ــــ

سیدموسی عثمان هستی

 

 

 

  بدقت بخوانید تامطمئن شویدکه فاشیست متعصب به اسپ گادی می ماند

 

تیغ بی جوهر این ملت خفته به خون

کی بُرد تیز دیگر گردن دشمن  دون

لازم است تا بسازیم  از پولاد جنون

تا که آن تیغ کند پاره دشمنان زبون

شاعربی وزن وبی قافیه

 

من دوستان و دشمنان فاشیست زبانی، منطقوی، دینی ومذهبی، خلاصه یعنی با انسان مخالف همنوع خود که در پای تعصب اش موج جنون وعقب ماندگی دارد، سر و کار داشتم و دارم وهمیشه آرزویم این بوده که درساحل بمانم تا در بین دریایی این مفکوره هاغرق نشوم.

ما انسان هستیم، درجنگل انسانیت هر درختی به شرایط زمان خود قد کشیده بزرگ می شود و بعد ازسرسبزی خشک  شده و طعم مرگ  می چشد، ما و شما که جزء همان جنگل انسانی هستیم، نمی توانیم خلاف طبعیت همان جنگل شاخ و برگ بخصوصی بکشیم، ناگزیرهستیم در بین همان جنگل که خوش باشیم یا نباشیم، زندگی کنیم، ولی باهوشیاری می توانیم که ازجنگلی که به امراض مختلف دچار است فاصله بگیریم و شاخ و برگ خود را بطرف خورشید دراز کنیم و میوۀ شرین و مزه دار به بار بیاوریم.

یعنی اگر درمحیطی که زندگی می کنیم فاشیستان که وجدان شان رنگ باخته با ما منحیث انسان در تماس هستند، نه تنها که به راه آنها نرویم، بلکه آنها را باید تجدید تربیت کنیم که با وجود این میکروب ها جهان انسانی مطمئن و آرام ما متزلزل و به یک محیط غیرامن تبدیل نشود که به نسل های آینده خطرناک است.

چند شب قبل منتظرتیلفون دوستی بودم که از اوکراین به ماهنامۀ طنزی و انتقادی بینام که ناشرآن این قلم است گزارش تهیه کردۀ خود را به من توسط تیلفون بگوید تا آن گزارش را درماهنامۀ طنزی وانتقادی بینام به نشر برسانم.

زنگ تیلفون شروع به نارامی کرد، من به خاطر نوازش گوشی را برداشتم. گفتم بلی هستی درخدمت شما است، جانب مقابل هم گفت سلام من فلانی هستم از افغانستان با شما حرف می زنم شمارۀ شما را از فلان شخص گرفتم.

گفتم کارخوب کردید که با من درتماس شدید.

گفت خواهش کنم از شما یا دشنام بدهم به شما.

 گفتم حالا که من گوشی را ناخودآگاه برداشته ام، می توانید دشنام بدهید و یا خواهش کنید، خر زندگی من سالها بار دشنام و خواهش برده، حتی به من دشنام دادن در رویۀ من تاثیرمنفی نمی گذارد.

گفت این حرف تو به این می ماند که تو وجدان نداشته باشی، انعکاس خوبی و بدی تاثیر بر رویۀ تو نداشته باشد.

من خنده کردم و طنزگونه گفتم چند روز پیش من نزد داکتر معالج خود رفته بودم، سر تا پای من درد داشت، گفت صحت شماخوب هست تشویش نکنید، ولی پیری رفیق این دردها است.

درهمین لحظه یادم آمد که دوستان و دشمنان من حتی خودم هم بار بار از وجدان سخن گفته ام، خدا کند که وجدان من تکلیف پیدا نکرده باشد.

گفتم داکتر صاحب خدا ناخواسته وجدان من تکلیف پیدا نکرده باشد، آیا وجدان در پیری هم مانند دیگر اعضای بدن مشکلات پیدا می کند؟

داکتر به طرف من نگاه کرد، راستی قسمی نگاه کرد که یک آدم هوشیار بطرف یک دیوانه ببیند.

من هم وارخطا شدم و گفتم داکترصاحب مگرحرف بدی زدم؟

 او خنده کرده گفت، نه حرف بد نزدی در طبابت عضوی در وجود انسان ها و حیوانات به نام وجدان نیست، اخلاق طبیعی خود انسان است که در وجود خود انسان تبارز می کند و این وجدان ساختۀ خیالی خود انسان است، مثلیکه هر کس که کار بد کند به گردن شیطان می اندازد و کارخوب از کسی ببینند به دیگران می گویند که این آقا وجدان سالم دارد و شیطان خیالی از دشنام دادن خلاص می شود.

اول با گفتن داشتن وجدان و نه داشتن وجدان  از مردی که تیلفون کرده بود دلخورشدم، قهرم آمده بود، بعد از تبادلۀ حرفها، من فهمیدم که این آقا هم مقصر نیست در قسمت وجدان چیزی نمی داند، خوب و بد را به وجدان نسبت می دهد، با حکم کردن سر وجدان، چه خوب حکم کند، چه بد، لحظه ای خود را به این نام راحت می سازد، اگر چیزی به میل او بود می گوید این آدم با وجدان است، اگر نبود می گوید که این آدم بی وجدان است.

 خلاصه در فکر من خطورکرد بگذار که این آقا حرف خود را بزند که مرا با وجدان فکر کرده یا بی وجدان و هم از لابلای سوال و جواب او به این عقیده شود که من با وجدان هستم یا بی وجدان.

