عبدالرووف  ليوال

 

 

سروسنگر

یادم نمی آید که من از کدام زمان درین سنگرایستاده ام ، ولی اینقدرمیدانم که من زاده ی همین خاکم وجهت دفاع ازین خاک ازسرخود میگذرم ، من سرباز افغانم وهمیشه سربازی نموده ام ، گاهی بخاطربقای سلطنت وگاهی هم بمنظوردفاع از سرداردرریاست ، بعداًبخاطرخانه خلق وسپس هم دردفاع از کابل سر خودراقربان نمودم ، گاهی رفیق میشوم گاهی مجاهد، گاهی برادر گاهی فاسد ، خونم زیادریخت ولی ازدامن ،من لکه ی سربازنوکرزدوده نشد ، دولت نوکروسربازش هم نوکر .

دردفاع از غازی امان الله خان با حبیب الله خان جنگیدم ودردربارخادم دین رسول الله بنام مرداریاد شدم ، درآوردن نادرخان باپسرسقابرزمیدم ، که بنام سرداریاد شدم ، ازظاهرخان تا حامد خان یونیفرمم ،نامم ونشانم درتغییر بود ولی باوجود آن ازعسکر،افسر نشدم ، نه تقدیرشدم ، نه تصویر شدم ، نه هم برای کسی قهرمان ونه هم برای کسی آرمان .

به بسیار پرچم ها سلامی زدم ، برای سرود های رنگ ، رنگ ایستادم (گرم شه لاگرم شه،ویاقبله ی اسلا م خاک آریا) درمرزازصبح تاشام درحال قیام ولی نه تابوتم دربیرق پیچید ونه هم کدام سرود در جنازه ام نواخته شد ، نه کسی صبح ازمکتب پسرم پرسید ونه هم ازنان شب مادرم ، من آن بدبختم که با شهادتم طالب غازی میشود وملای قریه ام ازادای جنازه ام امتناع میورزد ، نه ازوطن شدم نه از کفن .

مردم برایم میگویند تو معاش گرفتی وسرداده ای ، آری !این وظیفه ی من بود باید سر میدادم ، ولی این معاش راارگ نیشنان هم میگیرند ، پس چرا مرگ تنها برای من ، ازهمه است این وطن ، ولی چرا صرف برای من کفن ؟ این خاک از هر افغان است ولی خاک سیه اش از من ، وطلا اش از دیگران ، بخاطریکه من بیسوادم ، بی کتابم ، انگلیسی ،لب تاپ وسی دی را نمیدانم ، آنانیکه صاحب کتاب وانگلیسی دان اند ، مالک قصرها دردبی وحیات آباد ،موتر وکمپیوترراصاحبان اند ، آنها درکدام معرکه ایستادند واز کدام فرار اند.

من از سابق باتذکره برسر چهارراه ایستاده بودم وامروز هم ، نه پاسپورت خارجی گرفته ام ونه اولادم را به اروپا پناه داده ام ، نه دردبی حساب بانکی دارم ونه هم به فکر اینکه قبل از خروج خارجی ، به خارج بروم ، بخاطریکه غم وخوشی من ، آبادی وبربادی من ، مرده وزنده ی من باهمین افغانستان خاک آلود عجین است .

سربازی من عوض مدال طوق لعنت درگردنم وسدراه من شد، من قابل ملامت وسزاوار هلاکتم.

ازسال1312کلکانی الی سال1391حقانی ، درکتاب هرکدامش واجب القتلم ، اوازشمال مرابقتل میرساند واین ازجنوب مرا میکشد ، کلکانی بخاطری مرا میکشت که چرا غلام انگریزم وحقانی بمنظوری درصدد قتلم است که چرافرنگی نیم ، دشمنی حقانی وکلکانی بر یک نقطه میپرخد وآن اینکه انگلیس دوست است یادشمن ؟، ولی ازاین هاهیچ کس پرسان ننمود ، این عسکر که یکی آن حبیبالله از خوست ودیگرش ازحسین کوت ، کدامش شهید وکدامش لعین است؟.

من خودم هم درفلسفه ی شهیدومردارغرق هستم ، تفنگ دارم ولی مورال ندارم ، یونیفورم دارم ولی حوصله ندارم ، من بافیر خود الله اکبرسر میدهم درحالیکه جانب مقابلم کلمه طیبه رابه پیشانی بسته است ، من نمیدانم اوبرحق است یامن ، دردست من تفنگ اجنبی ودرجان اوهم واسکت اجنبی ، نمیدانم این دین ازمنست یا ازجانب مقابلم .

من به امیدی روزی تفنگ دردست ایستاده ام که برادر رییس دولتم بیاید ویک شبی را درسنگر همراهم سپری نماید ورییس شورای علما هم برود درآن سنگراز آن سرباز احوال گیرشود وازاوپرسان نماید که فرزندم درکتاب شریک من وتو ، آن ورق درکجا پنهان است که برای تومرگ ناحق معلوم میشود وبرای من حق .

نویسنده : مطیع الله عابد .

برگردان : عبدالرووف لیوال.

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت