سیدهمایون شاه عالمی

 

 

چرخش دوران

به عقلِ من نمی گنجد مــــــرورِ چـرخش دوران

نه یک من گــــشته ام اندر عبورِ بیخودی حیران

تصور در قضـــــاوت ها ز عمقِ فهــــم برخیزد

کجـــــا این دانش انسان، کجـــا آن بحر بی پایان

که تارِ کوتهـــــی عقلـــــــت چرا در کبر پیچیده

چه دادِ علـــم برآرَد لب ِ یک طـــــــــفلک ِ نادان

عجب کــاین ذره هم گاهی بسان کـــــوه میبالـــد

بگو خورشید او گشته ز شمع کوچک لـــــرزان

من از جایی سخن گویم که احسان موج می آرد

به من نوری بیفشــــــــانده ز پیدایی درآن پنهان

تو از مردن هـــراسانی به این و آن چه حیرانی

ز غفلت ها پریشانی من از لطفش شدم قــــربان

الا ای منتقـــــد باری به چشمِ حــــق بیا بنگــــر

چرا از هیچ میپیچی مرض را کی شوی درمان

زمین شاهد بوَد هرگه به شورِ حادثات ِ خـــــود

زمان تکرار می بیند که کوه ها میشود دامــــان

تو شاید واقفی یانه که از راهـــــی گذر کــردی

به زیرِ پای بنمودی بســــــی از لانه ی مـوران

مشو مغـــــــــــرور ای آدم که علم ِ تو قلیل آمد

کجـــــا سدّی برآوردی گهــــی در آمد ِ طـوفان

ز ضعف خویش مینالـــد حــــــدودِ قـدرت ِ آدم

ولی طـــــوفان همی زاید هجوم خـشم ِ بیدردان

چــرا و چون به خرواری بیاید در دل هرکـس

(همــــایون) آنچـه پوشیده نشد بر آدمـی ارزان

 

سید همایون شاه عالمی

7 می 2014 م

کابل – افغانستان

 

 

++++++++++++++++++++++++++++++++

 

سیّد جمال الدین (افغان)

 

بود یکی سیّد عالی مقام

از شَرف علم نموده کلام

تا که ز حکمت به جمالی رسید

اصل حقیقت به مثالی رسید

از پسر صفدرِ افغان زمین

گشت بلند مرتبه ی رازِ دین

خاک کنر عالِمی تقدیم کرد

از صدف علم زر و سیم کرد

 

