ــــ

سیدموسی عثمان هستی

 

 

طنز یک تیر و چند نشان در یک فیر قلم

     ای الاغ چرا گذاشتند نام ترا بیخود خر

     نام آدمی را اشــرف مخلوقات و بهتـر

     اشرف تویی در پی رهایی رنج بشـــر

    هوشیاری و زدی گـوش خـود به کـــر

     نه غم  رذالت داری و نه  غــــم  زر

     یک گوش دیوار و دیگر گوش تو در

        شاعربی وزن وبی قافیه

 دیشب قلنج های من مانند شاخ گاو دهقان لاله ایَشورداس گردانندۀ سایت وزین ناتهـ خسته بود. زن اول، دوم و سوم و چهارم در خانه نبود،زن پنجم که نام خدا سخرۀ نالش ومکراست، بدبختی از من و چهار زن دیگر از شما چه پنهان به گفتۀ مادراش که راست است یا دروغ،  دو سه روز از من و زن اول کوچک است، در پیری ناز می فروشد.

گفتم او زن نفس کشیده نمی توانم، گفت پیری است. عجب جواب احمقانه. گفت چه احمقانه باز دل تو بهانه کردن شده که درد کون از شقیقه بکشی، حد خود بشناس سرخود زیر لحاف کن، حوصلۀ بهانه گرفتن ندارم، مثل زن های مکار خود، غم غم نکن و غمبورنزن که چغور ترا پاره می کنم. خون شما مردها قابل نوشیدن است، از دست مردسالاری به ستوه آمده ام، درغیر آن همین شب به سازمان زنان یا به پولیس تیلفون می زنم که دست بسته ترا ببرند تا بدانی یک نان چند فتیر است.

  در دل خود گفتم خدایا چه بد کردم یک نه، دو نه، سه نه، چهار، قسمت من بسوزد درگیر پنج بلا افتاده ام، عکس خود را در لحاف بیمار گرفته ام که دل شان به حالم بسوزد، نمی سوزد. بعضی وقت ها قهرم می آید، زن ششم چهارده سالۀ هزاره یا ازبک جاپانی شکل بگیرم، یا پشتون که از زیر چشم سیل کند دلم باغ باغ شود، یا تاجک بگیرم که ناز و کرشمه کند و دوای پیری برمن شود.

بازهم راستی چشم سفیدی فکرمی کند یا مجبوری دلم طاقت نکرد، طاقتم طاق شد، گفتم او زن می گویم قلنج هایم مانند بینی مارشال فهیم بوغمه گشته، نفس کشیده نمی توانم، پدر دولت کابل لعنت همراه دموکراسی بی بند و باراش. گفت چُپ چُپ خفه شو، تو هم میخواهی لب و روی مرا بِبُری، این جرائت را از کی یاد گرفتی، یا  زنهای خانه ماندۀ تو ترا تحریک می کنند، با خبر مردکه من از آن زن ها نیستم که کسی لب و روی مرا ببرد و یا خود را آتش بزنم، من زنی هستم که حقوق خود از دهن شیر می گیرم، شما مردهای زن ستیز، شما مردهای طالب از لطف و انسانیت کرزی سوء استفاده می کنید.

با خود گفتم عجب زن ساده است. زن کشتزار مرد است هر قدر سر زن ظلم کنیم، اگر روی و بینی زن را ببریم، کرزی چون مردیست زود تصمیم می گیرد و زود آتش تصمیم اش سرد می شود، معاش پولیس ، څارنوال و قضات کم است، پول افغانی چارۀ کارشان نمی کند، از مجبوری دالر امریکایی می گیرند و اگر چنین اتفاقی بیفتد، گاو پولیس ،څارنوال و قضات مانند سگ، شش نوزاد به دنیا می آورند. یک بار گفتم بخیز از خدا نترس با همین آفتابۀ نوله شکسته که وضو می کنی به سر زن بزن، با خود گفتم مسلمان هستی مثل بابای آدم شیطان  را موقع  نده و خوشحال نساز.

