محمد عالم افتخار

 

ـ کلچر قبيلوي؛ مانع رشد مدني و پخته گي حزبي و سازماني است!

 

(در ادامه) چهل و هشت ساعت با استاد میر اکبر خیبر

چرا اندیشه های حزب دموکراتیک خلق؛ نیازمند نقد است؟(بخش چهارم)

 


      من در لحظاتی این نوشتار را خدمت عزیزان تقدیم میدارم که سراسر هندوستان بزرگ؛ غرق در مناسک «عید دیوالی» است و از همه جا و همه سو؛ صدا های انفجار پتاقی ها و ترقه های گوناگون شنیده میشود. آسمان هند به طریق چل و فن «آتشبازی» بیحد و اندازه زیبا و دیدنی است. حتی فقیر ترین خانواده های هندو که یکی از ایشان مرا در سرای خود مسکن داده است، اطراف عمارات خویش را چراغان نموده و انواع نذر و نیاز و عبادت و طاعت و خیر و خیرات را به راه انداخته اند و شب ها همه جا میلیون ها شمع روشن میکنند. من هم هرجا که با شناخته یا دکاندار و مرتبطی رو به رو میشوم؛ خواسته و ناخواسته میگویم:

«دیوالی مبارک!»

«دیوالی» عید خیلی بدوی و عقبمانده به نظر می آید  که به یکی از دو حماسه اسطوره ای هند (رامیانه) مربوط است ولی شادمانی های مردم در آن با هیچ عید دیگری که من میشناسم قابل مقایسه نیست. اینجانب؛ در مورد؛ پیرارسال اطلاعات مصور مفصلی تحت عنوان «ارمغان های جادویی از سرزمین خدایان» تقدیم کرده ام که میتوانید اینجا بیابیدش:

http://www.ariaye.com/dari8/siasi/eftekhar8.html

 

 

 در شروع عرایضم از نشست ها با استاد میر اکبر خیبر که در عنفوان 20 سالگی برایم دست داده بود؛ این تیتر ها را قید کرده بودم:

 ـ روح و روان هم از هوا و آب و نان آغاز ميشود!
ـ کلچر قبيلوي؛ مانع رشد مدني و پخته گي حزبي و سازماني است!
ـ «سنگر جهل» بريتانيا در امتداد سرحدات جنوبي و شرقي؛ منبع خطر دايم براي ماست!
ـ تئوري طبقات و مبارزه طبقاتي؛ درست ترين تئوري است ولي آسانترين نيست!
ـ ملاحظاتي پيرامون همزيستي مسالمت آميز دولت ها، ديتانت و صلح جهاني، اتوم، بمب اتومي و جهان اتومي شده.

در بخش روح و روان...؛ صحبت و دیالوگ استاد خیبر با من؛ جنبه استاد ـ شاگردی نه؛ بلکه جنبه روانکاوی و رواندرمانی پیدا کرد و این جنبه ـ کم ازکم برای خودم چنان آموزشی بود که از سلول های مغزم گذشت و بر تمامی سلول های گوشتی و پوستی و استخوانی ...نشست و به واقعیت و نیروی مادی مبدل شد.

با اینکه خواننده گان این سلسله؛ اغلب بالاتر از 4 ـ 5 برابر سایر مقالات اینجانب بوده و میباشند؛ معهذا صمیمانه از جواندختران و جوانپسران افغانستان که چشم و چراغ مردم سخت اهانت شده و وطن سخت عقب نگهداشته شده ما اند؛ تمنا دارم که این ارثیه آن استاد شهید را؛ به درستی قدر بدانند و از آن کمال بهره را ببرند.

منجمله به سبب و علت اینکه؛ او را خیلی زود و نابهنگام از ما گرفتند؛ او مانند خیلی از پیش کسوتان دیگر حزب دموکراتیک خلق، فرصت نیافت در ستیژهای بزرگ ظاهر شود یا به طریق رادیویی و تلویزیونی ثروتِ اندوخته ها و اندیشه هایش را با جوانان و مردمان مان قسمت نماید.

البته من نمیدانم دست نوشته ها و یاد داشت هایی از خود دارد و یانه و اگر داشته مبادا ـ چنانکه میگویند: مانند تمام خانواده نخستش ـ از بین برده شده باشد؟

با این تمنا؛ اجازه دهید به روال بخش های گذشته؛ به ادامه داستانوار موضوع بپردازم:

 

*********

پیش از ناهار (غذای چاشت) استاد خیبر؛ باری با دستان خودش چای دم کرده بود و اینک برای بار دوم برخاست و گفت: یک چای سرشته کنیم غذایمان هم میرسد و باز ادامه میدهیم.

هان؛ صحبت بعدی مان باید روی "مرکبات" باشد که از عناصر مختلف تشکیل میشوند و تمام راز تکامل هستی مادی که در زمین به حیات و به بشر رسیده است؛ در آنها نهفته میباشد.

به سخنان قبلی ما و هم به آنچه در مکتب درین باره ها خوانده و یاد گرفته ای یک مرور کن و برای این کار و هم مقداری استراحت کردن میتوانی به اتاقت بروی و دراز بکشی.

پیشتر از اینها؛ به ادامه مباحث روی تطورات 14 میلیارد ساله در کائینات و چگونگی پیدایش عناصر صد و چند گانه فیزیکی؛ من از استاد خیبر پرسیده بودم که:

ـ فرمودید در جریان ده میلیارد سال؛ دو نسل ستارگان و خورشید ها دچار "مرگ ستاره" ای شده و از بین رفته اند و خورشید ما از نسل سوم است و حدود پنج میلیارد سال از عمر آن گذشته؛ با اینهم شاید تا پنج میلیارد سال دیگر عمر نماید.

چطور این ستاره میتواند برابر تمام عمر دو نسل پیشتر از خود عمر کند؟

استاد؛ از سوالم ابراز مسرت بسیار نموده؛ در پاسخ گفت:

ـ نظر بیشترین علمای فیزیک این است که عمر غول های ستاره ای؛ به بزرگی جرم شان یک نسبت معکوس دارد؛ یعنی هرچه ستاره خورشیدی کلانتر بوده باشد؛ زود تر مواد سوخت هسته ای خود را میسوزاند و به انرژی یا عناصر سنگین تر مبدل میکند؛ در انجام همین فعل و انفعالات است که زمان "مرگ ستاره" ای فرا میرسد.

البته ساده انگاری نشود ما با این حرف ها فقط یک تصور از موضوع گرفته میتوانیم ولی علم درین موارد بسیار پهناور و پیچیده بوده روز بروز هم غنی تر و گسترده تر میشود.

معلوم است که خورشید ما یکی از خورد ترین ستارگان خورشیدی است و غول های ستاره ای نسل اول و دوم صد ها و هزاران و شاید میلیونها برابر خورشید ما بزرگ بوده اند. همین حالا هم غول های ستاره ای وجود دارد که صد ها و هزاران برابر خورشید ما جرم دارند و تصور میرود که به همان اندازه هم بیشتر گرم و روشن و پُرجاذبه ... باشند.

ممکن است در نسل های اول و دوم هم؛ استثاءاً خورشید های کوچک وجود داشته باشند و بنابر این حسب فرضیه ایکه گفتم شاید هنوز "زنده" استند.

اینجا یک مسئاله دیگر هم؛ باید گوشزد شود که کائینات مدام در حال انبساط و فراخ شدن است و یافته های جدید علم فیزیک میرساند که سرعت این انبساط؛ ممکن است به اندازه سرعت نور باشد که در فضای خالی نزدیک به 300000 (سه صد هزار) کیلومتر فی ثانیه است.