گفت به عقیدۀ تو یک انسان با وجدان و انسان بی وجدان کیست؟

 گفتم به عقیدۀ من یک فاشیست منطقوی، قومی، زبانی، نژادی، دینی و مذهبی، خلاصه فاشیست یک انسان بی وجدان است و انسان با وجدان کسی است که در خدمت انسان قرار می گیرد.

گفت مگر توهم  به حکم وجدان عقیده داری؟

 من گفتم با ما نشینی، ما شوی، با دیگ نشینی سیاه شوی.

من گفتم من عقیده دارم و یا ندارم فکر می کنم وجدان وجود خارجی ندارد چون این نام درخون و مفکورۀ ملت ما عجین شده، من هم به استناد همین کلمۀ وجدان حرفهای خود را بیرون می دهم و این که سوال کردید عقیده به داشتن وجدان دارید یا ندارید، من خدمت شما به عرض برسانم من به این عقیده هستم ملتی که قضاوت خیالی داشته باشد و قاضی ایکه وجود خارجی ندارد، او را به قضاوت می طلبید، به این می ماند که کاه بی دانه را باد می کنید و در باد رها می نمائید و درغربال فکری اش چیزی باقی نماند وهنوزهم مرغ اش یک لنگ دارد.

آن مرد بعد ازحرفهای من خوش خوی شد و گفت تو از کجا دانستی که مرغ من یک لنگ دارد؟

من گفتم من سالها مستنطق و قاضی بودم، کس که زبان شور بدهد یا ندهد، من از نگاه او حرف دل او را می خوانم.

گفت حالا بگو که من یک فاشیست هستم یا خیر؟

 گفتم ازحرفهای طمطراق آمیز تو معلوم می شود که مرد احساساتی خوش باورو فاقد قضاوت سالم هستی، خواستی که مرا سوال پیچ کنی تا هدفی که داری بالای من بقبولانی، چه درست باشد، چه نا درست، این نوع برخورد، برخورد یک فاشیست است که مانند اسپ گادی پیش می رود.

روح مطلب این جا بود و کنجکاوی این مرد هم در این قوس گنجانیده شده بود که تو سالها سر کارکرد های شورای نظار انتقاد داشتی و با چماق قلم بر رخ کارکردکی های شورای نظار بی رحمانه زدی، آیا با مرگ فهیم خاتمه یافته و یا هنوز سر همان اسپ عقیدۀ خود سوارهستی؟

من خنده کرده گفتم جای شک نیست که وجود فزیکی یک انسان در جامعه ای که زندگی می کند تاثیر نیک و بد خود را دارد، چنانچه شاعری بعد از مرگ امیرعبدالرحمن خان گفت "عالمی را زنده کردی آفرین برمردنت".

من نمی گویم که مارشال فهیم قسیم عالمی را زنده کردی آفرین برمردنت، تنها قضاوت  را به تاریخ می سپاریم، در حالیکه من می دانم و صد در صد ایمان دارم که ملت افغانستان زندۀ نیک نام و مردۀ بدنام ندارد و مؤرخین وطن هم به نرخ روز نان می خورند و حرف می زنند.

با مرگ احمدشاه مسعود و مارشال فهیم، گلم شورای نظار جمع نشده،دزدی، ترور،آدم کشی، چورو چپاول و مزدوری در بین شورای نظار بیشتر می گردد و ملت افغانستان مجبورمی شود که به کفن کش قدیم شکر بکشد و این هم سیاست استعمار است که افراد سرکوبگر و مزدور در پهلویش قرارداشته باشند و مانع خود سری های شان استعمارهم نشود.

اقوام افغانستان به این عقیده هستند که حزب دموکراتیک خلق و افراد شوری نظار و دیگر مجاهدین با اعمال  ناشایستۀ خود بعد از جنگ های کابل و آمدن متجاوزین ثابت کردند که حزب دموکراتیک خلق، مجاهد و طالب همه دشمن مردم افغانستان می باشند، در نزد ملت غیور افغانستان مانند سگ زرد برادرشغال هستند و متجاوزین فعلی و گذشته  صاحبان باغ وحش سیاسی در افغانستان بودند و هستند که این حیوانات درنده در دسترس شان قرار داشت و دارد و بشکل هولوکاست ثانی در برابر اقوام افغانستان در لباس دین و مذهب از سی وچند سال به این طرف در نقش دلقکان تاریخ به نفع باداران اجنبی خود بازی می کنند.

 هولوکاست و هولوکاست بازی را زنده نگه می دارند تا باداران داخلی و خارجی شان کوتاه نفس در کشتار ملت افغانستان نشوند.

نوت :

۱ـــ ( چهارصد تعریف  از وجدان صورت گرفته که فعلاً در این بحث نمی گنجد و کسانی که تعریف کرده اند به یک عقیده نیستند،  وجدان سوزن گم شده است در کاهدان.

همیشه با این اصطلاح مواجه می شویم که می گویند فلانی بی وجدان است و یا وجدان ندارد و یا وجدان داشته باش.

۲ـــ مردم فکر می کنند که وجدان هم مانند سنگ محک طلا فروشها است و هر طلائی را به آن بسائی او می گوید عیارش چند است؛ و نزد هر طلا فروشی ببری یک پاسخ دارد .

ولی وجدان این گونه نیست . اگر یک مطلب را به افراد مختلف عرضه کنی، هرکدام برداشت خود را می گوید، و گاهی ممکن است ۱۸۰ درجه با هم فرق داشته باشد، بنابراین  می توان وجدان هر کس را پایه ی شخصیّت او دانست .)

 

سید موسی عثمان هستی  

 ۱۳ مارچ ۲۰۱۴

 

 


بالا
 
بازگشت