گفتم او زن قلنج هایم مرا دیوانه کرد، هرساعت و هردقیقه مانند دایرۀ کمپیوتر سر زانویت مانده، از خود و حال و روز خود خبر نداری، چهار دور دنیا را در یک دقیقه چک می کنی که ضرارمقبل وزیرخارجه شده، ناف سیاست را در گوشکانی با امریکایی ها پاره کرده، ترا هم سکرتر دو مانند قدوس هاشمی و حسین ساکت در امریکا مقرر می کند، چرا دل به خبرهای راست و دروغ می بندی و باز که بگویند توهم مانند صبورالله سیاه سنگ اضافگی سر چوبک هستی، به این و آن تیلفون می زنی، راست و دروغ عقب این و آن می گویی.

گفت او مردک وقتی که از دست توکاری برنمی آید، صدا از ناف خود چرا می کشی، راستی حرفهای زن و قلنج پدرسگ عصاب مرا خراب کرد، حوصلۀ من مانند پوقانۀ سوزن خورده  هر لحظه خورد و خمیر می شد، ولی غیرت مردی من دوچند می گردید، از سرجا خیستم، عصای دست مرا دیگر زن ها از ترس پنهان کرده بودند، راستی غیر پیری جورهم نبودم، سر آفتابه و لگن افتادم  بیشتر از ده روز آب آن را بیرون نه انداخته بودند، مانند آب چلم چرس کرزی بوی بد می داد.

 راستی مصیبت سر مصیبت بود که می آمد، ولی زن از سر خر جهل خود پاین نمی شد و من هم توان شلاق زدن نداشتم و راست بگویم از ترس حقوق زن ، دموکراسی قلابی امریکایی ها وحقوق بشر بی مغز ترس در رگهایم جوش می زد، ترس هم بد است، غیرسکوت چاره نداشتم، راست گفته اند که ترس برادر مرگ است.

لحظۀ نفس تازه کردم و با خود گفتم او مردک حوصله کن وزیرعدلیه و رئیس ستره محکمه سن اش از هشتاد بالا شده و به خاطر آدم قحطی کسی پیدا نمی شود که در جای آن دونفر مقرر کنند و محمدی بیچاره را که پارلمان پیش می اندازد، کرزی و فهیم مجبورمی شوند که او را یکبار در وزارت داخله مقرر کنند و باز در وزارت دفاع فکرمی کنم تا در روز آخرت احمدشاه مسعود زنده نشود این آقای خوش اخلاق خمیرمانند، سرگردان شاید قسمت ونصیب دار و دستۀ احمدشاه مسعود از روزازل باشد.

وطفلک ها مانند موش مجبورهستند از این چوکی به آن چوکی خیز بزنند و دلقکان پارلمان هم بگویند که کی می گوید که پارلمان افغانستان، پارلمان مردمی نیست، زور رستمانه ندارد، وزیری را که زیر بارنمی رود، سرجایش شانده نمی تواند.

یک بارناآگاهانه نظرم به طرف زن افتاد، دیدم به طرف من می بیند، راستی نه ترسیدم، وارخطا شدم که گریبان دیروزم هنوز دوخته نشده این بار چاک پیراهن یوسف خواهد شد و بازاین بدنامی را به کجاببرم و به دیگر زن ها چه بگویم که بگویند یک روز ترا پیش زن الله وبسم الله تو گذاشتیم، لب و  دهن تواز خون لبسرین پُرشد.

با صدای آمرانه گفت او مردک چه زیرلب زمزمه می کردی، بازپشت مادر و پدر من، خویش وقوم باشرف من چه تبصره می کردی.

 گفتم زن به گلوی بریدۀ حسین قسم است که خانوادۀ شماهیچ در فکر من نبود، من سرخانواده های دخترفروش فکرنکرده ام ،سر خانوادۀ شما چه فکر می کنم.

حرف دل خود را به او نگفتم، ترسیدم که عصبی است یک بار تیلفون دستی خود را نه بردارد به آقای غالب ، به سلام عظیمی، به سترجنرال محمدی، دم کشمش سیاست فهیم زنگ نزند که این مردم ها در دوستی خود قسمی هستند که پیش از این که حساب کنند می کشند، آن وقت سطل بگیر وحوض پُرکن، گفته نمی شود سال قحطی آب رخ بدهد.