محتمل است که این حد سرعت انبساط کائینات هم؛ در تغییرات غول های ستاره ای عظیم؛ نقشی داشته باشد.

به هرحال ما اینجا قرار نیست درس های بسیار عالی و دقیق فیزیک؛ آنهم فیزیک کیهانی را بخوانیم یا بیاموزیم و نه من فیزیکدان استم. صرف یک سلسله تئوری ها و فرضیه های عام را میخواهم عرض کنم که بینش وسیعتر در باره جهانی که به آن تعلق داریم تولید نماید و کمک کند در سطوح مشخصتر مانند آفتاب و زمین و زنده گی و جامعه و قوم و قبیله و حزب و دولت و شخصیت وغیره؛ بتوانیم درست تر و دقیق تر بیاندیشیم و شناخت پیدا نمائیم. و اینگونه دارای جهانبینی علمی تر و جهانشناسی عمیق تر و درست تر و روشنتر بگردیم.

 

************

استاد خیبر؛ همچنان برایم از حالات چندگانه یا (الوتروپیک ها)ی عناصری مانند اکسیژن و کاربن  سخن گفته بود منجمله از اینکه الماس؛ همان کاربن است که به اثر متأثر شدن از فشار و نیروی فوق العاده تغییری در ترکیب ذرات تشکیل دهنده اتوم آن رخ داده است؛ لهذا ما الماس را نمیتوانیم یک عنصر مستقل و جدا از کاربن بشماریم؛ در حالیکه کاربنِ عادی هم نیست.

اینگونه "ازون"؛ یک الوترپیک اکسیژن است که تقریبا به عین علل که در مورد کاربن ذکر شد؛ تغییرات اتومی یافته و دارای خصلت های متفاوت و حتی متضاد گردیده است.

ازون برای تنفس موجود زنده خطرناک است و میتواند کشنده باشند؛ در حالیکه اکسیژن عادی منحیث ماده اساسی حیات؛ طور متداوم باید تنفس شود تا زنده گی ممکن گردد.

با اینهم اگر ازون نباشد؛ با اکسیژن عادی ممکن نیست حیات در روی زمین ادامه بیابد.

استاد خیبر در اینجا از من پرسیده بود:

ـ این را میدانستی؟

و من با اینکه شنیده هایی در مورد داشتم؛ از ایشان خواهش کردم که چون و چرای موضوع را خود روشن نمایند. آنگاه مقداری در مورد موجودیت "لایه ازون" در بخشی "از اتمسفیر" زمین و نقش بسیار بزرگ و سازنده آن در جلوگیری از رسیدن ذرات و یون های مخرب آفتاب به سلول های موجودات زندهِ آن شرح داده و افزوده بود که این موضوع وقتی؛ بهتر درک میشود که با سلول های موجود زنده آشنایی کافی پیدا نمائیم.

 

***************

 در اتاقی که شب خوابیده بودم؛ چرت میزدم که تک تک دروازه شد و سپس آواز گرم استاد خیبر که:

ـ افتخار عزیز؛ بیا که غذا آماده است!

دست و رویی شسته عازم اتاق سالن شدم؛ بوی نان گرم گندم و عطر برنج و قورمه به مشام میرسید؛ برعلاوه سالاد و میوه هایی روی میز قرار داشت. ندانستم که آنهمه؛ از بازار و یا از منزلی دیگر؛ آماده شده و اینجا رسیده بود ولی به هرحال؛ استاد برایم حسابی سفره مهمانی پهن کرده بود که با نان شب گذشته و ناشتای امروز مقایسه نمیگشت.

حین صرف طعام به خاطر آوردم که معاشات وکلای فرکسیون پارلمانی حزب؛ بودیجه ای میشود و بعد هرکدام از هیات رهبری که تام الوقت برای حزب کار میکنند؛ به شمول خود وکلا؛ در حدود های 4000 افغانی از همین مدرک معاش میگیرند.

شک نداشتم که استاد خیبر هم شامل همین کتگوری است و در عین حال شنیده بودم که ایشان خانم دومی (قرار مسموع خواهر محترمهِ سلیمان لایق را) گرفته و عایله ای دارند. با اینکه هیچ اثری درین روز ها ازعایله شان نبود؛ می پنداشتم که باید هنگفتی از معاش خود را صرف عایله خویش نمایند.

البته پول افغانی هم؛ آنروز ها خیلی نیرومند بود؛ چنانکه بعد تر که به سواری "ملی بس" از "میکروریان" اول تا "فروشگاه بزرگ افغان" رفتم؛ محترم وکیل نور احمد نور که همراهی ام میکرد؛ یک سکه 5 افغانیگی به شخص مؤظف داد و او هم پس از وضع کرایه ما دو نفر؛ 3 افغانی اشرا مسترد نمود. یا برخی از رستورانت ها چون "آرین هوتل" جوار "پل باغ عمومی" در بدل 10 ـ 12 افغانی؛ غذای متوسطی به مشتری میدادند که کاملا سیرش میساخت، یا کرایه یکطرفه بس های مسافر بری میان کابل ـ شبرغان 50 تا 70 افغانی بود....

با تمام اینها؛ مصارف این سفره که در بیرون هم تهیه شده بود؛ برایم اصراف گونه به نظر آمد و پنداشتم که استاد هم تا اندازه ای زیر بار رسوم و عادات مهمانداری خاصتاً به گونه مردمان سمت شمال و شمال شرق کشورـ یعنی سمت ما! ـ رفته اند. به همین خاطر در ختم صرف طعام؛ عرض کردم:

استاد! غذای فوق العاده و زیاد بامزه بود مگر خیلی مصرف نموده اید که من توقعش را نداشتم و کمی هم اذیت شدم.

استاد خیبر با حرکت غیرمنتظره ای؛ به سرو مویم دست کشید و جبینم را بوسیده گفت:

ـ از خیر سر تو؛ من هم اینجا درین سفره مهمان بودم و لازم نیست حال مهماندارت را بشناسی؛ او ترا شناخته و شیفته ات شده است و شاید در ختم ملاقات های مان باهم ببینید.

و اینجا شگفتی زده تر شدم. ولی در ساعت 48 این ملاقات ها؛ این میزبان غیابی را دریافتم که هنوز شله بود؛ در اپارتمان خودش؛ روز و شبی مهمانش باشم. او رزمنده نازنین و جوان و دارای همسر و یک پسر و یک دختر سخت مؤدب و شیرین بود که عزیز مجید زاده نام داشت.(1)

سپس که چندین بار کابل آمدم به او و فامیلش سر زدم  و با هم نشست ها و تبادل نظر های جذاب و پر طول و تفصیلی داشتیم.

این یار و یاور عزیز من؛ متأسفانه در پی تحولات ناشی از پلینوم 18 ح.د.خ.ا؛ به زندان افتاده مدت  درازی زندانی ماند و تقریباً به محض آزاد شدن از محبس پلچرخی؛ در منزلش دچار سکته مغزی شده جان داد. یادش جاودان باد!

وقتی استاد خیبر؛ سفره را بر می چید تلاش کردم کمکش نمایم ولی مانع شده گفت: در عوض برو؛ به سر و تنت آبی بزن تا حین صحبت ها خوابت نگیرد!

 

************

چون رو برو در جاهای خود چمتو نشستیم؛ انتظار داشتم که استاد خیبر یا در مورد "مرکبات کیمیاوی" چون آب و نمک و تیزاب و قلوی ... از من پرسش هایی میکند و یا اساساً صحبت را از همین جا ها آغاز میدارد.

