاهد دویده به سوی اعدامی ها آمدند و به دستور قومندان خود دو اسیر را که در اول صف ایستاده بودند گرفتندو بردند. اسیران به گودال نزدیک شده توقف کردند و مانند حیوان تیر خورده ای که به صیادش می نگرد، با چهره های رنگ باخته و بیمناک و با دستان لرزان، گرد خویش می نگریستند. یکی از ایشان پیوسته دعا و نیایش می خواند، دیگری پشتش را می خاراند و لبها را چنان حرکت می داد که گویی می خندد. سپس چهار مجاهد تیرانداز، با قدمهای موزون و محکم از صفوف خارج شدند و در فاصله ده قدمی پشت اعدامی ها ایستادند. من برای اینکه آنچه به وقوع می پیوندد نبینم رویم را برگرداندم، ناگهان صدای فیر و آتش کلاشینکف ها بلند شد، در نظرم از وحشتناکترین غرش رعد و برق رساتر بود به گوشم رسید. دو نفر دیگر را به طرف خندق اعدام بردند، این دو نفر نیز به همان ترتیب و به همان نگاه بهمه می نگریستند و باز خاموش بیهوده تنها با چشم تقاضای کمک و مساعدت می کردند و ظاهراً آنچه را که می بایست به وقوع پیوندد، باور نمی کردند. ایشان نمی توانستند باور کنند که حق حیات از ایشان سلب شود، چونکه مرتکب هیچ گناه ویا جنایتی نشده بودند، تنها و یگانه گناه شان تعلق داشتن به قوم دیگری بود. من می خواستم به ایشان نگاه کنم و باز رویم را برگرداندم، دوباره صدای آتش فیرهای وحشتناک حس سامعه مرا فلج ساخت، با این صدا ها آمیخته با بوی خون و باروت بالا شد. من در حالیکه به زحمت نفس می کشیدم گرد خود را نگریستم، گوی می پرسیدم:«معنی این عمل ضد انسانی و این وحشی گری چیست؟» ولی همین سوال در تمام نگاهها که با نگاه من مصادف بود خوانده می شد.

پنجمین نفری راکه کنار من ایستاده بود تنها بردند. من هنوز نمی فهمیدم که نجات یافتم و هنوز متوجه نشده بودم که من و بقیه اسیران را تنها برای حضور در مراسم اجرای حکم اعدام به آنجا آوردند. پنجمین نفر کارگری بود که لباس کارگری به تن داشت، چون مجاهدین خواستند او را بگیرند با وحشت به عقب گریخت و به من چسبید. من به لرزه افتادم و خود را از او جدا ساختم. کارگر نمی توانست راه برود، زیر بغلش را گرفتند و به طرف گودال کشیدند، او فریاد می کشید. اما وقتی او را در کنار گودال مرگ ایستاد کردند ناگهان خاموش شد. پنداشتی ناخودآگاه مطلبی را درک کرده است. آیا فهمیده بود که بیهوده فریاد می کشد یا اینکه تصور میکرد کشتن یک انسان بی گناه امکان ندارد؟ اما در هر حال کنار خندق مرگ ایستاده منتظر عمل وحشیانه همنوع های خود بود که هرچه زدوتر به وقوع بپیوندد. من دیگر قادر نبودم رویم را برگردانم و چشمها را ببندم. کنجکاوی و هیجان من و تمام جمعیت در جریان آدمکشی پنجم به بالاترین درجه رسید. این کارگر معصوم و پاک چون کودکی پیوسته دستهای مولد و سازنده خود را رویهم می آورد و یک پای برهنه اش را روی پای دیگر می مالید.

پس از فرمان صدای تفنگ ها برخاست. ما به جانب گودال دویدیم ولی هیچ کس مانع ما نشد. کارگر سر را بطور غیر طبیعی فرو انداخته بود و با زانوی بالا آمده که تقریباً به سرش می رسید در آنجا افتاده بود. من دیدم که چگونه کارگر درون خندق مرگ افتاده و چگونه خون از چند جای بدنش جستن کرده است. من به زحمت توانستم پیکر لرزان خود را سرپا نگهدارم.

چون گودال پر از جسد شد، صدای فرمان به گوش رسید که خندق را پر کنید، سپس بیل های خاک یکی پس از دیگری روی اجساد ریخته شد، چون جنایت کرده بودند ناچار می بایست هرچه زودتر آثار جنایت خود را محو کنند.    

پس از اجرای حکم اعدام مرا از دیگر زندانیان اسیر که به احتمال زیاد همه در روزهای بعد تیرباران شدند، جدا کردند و مرا به خانه خوردی و تاریکی و چتلی بردند. من خاموش و بی حرکت کنار دیوار روی فرش کهنه ای نشتم، گاهی چشمهایم را برهم می نهادم، اما به مجرد آنکه چشمهایم را می بستم همان صورت معصوم کارگر را که مخصوصاً از هر لحاظ ساده و بی ریا و بی گناه بود و قیافه های آدمکشان زمخت و بربری در مقابل خود می دیدم، به وحشت می افتیدم و ناچار دوباره چشمهایم را می گشودم و وحشت زده و متحیر به گرد خود در تاریکی می نگریستم. فردا نزدیک عصر دو سر باز مجاهد به خانه آمدند و به من اعلام کردند که من مورد عفو واقع شده ام. زمانیکه به خانه خود رسیدم، خبر شدم که بی بی! پیچه سفید و پیرم، با گریه و زاری مرا از مرگ حتمی نجات داده است چونکه او متعلق به همین قوم بود.

از آن دقیقه که من این آدمکشی دهشتناک را به دست مردمی که سالها انتظار آمدن شان را می کشیدیم و بخاطر پیروزی شان، در مساجد دست به درگاه خداوند بالا می کردیم و نماز های شکرانه می خواندیم، مشاهده کردم، فنر دستگاه عقل و روانم که موجب نظم و پیوستگی و جنبش و حیات بود در رفت و همه چیز بصورت مشتی زباله بیمعنی درهم فرو ریخت. بی آنکه خودم متوجه شوم، باورم به نظم عالی و ناجی دوران بشری از دست رفت و اعتقادم به روح سست و متزلزل گشت. دراعماق روح و روانم احساس می کنم که باید خود وسیله رهایی از این ناامیدیها و تردیدها شویم. من هنگام اسارت درک کردم که نه از راه نظر بلکه از راه عمل و توجه و مطالعه و تجارب می شود سعادت خلق شود و خوشبختی و بدبختی در وجود خود ما نهفته است، خارج از آن نیست. من معتقدم که ریشه تمام مفاسد و بدبختی بشر تنبلی و خرافات است و سرچشمه تمام فضایل و سعادت آدمی عقل و فعالیت او می باشد.

 

 


بالا
 
بازگشت