راستی خواستم که هشت خورد خود را سر آن هشت هزار خروار سازم و با یک پلک زدن او را زیر بار زور و منطق خود قرار بدهم، گفتم او زن از خدا بترس پشت سرنای از دهن شکاف بزرگ اش پف کردی و مرا متهم به این کردی و گفتی او مردک وقتی که از دست تو کاری برنمی آید، صدا از ناف خود چرا می کشی. گفت خوب شد یادم دادی تو مردک نه گفته بودی که حرفهای کسانیکه کتاب جنرال قادر را نقد کردند، من آن نوشته ها را، خصوصاً از داکتر سیاه سنگ که شاعر و نویسنده بود، بعد از اینکه نوشتۀ ( و آن گلوله باران بامداد بهار ) را دستوری نوشت  و به کمک فاشیستان زبان به چندین لسان ترجمه شد، هنوز شرینی گُر لغمان را با خپچ های نقد از دهن اش خارج نشده بود که  افسانۀ جنرال قادر بنام خاطرات با دنده پنج ماندن یک نویسند، ازچاپ برآمد.

باز گاو منتقدین مانند سگان زیر پل شاه دوشمشیره که دور معتادین جمع شده اند، چندین چوچه به دنیا آوردند. جنرال صاحب عظیمی که خون برگت عظیمی در وجوداش جاری است یک سر سوزن هم با چهرۀ برگت صاحب فرق نمی کند، اگرچه دی ان ای او گرفته نشده، ولی خصلت ها و مکاره گری های او مانند برگت صاحب می باشد، ما قبول می کنیم که جنرال صاحب عظیمی از خانوادۀ برگت عظیمو می باشد، نه می گویم شب یکی دزد، هزار سیاه سنگ صاحب که واقعاً یک سامایی بود، ما به این کار نداریم که زندانی سیاسی بود و یا جنایی، اگر باز من به کابل رفتم، او چغل از آب می برآید. تشویش نداشته باشید، در جای پای رازق مامون من پای نمی گذارم.

بازهم بندی بندی است، کی جنایی و سیاسی را کشیده، مگر شب و روز و سال بین بندی سیاسی و جنایی فرق می کند. بندی سیاسی را دو نان و بندی جنایی را یک نان می دهند، لباس بندی سیاسی  با جنایی فرق دارد، دوسیۀ سیاسی توسط مستنطق به آب طلا نوشته شده و از بندی جنایی به آب مس زنگ پُر کوچه مسگران شهرکهنه کابل.

روح مطلب این جا است که می گویند آقای سیاه سنگ و جنرال صاحب عظیمی عاشق و معشوق در فیس بوک شدند و بار اول حقوق لوتی ها را در جامعه تائید کردند، وقتی که دریادلی نوشته ها را خواند، ملت افغانستان و خصوصاً نویسندگان و شعرا را دشنام داد، گفت من گلو پاره می کردم که داکترصاحب سیاه سنگ یک دموکرات است و احترام به حقوق بشر دارد، این ملت هفته فهم افغانستان قبول نمی کردند و فکرمی کردند که من هذیان می گویم.

 درپهلوی شهرت هائیکه داکتر صاحب سیاسنگ داشت، این شهرت آن را ملت ناسپاس افغانستان مد نظرنمی گرفتند و باور نمی کردند، مرا متهم به یاوه سرایی می نمودند، از متل که زورم به خرنمی رسد، می زنم در پالان خر، به جای من خانم بهار را توهین و تحقیرمی نمودند و فکرنمی کردند که این بیچاره هم یک سیاه سر و ناموس ملت افغانستان است، خوب شد که هستی بدبخت از سیاه سنگ حاتم بیگ قلم ساخته بود، رویش سیاه شد.