من البته به برکت دروس کیمیا در مورد چیز هایی میدانستم و حتی به اینکه بالاخره مرکبات پیچیده و زنجیری به مالیکول های عضوی مانند سازنده های هستهِ حجره ـ یا سلول ـ، پروتوپلازم، سیتوپلازم، آمینو اسید ها وغیره  انجامیده اند و می انجامند؛ از روی دروس و مطالعات در بیولوژی یاد واره هایی داشتم و تصمیم گرفته بودم که وقت استاد را درین موارد زیاد ضایع نکرده صرف خواهم خواست که دینامیزم این را برایم روشن نماید که چرا و چطور اتوم های عناصر مختلف و متضاد با هم ترکیب شده؛ مرکباتی دارای خواص و کارکرد های  حیرت انگیز بیشمار را به وجود می آورند؟.

اما استاد پس از اینکه کاغذ یاد داشت خود را نگاه کرد؛ گفت:

معروف است که خروسچف در اوج مسابقات تسلیحاتی؛ به امریکا سفر کرد و خبرنگاران امریکایی طوری سوال پیچش نمودند تا از حساس ترین راز های تسلیحات استراتیژیک شوروی؛ از وی چیزی بیرون بکشند. خروسچف که مردی بذله گویی هم بود؛ در قبال یکی از این سوال ها بسیار بیتاب شد و به ژورنالیست گفت:

سوالی را که یک احمق طرح میکند؛ 14 دانشمند هم در جوابش در می ماند!

من تبسمی کردم و استاد پرسید:

ـ حال تو؛ رفیق افتخار چه نظر داری؛ آیا آن سوال به راستی احمقانه بود؟

غافلگیر شده بودم؛ اگر میگفتم: نه! جوابِ رهبر ابرقدرت شوروی را؛ احمقانه تلقی نموده بودم و این؛ شاید فضا میان من و استاد را مکدر میکرد. ناگزیر لحظه ای مکث کرده جوابم را مصلحت آمیز ساختم:

ـ به نظر من؛ خود خروسچف هم معتقد نبوده که آن؛ سوال یک احمق است؛ خواسته با یک بذله گفتن از پاسخ دادن شانه خالی نماید چونکه جواب؛ اسرار مهمی را میتوانسته است فاش کند.

استاد خیلی شگفته شد و گفت:

گرچه گفته اند که اصلاً سوال احمقانه وجود ندارد؛ با اینهم سوال کردن به لحاظ درجه عقلانیت سوال کننده؛ حتماً فرق میکند.

خودت پرسیده ای که:

ـ در درسنامه ها هست که حزب؛ گروهي از همفکران ميباشد؛ آيا اين همفکري اساساً توسط درس و تعليم توليد ميشود يا از زيربنا و شرايط اقتصادي و اجتماعي به وجود مي آيد؟

من میدانم که اگر از خودت همین سوال شود؛ میتوانی به آن درست ترین پاسخ ها را بدهی چرا که در پشت سوال؛ معلوم است که دایره اطلاعات و دانستنی هایت تا کجا هاست؟

لهذا من این سوال را کمی تغییر داده و از آن برای بیان بعضی جوانب استفاده میکنم:

ـ اساساً "فکر" چیست تا "همفکری" چه باشد؟

"فکر" و تقریباً تمامی اصطلاحات مهم در زبان های بشری؛ باید همیشه در دو معنای اخص و اعم مدنظر گرفته شود. اگر"فکر" یک خاصیت متکاملترین حالت ماده است که عبارت از مغز و دماغ آدمی میباشد؛ پس به مفهوم عام؛ "فکر" میتواند و باید خاصیت ماده در همه قدمه ها باشد. به این ترتیب؛ کم ازکم میلیونم یا میلیاردم حصه از "فکر" که در عالیترین ستیژ تکامل ماده قابل تعریف و قبول است ـ در یک اتوم و در یک "مرکب" هم بایستی وجود داشته باشد.

در اتوم ها و در مرکبات کیمیاوی که از گردهم آیی و ائتلاف و اتحاد اتوم های مختلف به وجود می آیند؛ به هرحال نوعی حرکت "آگاهانه" و "انتخابی" مشهود است. اگر این را قبول ننمائیم و همه چیز را کور کورانه و تصادفی وغیره بپنداریم؛ پس اینهمه معجزات سیستماتیک و با سلسله مراتب؛ در مرکبات عدیده کیمیاوی غیر عضوی، عضوی و باز در سلول ها و ارگانیزم های حیه؛ چگونه توجیه میشود؟

همینکه یک اتوم و یا یک "مرکب" در گستره عینی ی «تنازع بقا»؛ بقای خود را تأمین میکند و عندالموقع در ترکیبات و تعاملات سهیم میشود؛ بیانگر همان خاصیتی است که ما در فاز بلند و پیچیده همین ماده ـ نه پاد ماده و نه چیز دیگرـ آنرا "فکر" مینامیم؛ لذا ماده خاصیت ها و قابلیت های نامحدودی دارد که ما از سر بیچاره گی تصور میکنیم؛ همه یا اقلاً اکثر آنها را شناخته ایم.

منظور من اینجا به هیچ وجه قبول یا تحمیل «مهندسی آگاهانه» طبیعت و یا وجود یا لزوم یک آگاهی و عقل و معنویت فوق مادی و جدا از ماده نیست؛ در حالیکه همه اینها قابل احترام و سزاوار افتخار میباشند چونکه به هرحال تبارز خاصیت های ماده ای استند که جهان پهناور مارا ساخته است.

اینکه نیاکان ما تبیین کردند که عالم از 4 عنصر آب و باد و آتش و خاک ساخته شده است و باز آدم از خاک و فرشته از آتش وغیره؛ صرف نظر از صحت و سقم (به لحاظ دانش های امروزی)؛ ثبوتگر وجود و حقیقت "فکر" نزد ایشان میباشد.

ثبوتگر این است که آنها نیازمندانه، مشتاقانه و با تمام نیرو میکوشیدند جهان را بشناسند و آنرا برای خود و نسل های آینده خود؛ توضیح و نهایتاً به جهات مطلوب و زیبا و آرمانی؛ تغییر بدهند!

ـ بگو؛ ببینم تا اینجا عرایض مرا گرفتی؛ سوال و مشکلی نیست؟

از فرط هیجان به حالت گریستن رسیده بودم و این پرسش استاد؛ آناً اشک هایم را جاری ساخت. تصور کردم حالت من؛ در استاد خیبر هم سرایت نمود و شاید به همین دلیل گفت:

ـ مقداری آب بنوش و به رویت هم آب بزن باز در بالکن برو و چند نفس عمیق از هوای آزاد بگیر!

وقتی دوباره آماده شده روبرو نشستیم؛ استاد خیبر با تبسمی گفت:

خیلی آدم حساس استی؛ ولی این ضعف نیست و حتی امتیاز و فضیلت است؛ از این خاطر پشت این گپ که "مرد نباید گریه کند" نگرد؛ اشک ریختن به موقع؛ طبیعی ترین خاصیت و حق و هنر انسان است و به سلامتی فوق العاده مدد میکند. خوب. پرسشی هست؟

گفتم:

ـ استاد گرامی؛ اگر در مورد "تصادف ها" هم که فکر میکنم همه جا واقعیت دارد؛ توضیحی لطف نمائید؛ مهربانی میکنید.