پُر ز کمال آمده سّید جمال

با خبر از عالَم در حال و قال

فلسفه ی وحدت وی اصل دین

بوی حقایق سخنش عنبرین

هشت بهارش که گذشت آنزمان

علم بیاموخت ز صَرف و بیان

شد ز حدیث سینه ی او پُر زنور

فقه بیاموخت به شرحِ  امور

صفحه ی تأریخ بدو در گشاد

منطق و طِب یکسره گوهر نهاد

رفت به ذهنش خبرِ هندسه

تا ز ریاضی نکند وسوسه

گشت ز منطق یکی صاحب کلام

نبض عقاید به اصولش مُدام

نحو، چو آموخت به منطق رسید

تشنه شد و پرده یی سرّی درید

علم و هنر را همه اندوخته

آتشی از عشق برافروخته

بر رخ باطل بنگر تاخته

جنبه ی حق بیش بر افراخته

تیغ زبانرا یکی برهان نمود

شرح حقایق دگر آسان نمود

گفت به هر خفته که بیدار شو

خواب مکن آمده در کار شو

راه به منزل بنگر دور هست

آدمی در نفس که مجبور است

قافله یی مردم دیگر رسید

تو بنشتی و شدی نا امید

دیدی مسلمانی درینجا نبود

کار ترا مردم دیگر نمود

بر تو که اسلام بنامست و بس

هر قدمت ناله یی خامست و بس

کار تو کی کار مسلمانی است

خواب تو هم خواب پریشانی است

مقصد قرآن همه دانش بوَد

جهد بوَد زحمت وکوشش بود

علم کلید است به قفلِ حیات

زندگی بی علم خودش چون ممات

از رهِ دانش به خدا میرسی

سعی بکن تا بکجا میرسی

سیّدِ ما رفت به اوطان هند

علم بیاموخت ز پنجاب و سند

فلسفه و السنه آموخته

روز و شبی ساخته و سوخته

هر چه زبان بود فرا میگرفت

علم هم از راهِ خدا میگرفت

هندی و انگریزی و هم پارسی

کرده به هر یک همگی وارسی

اردو بیاموخت، لسانِ عرب

نورِ علومش بکشیده به شب

بعد سوی علمِ اروپا بدید

پرده یی غفلت چو به تیغش درید

پیش ازین هر چه ریاضت بخواند

رفت دگر علم سیاست بخواند

خوب بدید کشور افغانستان

داده عنانش بکسی بیگمان

یوغ اسارت که بگردن بوَد

مردم بیچاره به مُردن بوَد

چین بیفتاد به پیشانی اش

وای به احوالِ پریشانی اش

تلخ بوَد زندگی در قید و بند

ظلمتِ این بندگی هم تا به چند

نغمه و سازش همه آزادی کرد

شرح و بیان زین همه بربادی کرد

زود بفهمید امیر شیرعلی

او که ز انگلیس نمود بزدلی

گفت که سیّد چه خطرناک هست

از سخنش سینه ی من چاک هست

از بُد او سلطنت من به باد

شخص چنین هیچ بکشور مباد

چشم بگفت، گفته ی انگلیس را

خوش بنمود تا دل  ابلیس را

سیّد ما را ز وطن دور کرد

زخم به ملت زد و ناسور کرد

سیّدِ ما رفت ازینجا به هند

شیرعلی بود امیری چه رند

بود سیّد اندکی در هند باز

تا به حقیقت بکند شرح راز

دولت انگلیس خصومت نمود

ترک اورا امرِ حکومت نمود

مصر برفت سیّدِ عالی مقام

بعد به ترکیه بشد از کِرام

رفته به ترکیه وزیری نمود

در گهرِ علم مُنیری نمود

خدمتِ شایانِ معارف بکرد

کرد همان کاری که عارف بکرد

رفت به الازهر و استاد شد

از غم شاهان همه آزاد شد

بعد به لندن شد و اخبار کرد

بهر علم خدمت بسیار کرد

باز ز بیماری سرطان گرفت

مرگ، چنین سیّدِ افغان گرفت

سال وفاتش اگر املا کنم

بین که به میلادی هویدا کنم

هژده صد و نود و هفت است سال

تا که به ترکیه بشد قیل و قال

دفن نمودند اول ترکیه

زآنکه بزرگیش بوَد عالیه

سال که( نزده، چهل و چهار) بود

دولت کابل چو خریدار بود

دولت ترکیه توافق نمود

تابوت وی رخ سوی کابل گشود

خاک سیّد ماند به خاک وطن

از سخنش شاد که مرغ چمن

مرگِ چنین مرد کجا مرگ هست

ریشه ی علمش همگی برگ هست

پیرو او دیدی که اقبال شد

گفته ی او باز خط و خال شد

کاش حقیقت شود افکار او

گرم شود یکسره بازار او

او که ز غفلت همه نفرت نمود

با عملش درب عبادت گشود

ساینس به قرآن نکند اختلاف

گفته ی زاهد نبود جز ز لاف

مقصد قرآن ز دانش بود

سعی و عرق ریزی و کوشش بود

جای سیّد جنّت اعلی شود

رحمتی از عرشِ معلی شود

شمّه یی گفتم که ز بسیار او

من شده در جذبه ی گفتار او

گیر (همایون) ز حقیقت شمار

یاد سیّد را تو گرامی بدار

 

سید همایون شاه (عالمی)

30 اپریل 2014 م

کابل – افغانستان

 

 


بالا
 
بازگشت