چشم بخیل کور، دست هایش شل و زبان اش لال  و گوش هایش کر،خوب شد که یک سامایی کمونست دوآتشه چینی با یک کمونست دوآتشه روسی سر از یک گریبان کشیدند و پاس نمک مارکسیست را دانستند، باهم یکجا شدند و استخوان های لینن و مارکس را در قبر یخ کردند و این دو انقلابی با نامهای مستعار در فیس بوک تنبان سیاسی جنرال قادر را که واقعیت ها را نیم و نیم کله گفته بود،عزت به حزب دموکراتیک خلق نمانده بود.

جنرال عظیمی ، ضیاء مجید و صمدازهر، سیاه سنگ مظلوم را فریب دادند و با نرادی پیش انداختند، چتلی حزب دموکراتیک خلق را با چوبکی های خودشان دوباره بر پوز جنرال قادر مالیدند که بر دیگر خاطره نویسان حزب دموکراتیک خلق پند شود.

 می دانم که دل آقای عبدالحمیدمحتاط که سکوت کرده در این باره زبان دراز تا حال نکرده، خوش است که داکترصاحب سیاه سنگ دست پاک حزب دموکراتیک خلق با چوبکی های خود به خاطر دروغ  گفتن و سرزنش کردن جنرال قادر شده که تا تره کی، امین، ببرک، نجیب الله در قبر نفس راحت بکشند و بیروی سیاسی ، کمیته مرکزی ،یشورای انقلابی دول به گردن سیستانی اندازند، این نقد ها را بررسی کند، دروغ  و راست تاریخ حزب دموکراتیک خلق بسازد تا کسی که او را در حزب جزب نموده بود در قبر آرام  بگیرد.

 ناگفته نماند که محتاط هم مرد شق است و مرغ سیاسی او هیمش یک لنگ داشته، منتظر است چیزی که در دیگ است در کاسه برآید و منتقدین دوآتشه آتش شان خاموش شود. محتاط خموج آن آتش دوباره شور می دهد که خصیه های پیروان حزب دموکراتیک خلق شورهم نخورد.

و قاضی موسی را از دادن طعنۀ تو زن که گفتی او مردک وقتی که از دست تو کاری بر نمی آید، صدا از ناف خود چرا بیرون می کشی، پیش از وقت خاک باد می نمایی، مرد تا نکند وعملی انجام ندهد، زبان دراز نمی کند، ولی سالها عادت توخاک باد کردن پیش از وقت بوده.

اگرمن نقد نکردم، یقین دارم که محتاط بزدل نیست، او سالها دوست و هم صحبت جنرال قادر، جنرال عظیمی، جنرال ضیا و جنرال ازهر بوده، نبض (...) این جنرال های الپته را از همه بیشتر زیر انگشت گرفته، دیگران افسانه جمع کردند، محتاط اسناد، دلایل ، شواهد و قراین ارائه می کند، جنرال قادر و منتقدین کتاب جنرال قادر پوزبند دروغ گویی و افسانه گویی می زنند.

و چشم بخیل کورکه دو دشمن تاریخی، دوست فیسبوکی می شوند، به بهانۀ نقد کتاب جنرال قادر، تبادله افکار و قلم می کنند و این کار این دو نویسندۀ بزرگ،  آقای سیاه سنگ و جنرال عظیمی مانند کاندید های ریاست جمهوری نمایندگی از وحدت ملی می کند. اگر محتاط عقب نشینی کرد،مثل دستگیر پنجشیری این عاصی و دوزخی باقی خواهد ماند و شمشیر قلم خواهد برداشت سر دروغ ها را مانند جلادان طالب با منطق قلم خواهد برید.

بارها گفته ام که کسی را طعنه ندهید که زن باشد یا مرد، رگ غیرت او به شور می آید، طعنۀ تو زن مثل کتاب رها درباد خواهم ساخت  که دوست ودشمن هزاران تیلفون وایمیل کردند که دم نقد کتاب رها درباد را گره بزن.