ـ استاد خیبر گفت: پرسش بسیار عالی است. اینکه من گفتم در به هم آیی ذرات که اتوم ها را میسازند و باز در اتحاد اتوم ها به قسم "مرکبات" چیزهایی از همان خاصیت تکامل یافته ترین حالت ماده یا مغز آدمی یعنی "فکر" مشهود است و این؛ به تکامل؛ وضعیت تقریباً سیستماتیک داده و میدهد؛ شاید انگیزه سوالت شده باشد.

به هرحال؛ یک حقیقت حدوداً مطلق است که درعالم مادی؛ همه چیز در حال حرکت میباشد؛ فقط اندازه حرکت ها فرق میکند و بعضی حرکت ها نیروی خود را از جنبش درونی میگیرند و بعضی حرکت ها توسط نیروی بیرونی واقعیت می یابند و در بسیاری حرکت ها؛ هم نیروی درونی و هم فشار بیرونی عمل میکنند که در مواردی شدیداً ضد همدیگر هم استند.

یک مورد نمونوی ثابت در حرکت ماده؛ سرعت نور خورشید است. اگر هرشی مادی به هر طریقی به اندازه نور سرعت پیدا کند؛ به انرژی یا به ریزترین ذرات اولیه تبدیل میشود. لهذا جریان ساختمان پذیری اتوم ها و باز مالیکول ها و باز سلول ها و ارگانیزم ها مستلزم حرکت های پائین تر از سرعت نور است.

اینکه ذرات اولیه چطور اتوم ها را میسازند و مخصوصاً هسته اتوم ها را ثابت نگهمیدارند؛ توسط علم فیزیک به نیروی هستوی قوی و نیروی هستوی ضعیف نسبت داده میشود. حتی در همین حالت هم پای تصادف در میان است؛ منجمله همان گردآمدن پروتون و نوترون و الکترون معین در اتومی معین؛ یک امر تصادفی است. باز عالم ما پر از ذرات سرگردان میباشد که شاید هزاران مرتبه بیشتر از ذراتی باشد که به صورت اتوم ها و مرکبات کیمیاوی به هم رسیده اند. اینچنین علم فیزیک از "ماده تاریک" و "انرژی تاریک" چندین برابری عالم قابل رویت؛ گفتنی ها دارد که مسلماً ما از آن ها چیزی نمی توانیم بدانیم.

اشیا و پدیده های عالم به علت متداوماً در حرکت های متفاوت و متضاد بودن؛ باهم برخورد میکنند.

ذرات پر انرژی ای هست که هر لحظه از اجرامی مانند کره زمین عبور مینمایند ولی عواقبی قابل رویت برجا نمیگذارند لیکن اجرامی مانند سنگ های آسمانی و حتی کرات و خورشید ها و کهکشانها هم ممکن است باهم برخورد کنند و برخورد میکنند.

اینجاست که تصادف ها و برابر نهاد آن؛ قانونمندی ها و سیستمندی ها همه در عالم وجود دارد؛ ولی به گمانم موضوعِ چیزی مانند "فکر" نمیتواند؛ تصادف ها باشد؛ فکر کردن در باره اینکه ممکن است ساعت و روزی کره زمین با یک سنگ آسمانی یا سیارک برخورد کرده نابود شود و یا من فلان لحظه در تصادفی؛ جان خود را از دست بدهم یا زلزله و توفان و آفتی مهد و میهن ما را زیر و رو کند که فکر کردن نمی خواهد!

اصل همان است که نیاکان مان گفته اند: "دنیا با امید خورده شده است!"

فقط باید اندکی این ضرب المثل را غنی بسازیم؛ اینطور:

«دنیا با امید و فکر خورده شده است!»؛ هرچند که منظور ضرب المثل در اصل هم؛ "امید واهی" نه بلکه امید متفکرانه و سازنده است!

ـ خوب. افتخار جان! من سعی میکنم به چیز هایی که میدانم خوانده ای و علم داری؛ نپردازم. هم بسیار کتابی حرف نمیزنم و نقل قول نمی آورم. اگر همینطور قبول است برویم از صحبت خود نتیجه گیری کنیم.

 گفتم:

ـ بسیار سپاس؛ استاد بزرگ! سراپا گوش و هوشم به شماست.

استاد خیبر افزود:

ـ اگر کس دیگری مخاطبم بود؛ شاید یکی دو جلسه بعد؛ نتیجه گیری میکردم ولی برای افتخار گل ما لازم نیست بسیار کش دهم که فکر(به معنای عام) به مثابه خاصیت ماده؛ قدم به قدم همراه با ماده تکامل کرده و گویا ما انسانها در عالیترین حد تکاملی از آن برخورداریم.

هیچ منطق و فکری هم نمی پذیرد که ما آخرین میوه جنگل هستی باشیم و فکر ما حتی به طور بالقوه و منحیث استعداد آخر الافکار؛ باشد؛ طوری که هزاران سال است مدعی «آخرالزمان» میشوند ولی زمان؛ بازی کنندگان با خودش را هی مسخره و مجازات کرده می رود.

اگر از ستیژ های پایانتر تکامل بگذریم؛ گردهم آیی مالیکول های بزرگ و زنجیره ای حیات؛ بسیار معنای جالبی برایمان پیدا میکند. درین مالیکول ها اتوم های عناصر مختلفه و متضاد با هم همبسته شده اند و خود نیز با یگدیگر تفاوت ها و تضاد ها و مختصات منحصر به فرد دارند؛ معهذا با هم همکاری و در واقع همفکری میکنند تا هدف متعالی تری را محقق سازند یعنی خلق سلول زنده را.

اینگونه سلول های مختلفه که باز هرکدام فردیت خود را دارند؛ با یگدیگر همکاری و همفکری میکنند تا ارگانیزم های انواع گوناگون موجودات حیه را بسازند. حتی سلول ها برای حفظ بقا و سلامت موجود حیه؛ بیدریغ خود را قربان میکنند. سیستم دفاعی بدن موجود حیه در واقع از سلول های قربانی در خط اول متشکل است.

همه سلول ها حافظه و فکر و هوشیاری دارند؛ تنها شمار کمی میتوانند در سطح پایانتر آگاهی و هوشیاری باشند مانند سلول های ناخن و موی که گفته میشود خیلی دیر از مرگ صاحب خویش باخبر میگردند.

حزب یک کلمه عربی است که برای بیان تشکل های هدفدار مصطلح شده است؛ ملاحظه میکنی که این تشکل های هدفدار؛ بیش از جوامع بشری و پیش از جوامع بشری در نفس و ناموس خود طبیعت وجود دارد.

حزب در جوامع بشری؛ منحصر به دوران صنعت و سرمایه داری یا سوسیالیستی نیست. انسانهای اولیه هم تشکل های هدفدار داشتند؛ قبایل و تیره های اولیه؛ پس از گله ها؛ مستحکمترین حزب های بشری بودند. این تصور که تشکلات قبیلوی صرفاً براساس پیوند ها و شجره های خونی و خاندانی ایجاد شده و ادامه یافته اند؛ تصور دقیقی نیست بلکه اساساً هدف های اقتصادی و دفاعی ـ امنیتی... یا نیاز های "تنازع بقا"یی باعث و بانی و تداوم بخش آنها بوده است و میباشد.

کلچر های قبیلوی به خاطری سخت محافظه کارانه است که تحت سختترین شرایط "جنگ همه علیه همه" به وجود آمده است:

ـ در کلچر قبیلوی طرز نگاه به جهان خیلی ها بدوی و سطحی و آنهم مقدس است.

ـ در روان قبیلوی ترس از همه بیگانه ها و از همه اطراف مسلط است.

ـ تفاخر و حتی پرستش اصل و نسب خود و خوار و حقیر و نجس شمردن دیگران تا سرحد عزایم و اعمال برای قتل و غارت و اسیر و برده کردن آنها ستون فقرات کلچر و روان قبیلوی است.

ـ کلچر قبیلوی حاصل رسوبات هزاران و شاید میلیون ها سال تجارب جنگ و همدیگر کشی، انتقام و انتقام جویی، غالب و مغلوب شدن، مظلوم واقع گشتن و عقده به دل ماندن، زیر بدترین شکنجه ها و فشار های زیستی بودن میباشد.

ـ مذاهب نیز خصلت محافظه کارانه خویش را از کلچر و روان قبیلوی میگیرند و در بسیاری موارد

خود همان باور ها و کلچر قبیله اند.  

ـ تداوم جبر ها و فشار ها و مشقات و جنگ و جدال و قساوت و شقاوت و در مقابل بهبود و پیشرفت خیلی ها بطی اوضاع زیستی؛ این امکان را از بین برده است که صلح و همزیستی و نوعدوستی و نوفکری و روشن اندیشی در کلچر و روان قبیلوی جای مناسبی پیدا نماید.

ـ در دوران جدید؛ استعمار گری و تاخت و تاز قدرت های سرمایه داری غرب و همچنان اشتباهات زیاد قدرت ها و جریانات مدرن و سوسیالیستی؛ برعلل و انگیزه های پیشین افزوده است.

چنین است که تیره ها و قبایل برخلاف نقش و مقام پیشین شان؛ در عصر تحولات سریع امروز؛ اکثراً به حفاظ های جهل و ترس و تعصب و تمدن ستیزی و علم گریزی مبدل شده اند.

با این تفصیل؛ جامعه ما هم قبیلوی است و البته غلظت محافظه کارانه کلچر و روان قبیلوی از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب؛ فرق هایی دارد ولی در حدی که مانع تشکل های هدفدار یا احزاب سیاسی مدرن و مترقی سرتاسری نباشد؛ نمیتوان بر آنها حساب باز کرد.

لهذا حزب ما راه دور و دراز و پر فراز و نشیب زیاد در پیش دارد و فکر به قدرت رسیدن آن مثلاً در 15ـ 20 سال خطرناک است؛ البته غصب کردن قدرت سیاسی که این روزها در بعضی کشور ها به طریق کودتا ها مد شده؛ چندان مشکل نیست ولی حفظ و تداوم قدرت سیاسی و به ثمر رسانیدن تحول و ترقی جامعه چنان مشکل است که امروزه حتی نمیتوان تصورش را کرد.

 باید مراحل بین البینی ای طی شود که زراعت ماشینی و صنایع و مواصلات و مخابرات و برق و سواد آموزی و تعلیم و تربیت و نشرات سمعی و بصری ده ها برابر آنچه اکنون هست توسعه پیدا نماید؛ مردم شهری شوند تا احساس شهروندی کنند و باور پیدا نمایند که با صلح و همزیستی و نوعدوستی و نوفکری و روشن اندیشی و آزادی های مدنی و احترام به حقوق و کرامت همه بشر هم میتوان زندگی کرد و خوب و شاد و مؤفق و باکیفیت های عالی زندگی کرد.

در نبود چنین شرایط عینی و ذهنی؛ حتی ما نخواهیم توانست حزب واحد و یکپارچه و پخته سرتاسری ایجاد نمائیم؛ خیلی از مشکلات اساسی که حزب از زمان تأسیس اش تا کنون با آن دست به گریبان شده از همینجا ناشی گردیده است. باید به دقت تمام اینها منحیث تجارب خودی تحلیل و آسیب شناسی شود.

القصه که همه چیز به جلب و جذب و تعلیم و تربیت حزبی و ایدیولوژیکی ختم نمیشود؛ این به معنای کم اهمیت  بودن این کار ها که خیلی امیدبخش و مؤفقانه هم ادامه دارد؛ نیست چنانکه من جنوبی و پشتون و توی شمالی و تاجیک به برکت همین کار ها؛ اینجا استیم و اینقدر هم نزدیک!

 (بقیه تا فرصتی دیگر)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

یاد داشت:

(1)  ازعزیزانی که با شهید عزیز مجید زاده قرابت و آشنایی دارند؛ آرزومندم که فوتو ها و معلوماتی در باره ایشان به من ارسال فرمایند تا در نشر بعدی این رساله؛ اطلاعات غنی تر از ایشان به فرزندان افغانستان بتوانم ارائه نمایم.

 

 

 

+++++++++++++++++++++++++++++

 

 

        (ادامه) 48 ساعت با استاد میر اکبر خیبر

چرا اندیشه های حزب دموکراتیک خلق؛ نیازمند نقد است؟(بخش سوم)

 

                                                           ذره را تا نبود همت عالی (حافظ)؛

                                                         طالب چشمه خورشید درخشان نشود

عرض حاشیه ای:

با کمال تأسف و تألم در هفته های اخیر؛ شاهد نشر اسمای پنجهزار تن از شهدای دوران دیکتاتوری پالپوتی باند خون آشام حفیظ الله امین بودیم آنهم از جمله 12 هزار تنی که خود امین جلاد در وقت سر به نیست کردن «استاد کبیرش ـ نورمحمد تره کی» اسامی آنها را به دیوار های وزارت داخله آویخته و گویا گناه قتل آنانرا به گردن استاد کبیر و نابغه! و رفقای دیگر خلقی اش انداخته بود.

این مورد گرچه به نام کشور و عدالت هالیند که محکمه بین المللی جنایات جنگی هاگ در آن قرار دارد؛ صورت گرفت؛ معهذا مغرضانه، ابن الوقتانه، ناشیانه و دارای اهداف سیاسی بودن خود را نتوانست از انظار خردمندان پنهان نگه دارد.

به دلیل اینکه حادثه؛ درد و داغ بازماندگان و اقارب این شهیدان را تازه کرد؛ خیلی از قلمبدستان محترم در مورد تعزیت ها و تحاشی ها نوشتند که همه سزاوار ارجگذاری و سپاس میباشد. اما گویا تنها نهادی به نام کمیته فعالین حزب دموکراتیک خلق؛ به یک پهلوی خیلی ها مرموز و شیادانه درین لیست ها عطف توجه صایب نمود وآن اینکه لیست حاوی کمیت انبوهی از شهدای خود حزب دموکراتیک خلق خاصتاً جناح پرچمی میباشد که رذیلانه «مائوئیست و شعله ای و اخوانی و اشرافی و شب نامه پخش کن» وغیره وغیره  وانمود گردیده اند. به ویژه اطلاعیه دوم این کمیته که تعداد مشخص زیاد شهدای حزب دموکراتیک خلق افغانستان درین لیست ها را شناسایی و معرفی نموده است دیدنی و خواندنی و سزاوار توجه و تأمل وجدان های نمرده است:

http://sapidadam.com/index.php?mod=article&cat=%D8%A7%D9%81%D8%BA%D8%A7%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86&article=6292

بنده خود از کسانی بودم که می بایستی به حساب امینی ها به ویژه «بشریار» والی امینی جوزجان امروز نامم باید ـ در صورت داشتن بخت ـ در کنار نام شهدای متذکره می بود ولی آشکارا به عرض میرسانم که عمدتاً به مدد سیاسی و هوشدار و آگاهی دهی محترم بارق شفیعی که در سمت وزیر اطلاعات و کلتور وقت باقـی مانده بود؛ توانستم از؛  معرکه جان به در ببرم. معهذا 4 تن از اعضای جوان فامیل پدری ام (حاجی نصرالله و غیب الله پسران کاکا و دو پسر لب سیه نکرده ایشان و عمه ام) یکجا با صد و چند تن از مردمان بیگناه مرکز ولسوالی ما که اکثرشان را می شناختم و همسایه ها و هم مسجد های مان بودند؛ درهمان روز های نحس نخست حاکمیت مطلقه دجال توسط عمال "خاکسار" ولسوال تیرباران و توسط بیلدوزر زیر خاک شدند که از جمله دوتن که خوب نمرده و خوب زیرخاک نشده بودند؛ شبانگاه زنده از چال به در شده و تا سالهای زیادی هم زنده بودند که معروفتر و در عین حال شناخته ترشان برایم اسماعیل قصاب همسایه دربه دیوار مان بود.