راستی زن آن قدر با من دعوا کردی که قلنج های مرا نرم ساختی، خواب کن که فردا شاید سوسایت بم شود، من و تو به جنازۀ دوستان برویم نارام خواب نباشیم وهم هوش ما به سرما باشد که طالب ها مانند سگ دیوانه غریب و آشنا را نمی شناسند، جای شک نیست ملا ایکه جنازه می خواند، خود را سوسایت بم کند یا اقارب مرده که دل اش به فراری بودن گلب الدین می سوزد.

زن گفت او مردک دهن کج، دهن به مرگ خود به خوبی بازکن از شهامت کرزی که گفت قوای مسلح ما توانمندی دفاع از خاک افغانستان را دارد، عسکر امریکایی و ناتو حق کمک هوایی و زمینی به عساکر ما را ندارند.

غیب خدا می داند، امریکایی ها هم از خدا می خواستند که به ملت افغانستان نشان بدهند که کرزی سر پشقل سوار است، بغداد را می بیند. دزد را گفت دزدی کن، صاحب خانه را گفت هوشیارباش، از زیر چپن کرزی چوچه سگ بیرون انداخت و به ملت افغانستان نشان داد که گربه از خاندان پلنگ است، اما پلنگ شده نمی تواند. کرزی دست نشاندۀ ما است، ولی یک امریکایی شده نمی تواند، ستیزن دست دوم امریکا است، این ستیزن تنها در وقت فرار  به اوکمک کرده می تواند که در یونورستی های امریکا وغرب بعد از فرار و ناچاری مثل رئیسان جمهور امریکا وغرب سخنرانی به میل سیا بکند و چند دالر بیشتر در جیب خود انداخته به سرمایۀ دزدی بیفزاید و به حق شهدای کنر دست دعا بلند نماید که اگر خدا خواسته باشد در دل برادران ناراضی او رحم بیفتد و او از بدنامی تاریخ خلاص شود، ولی کرزی تا حال نفهمیده که تقدیر او را با تقدیرشاه شجاع و ببرک در دم خران متفاوت طبعیت گره زده، آیینۀ غبارآلود تاریخ با شارلتانی ها پاک نمی شود.

گفت مردکه سفسطه زیاد گفتی کدام لطیفه به یاد داری که بشنوم و در بستر آرام بخوابم. باز گفتم این زن در فکرکندن قبر من نباشد با فمنیست ها یکجا نشده باشد، یک دل را صد دل کردم از فکاهی سیاسی خودداری کردم و گفتم :

مجددی که مرد عصبی است و زود تصمیم می گیرد روی خود را بعد از لوی جرگۀ تاریخی تحمیلی به سیاف نمود و گفت: سیاف تو اینقدر خود را فهمیده فهمیده می گیری فرق بین الاغ و خر چیست؟

 سیاف گفت راست بگویم چندان تفاوت ندارد، مثل آخوند و ملا.

گفتم نه کل ماند نه کدو، خاک به سرهردو، خانم برویم به بستر شب راحت بخوابیم خدا را شکر که به نتیجه رسیدیم، نه سیخ سوخت نه کباب، نه غیبت و نه پسگویی کردیم، آنچه در دیگ سیاست بود بیرون در کاسه افشا کشیدیم.

شب به پایان رسید این قصه دراز است، پُر گفتیم وضو نداریم، وقت نمازاست. زن خندید و گفت تو ملا هستی بی خدایی را طاقت داری، بی وضویی را طاقت نداری، خوده مارکسیست نساز مانند حزب دموکراتیک خلق، در جوی ایکه آب رفته باز آب می رود، چون حزب دموکراتیک خلق مسلمان بودند، در آخر باز با تنظیم های اسلامی به بهانۀ زبان و منطقه یکجا شدند، درجویی که آب رفت بازهم آب می رود، دروغ می گویند که من سامایی هستم، جنرال عظیمی پرچمی و فلان کس خلقی و اخوانی بود، منافع مهم است نه آیدیالوژی، از دستی که قضاوت تاریخ گفتند، تاریخ نویسان و منتقدین تاریخ سرلک از پاچه کشیدند تا این ملت هوشیارشود.

 

سید موسی عثمان هستی                                                                      ۳ مارچ ۲۰۱۴

 

 

 


بالا
 
بازگشت