به همین گونه دوستم قاضی محمد شریف، طی نامه سوزناک از من خواست که پسرش را که محصل شرعیات بود؛ امینی ها برده و لادرک کرده اند؛ محض رضای خدا و به پاس دوستی حد اقل اطلاعی از زنده و مرده بودنش برایش بدهم. با کمال شرمنده گی؛ هیچ چیزی نتوانستم انجام دهم؛ آخر الامر معلوم شد که پسرک در همان اولین روز ها ستم کش و شهید شده بود.

*****

برویم به روی بحث اصلی؛ و بالاخره به این طریق هم دریابیم که امین جلاد و دارو دسته اش؛ در حزب دموکراتیک خلق واقعاً چه کاره بودند؟!

چنانکه در قسمت پیشتر این مبحث؛ با وضاحتی که عده ای را ناراحت نیز کرد؛ شرح دادم؛ حضور یابی من به محضر استاد میر اکبر خیبر؛ کاملاً به دلایل اضطراری و به مقتضای معضل صحی ام؛ میسر شد؛ یعنی اگر چنان وضعی پیش نمی آمد؛ شاید من هرگز این شخصیت سیاسی ـ علمی ـ تاریخی وطن و سرزمینم را ملاقات نمیکردم و...

خلاصه در پی نشست های شب اول که تا حوالی ساعت 2 نیمه شب ادامه یافت؛ من به اتاقی جهت خواب رهنمایی شدم. وقتی بیدارگردیدم ساعت 8 ونیم بجه روز بود؛ از خواب عمیق و اعجاز آمیز آن شب؛ تا اکنون نیز شگفت زده میباشم.

تصادفاً آن صبح، برق رفته بود و استاد خیبر در روشنی شمع استحمام و صورتش را اصلاح نموده و به همین دلیل جای جای صورتش درست تمیز نشده بود. سپس من تشناب رفتم و روی خود را شسته مقابل آئینه قرار گرفتم. از تغییری که در رنگ و نمای صورتم حادث شده بود تکان خوردم و کمی بعد متوجه شدم که از انرژی عجیبی سرشار استم؛ مغز و همه اندام هایم به بهترین صورت کار میکنند.

ولی استاد خیبر؛ با تبسمی صرف همینقدر گفت:

صبح به خیر، امید خوب خوابیده باشی تا به اشتها صبحانه بخوری!

تا خواستم حرفی بزنم به خاموشی و نشستنم کنار سفره دعوت نموده گفت: اول طعام باز کلام!

********

در درسنامه هایی که برایمان داده میشد و همچنان در نشرات می دیدیم و می شنیدیم که «بدون تئوری انقلابی؛ عمل انقلابی وجود ندارد» به همین جهت  در شرایط اختفا و محرومیت از تسهیلاتی چون ماشین تحریر که کم و بیش در دوایر دولتی و تصدی ها وجود داشت؛ مخصوصاً درس نامه ها را با دست تکثیر مینمودیم؛ اغلب با گذاشتن چند لایه کاربن پیپر بین ورق ها. و خیلی از اعضا و علاقمندان حزب هم؛ این دستنویس های نامرغوب و حتی خیره را با ولع و ذوق و شوق میخواندند و سعی میکردند یاد بگیرند.

من از شمار آنانی بودم که بیشترین تکثیر را می نمودند و باری هم نوعی "ماشین" برایم دادند که در صفحه خاص آن مطلب؛ نوشته میشد و بعد توسط فشار دادن آن صفحه روی کاغذ؛ "چاپ" صورت میگرفت؛ اینگونه 3تا4 برابرِ کاربن پیپر؛ میتوانستم تکثیر انجام دهم.

این کار با وصف شاق بودن؛ برایم رضائیت بخش بود و ضمناً چون به دقت و تأنی می نوشتم و هم باز نگری میکردم؛ مطالب را حتی الامکان دقیق و عمیق می آموختم.

********

چون صبحانه را در خموشی کامل صرف نمودیم؛ استاد خیبر روی کوچ قرار گرفت و من هم روبرویش نشستم.

استاد پرسید: شب چه خواب ها دیدی؛ میشود کم و بیش تعریف کنی.

گفتم: نه استاد؛ فقط سر ماندم و سر بالا کردم؛ شاید پهلو هم نگشتانده باشم.

گفت: پهلو گشتاندن و حرکات دیگر در خواب غیر ارادی انجام میشود و خواب دیدن هم یک امر عادی است منتها بعضی خواب ها به یاد می ماند و بعضی نمی ماند. دانشمندان جدید؛ خواب دیدن را به جریانات ضمیر ناخود آگاه انسان مربوط میدانند که با به استراحت رفتن ضمیر خود آگاه؛ خودش را بیشتر نشان میدهد.

بخش خود آگاه ما؛ متأسفانه بسیار کوچک و محدود است و بخش ناخود آگاه بسیار بزرگ و وسیع. همین دانشمندان عقیده دارند که خواب دیدن اصلاً چیز بد و مضر نیست و تا حدودی موجب تخلیه روحی میگردد؛ البته خواب دیدن های مرضی مانند تشوشات و ترس های بی دلیل در بیداری؛ هم بدبختانه هست!

دروازه اپارتمان زنگ زد (آنوقت از اینهمه انواع تلیفون ها خبری نبود)؛ استاد خیبر باکسی حرف هایی رد و بدل کرد و در اخیر گفت:

به خیر تا نیم ساعت دیگر می آیم.

وقتی بر جایش نشست؛ گفت: امیدوارم مسایل برایت حل شده باشد؛ بدون هیچگونه نگرانی کار و زندگی عادی خود را به پیش ببر و از دواییکه دکتور برایت داده است هم استفاده کن.

به تندی گفتم: استاد؛ یک تعداد سوال ها داشتم؛ میدانید که راه ما بسیار دور است و هر وقت نمی توانیم بزرگانی چون شما را ملاقات کنیم.

با خنده گفت: حالا چه سوالی مهمتر از صحتت؟ به خیر جور و توانا شو؛ باز امکانات بسیار پیدا میشود.

گفتم: لطفاً اجازه دهید تا اقلاً آنها را عرض کنم.

کاغذ و قلم در دست گرفت و با مهربانی گفت: خوب، من در اختیارت استم؟

گفتم: در درسنامه ها هست که حزب؛ گروهی از همفکران میباشد؛ آیا این همفکری اساساً توسط درس و تعلیم تولید میشود یا از زیربنا و شرایط اقتصادی و اجتماعی به وجود می آید؟

گفت: دیگر؟

ادامه دادم:

ـ در فهم شخصیت و فردیت در حزب و بیرون ازآن؛ خیلی مشکل دارم. کیش شخصیت چه هست و چطور حزب میتواند مانع از آن گردد.

ـ میدانم که مذهب و فرهنگ گذشته جامعه مانند عنعنات عجیب و غریب قبیلوی؛ غافلانه بر کودکان بار شده و افراد بر آنها معتاد گردیده اند؛ ولی ما با همین افراد و مردمان کار میکنیم و اگر حرف و حدیث ما برابر به میل و باور شان نباشد؛ مثل دشمن با ما برخورد مینمایند.

ـ اساس تئوری حزب ما "طبقات و مبارزه طبقاتی" است؛ من از روی درسنامه ها و نمونه ها و توضیحاتی که میدهند میدانم که ما خود سرانه نباید جامعه غیر صنعتی و غیر سرمایه داری خود را به طبقات متخاصم و آشتی ناپذیر دوران سرمایه داری تقسیم کنیم. ولی بسیاری رفقای ما و رفقای خلقی این کار را میکنند. عاقبت این جریان خطرناک  و هلاکتبار نیست؟

ـ درین روز ها در جهان خصوصاً بین شوروی و امریکا سخن از صلح و دیتانت و خلع سلاح عمومی است و قرار داد هایی هم درین رابطه ها امضا شده؛ تأثیر این رویداد ها بر مبارزات طبقاتی و مبارزات ضد استعماری و ضد امپریالیستی و دولت های جوانی که در نتیجه این مبارزات به وجود آمده اند؛ چه خواهد بود که ابر قدرت اتحاد شوروی حامی و مدد رسان آنهاست؟

ـ سلاح اتومی چه قسم سلاح است؛ میگویند این سلاح نه تنها بشر که خود کره زمین را نابود کرده میتواند؛ آیا این سلاح میتواند مانع مبارزات آزادیبخش مردمان گردد؟

 

استاد خیبر که قبلاً نیز باری نیم خیز شده بود؛ با این پرسش؛ به چستی برخاست و توسط "برادر"ش به کسی پیام فرستاد که:

بگو؛ بسیار عذر میخواهم؛ مسئاله ای پیش آمد که من نمیتوانم خدمت شما بیایم و شاید تا فردا هم نتوانم....

آن گاه باز گشته بر جایش نشست و گفت:

ـ من از تو پرسیدم که شب چه خواب ها دیدی؛ و حال خیال میکنم خودم خواب هایی می بینم.

بعد چند نفس عمیق کشید و افزود:

شب گذشته یاد های نیکی از معلمان دوران مکتب و آن دوستت که قاضی بوده کردی؛ میخواهم کمی بیشتر در مورد اینکه آنها هرکدام چطور با تو کار و کمک میکردند؛ بدانم.

قدری متعجب شدم ولی حتم دادم که این پرسش استاد؛ حکمتی دارد؛ لذا شمرده شمرده عرض کردم:

******

یکی از معلمانم نصیراحمد بدخشی بود، بیشتر ادبیات درس میداد؛ وقتی چند پارچه امتحانم را دید؛ توجهش به من بیشتر شد. در نزدیکی مکتب در سراچه یکی از هم مکتبی هایم اتاق داشت و اندکی بعد؛ مشق های شعر و نثری که میکردم و به ملاحظه اش میرسانیدم؛ باعث شد که اتاقش برای من و دوسه تن دیگر؛ شکل یک کورس را اختیار نماید؛ او عجیب سعی میکرد تا همه آنچه را در مورد ادبیات و شعر میدانست به ما و خاصتاً به من انتقال دهد.

حمیدالله ناصری جوزجانی هم معلم فیزیک، کیمیا و بیولوژی بود. من از او در مورد درس ها؛ بیشترین سوال ها را میکردم تا بالاخره برای پاسخ دادن به پرسش های من و دیگرانی که علاقمندی داشتند؛ ما را بیرون از مکتب در باغها و مزارع کشاند؛ این واقعه هم لذت بخش بود و هم ما چیز های بیحد زیادی آموختیم که در درون صنف امکان نداشت؛ لذا آنرا چندین بار دیگر هم تکرار نمودیم.

عبدالسلام تاشقرغانی که ولسوال بود؛ در عین حال تاریخ و جغرافیه و اجتماعیات ما را درس میداد. او شاگردان را به مطالعه تاریخ و اجتماعیات در کتاب های بزرگتر خارج از مکتب و نیز به شنیدن خبر ها و موضوعات رادیویی تشویق میکرد. او هم توجه بارزی به من داشت؛ روزی برایش گفتم:

من یک تعداد کتاب ها و مجله ها را که نزد تحویلدار مکتب بود؛ گرفته و خواندم؛ دیگر چیز به دسترس ندارم.

آدرسی را به من داد؛ در وقت معینه آنجا رفتم با حیرت زده گی خودم را در خانه حاکم مان یافتم. به هرحال تعداد زیادی مجلات و روزنامه های ایرانی و افغانی برایم داد و گفت: اینها را که تمام کردی باز مرا خبر کن. از همو بود که من شماره نخست جریده خلق را گرفته و مرام دموکراتیک خلق و مقالات دیگرش را خواندم.

سلام خان برعلاوه؛ با ابتکاری سعی کرد من پول مخارج مکتب خود را پیدا نمایم و شاید هم تجارب دیگر کسب کنم. در مقر ولسوالی میرزا هایی بودند که عرایض یا جواب پرسش هایی را که به مربوطین دعوی ها راجع میشد؛ می نوشتند؛ حق الزحمه هرمورد 10 افغانی مقرر بود. سلام خان هدایت داد که من پس از ختم مکتب؛ آمده کنار میرزا ها کار نمایم.

نظرمحمد نیرو که اهل چاردهی کابل و لیسانسه بود پس از سلام خان؛ ولسوال ما شد؛ او هم تاریخ و جغرافیه و اجتماعیات ما را درس میداد. من موفق شدم خیلی زود توجه او را نیز به خود جلب نمایم تا جاییکه غرض فرونشاندن عطش کنجکاوی هایم؛ گاه گاه مرا به منزل خویش نیز می پذیرفت. بر علاوه سعی میکرد؛ من با مردم آشنا شوم و به همین لحاظ در مراسم و مهمانی هایی در مرکز و محلات شرکتم میداد. منجمله بار هایی مرا منحیث شاگرد با استعداد خود به اهالی معرفی کرده گفت: آب و هوا و محیط شما طوریست که فرزندان تان بسیار با هوش و با استعداد بار می آیند؛ سعی کنید آنها را به مکتب بفرستید؛ در محیط تان با اعانه های خود مکتب های دیگر بسازید.... بهترین سرمایه گذاری دنیا؛ سرمایه گذاری روی کودکان و جوانان است!...

********

استاد میر اکبر خیبر؛ اینجا علامت داد که کافیست؛ و افزود:

ـ خوشا به حال تو و این معلم های نازنین! تنها یکی از ایشان را شناختم؛ باید چنانی که میگویی بوده باشد!؛ حال برای من خیلی مشکل است که در حد آن معلمان محترم؛ به پاسخ پرسش هایت بپردازم. خوب؛ هرچه در توان دارم دریغ نمیکنم ولی می ترسم خسته و گنگست بسازم چرا که مشکلات صحی داری.

گفتم: استاد! سخنان شما خودش شفابخش است؛ من این را با گوشت و پوست و سلول سلول بدنم دریافته ام. تشکر از اینکه برایم وقت میگذارید؛ اگر شما خسته نشوید من هیچگاه خسته نخواهم شد.

استاد؛ با لبخند ملیحش؛ گفت:

خوب؛ امتحان میکنیم ولی پرسش هایت طوریست که میخواهی همه جهان آشکار و نهان را فتح کنی؛ این است که در یک جلسه نمیتوانیم به جایی برسیم؛ چند جلسه میگیریم.  

دیگر واقعاً از مسرت در پوست خود نمی گنجیدم چونکه اصلاً انتظار نداشتم که استاد به خواستم تمکین نموده و اینگونه حاتم بخشی تبارز دهد.

استاد خیبر از جا برخاسته و گفت:

عذر میخواهم و لیکن زود بر میگردم.

من؛ اصلاً بلد نبودم که در همچو موقعیتی چه باید بکنم و چه باید بگویم.

استاد رفت و در دهلیز اپارتمان با همان "برادر"ش سخنانی رد و بدل نمود و اِنگاشتم که پولی هم برایش داد. تصور کردم که "برادر" به جهت وظیفه اش از اپارتمان خارج شد و استاد آمد و در جای خود رو برویم نشست و اینگونه به سخن آغاز نمود:

من تا کنون؛ اینگونه خود را گرفتار مشکل نیافته بودم که سخن را از کجا و چطور شروع کنم. به گمانم درست تر همین است که با خودت؛ مقداری در زمان و مکان عقب برویم.

عقب تا حدود 14 میلیارد سال! موافقی؟

گفتم: استاد محترم! هر طور که شما لازم میدانید؛ برایم نعمت و سعادت است.

گفت: از بسیاری اولیا و اقارب و دور و بری هایمان شنیده ایم و می شنویم که دنیا از ازل با چهار عنصر آفریده شده که عبارت است از:

آب ، باد ، خاک و آتش

مگر تا جاییکه من خوانده و فهمیده ام دانشمندان فیزیک؛ عقیده پیدا کرده اند که دنیای کنونی ما؛ از تبدیل انرژی به ماده؛ آغاز گردیده است ولی هنوز یک مسئاله مهم حل نشده. میخواهی بدانی این مسئاله چیست؟

گفتم: بلی چرا نه ! منکه مانند گدا خود را به هر در میزنم تا لقمه ای گیر آورم!

استاد فرمود: مسئاله این است که انرژی همزمان با اینکه به ماده تبدیل میشود؛ به پادماده یا ضدماده هم تبدیل میشود؛ برخورد پاد ماده با ماده؛ آنرا تباه و نابود میسازد. حالا اینکه چطور ماده؛ ماندگار شده و جهانی با اینهمه عظمت را ساخته است؛ واقعاً برای علم سوال بزرگی است و یک فرضیه این است که امکان دارد؛ آنسوی جهان مادی؛ جهانی پاد ماده ای یا ضد ماده ای هم به وجود آمده و ماندگار شده باشد. اگر این دو جهان باهم برخورد نمایند؛ هردو نابود میشوند!

خوب؛ حالا که جهان پاد ماده ای از جهان مادی ما فاصله دارد و چنانکه طی 14 میلیارد سال گذشته مزاحمتی نکرده؛ شاید میلیارد ها سال دیگر هم چنین ادامه یابد؛ ما به جهان مادی خود می پردازیم.

حرف من نه؛ سخن علم فیزیک است که جهان ما در اوایل پیدایش؛ فقط یک عنصر داشت که آنهم هایدروژن بود. البته پیش از پیدایش اتوم های هایدروژن؛ ماده به شکل پارتیکل ها یا ذرات بسیار ریز  هستی یافته است که پرداختن به آنها فعلاً لازم نیست و بعد در پاسخ به سوالاتت پیرامون بمب اتومی رویشان مکث بیشتر می کنیم.

در اوایلِ این فعل و انفعالات؛ درجه گرما در عالم بیحد بلند بود. رفته رفته جهان سرد تر و وسیعتر شد. زمان و فضا هم همراه با پیدایش ماده؛ موجود شده و معنا یافته است و در عین حال چهار نیرو؛ ایجاد شده که به نام های نیروی هسته ای قوی، نیروی هسته ای ضعیف؛ نیروی الکترومقناطیسی و نیروی جاذبه؛ خوانده میشوند.

ذرات بنیادی و اولیه؛ اتوم های عناصر و سپس کهکشانها و سیارات و ستاره ها همه تابع این چهار نیرو بوده اند و تابع آنها باقی مانده اند.

به قوت همین نیرو ها ابرهای عظیم هایدروژنی اولیه؛ کرات و غول های ستاره ای عظیم را تشکیل دادند و تا حدی فشرده شدند که در مراکز شان انفجارات اتومی ممکن گشت. طی این انفجارات؛ اتوم های  هایدروژن واپس به ذرات اولیه و انرژی منجمله به فوتون های نور و امواج حرارتی مبدل میشدند. این فعل و انفعالات همین اکنون در خورشید ما صورت میگیرد و مانند خورشید ما کهکشانها پر از خورشید های بیشماری است که به میلیارد ها تخمین میگردد.

اینک پرسیده میتوانی که پس جهان چطور از 4 عنصر؛ دارای عناصر صد و چند گانه ای شد که در جدول معروف مندلیف و شکل های کاملترش با آنها روبروی میشویم.

جواب این است که تصور 4 عنصر؛ تصور بدوی نیاکان ما بوده که با تکامل مغزی و کارکرد هوشی خود؛ همانقدر توانسته اند و میتوانسته اند؛ به پرسش های همیشه موجود در باره جهان و هستی پاسخ بدهند. این تصور به معیار علم امروز بشر؛ متأسفانه غلط است. حالا ما دو انتخاب داریم یا بر همان 4 عنصر متعصب و متجر باقی می مانیم یا راه علم روز را انتخاب نموده به پیش میرویم تا هرچه بهتر و بیشتر به حقیقت نزدیک شویم.

اگر نگاه و بینش علمی را انتخاب نمائیم ما را در ادامه به اینجا میرساند که:

از تبعات واپاشی های اتومی در دل غول های ستاره ای یا خورشیدی اولیه؛ یک بخش بسیار مهم آن، بهم جوشی های اتومی است که منجر به ایجاد اتوم های عناصر جدید میشود؛ و بدین ترتیب در اولین گام؛ دومین عنصر عالم که هلیوم است پیدایش می یابد.

در ادامه اتوم های سنگینتر و پر ذره تر که اینک 100 تا 120 تای آنهارا می شناسیم؛ موجودیت می یابند. تمثال زیبایی درینمورد وجود دارد که میگویند: غول های ستاره ای نسل های پیشین؛ اساساً نقش کارخانه های ساخت عناصر مختلفه طبیعت را ایفا کرده اند!

دانشمندان عقیده دارند که خورشید ما و اکثریت مطلق خورشید های کنونی عالم؛ ستارگان نسل سوم استند؛ غول های ستاره ای دو نسل پیشتر طی بیش و کم ده ملیارد سال نخست عمر کائینات؛ دچار "مرگ ستاره ای" شده از هم پاشیده اند و طی این ازهم پاشی ها سحابی های سرشار از اتوم های عناصر سنگینتر در فضا پراگنده کرده اند که در نوبت دیگر باز از تراکمات این سحابی ها ستارگان و سیارات نوتر ایجاد گردیده اند که دارای اتوم های عناصر متعددی بوده اند.

خورشید ما همراه با منظومه سیارات خود یکی از ستاره گان نسل جدید است که زمین سومین سیاره آنرا تشکیل میدهد. زمین از بیشترین عناصر طبیعت سرشار میباشد.

 

 استاد میر اکبر خیبر؛ قلم و کاغذی به من داده گفت: میتوانی بعضی یاد داشت ها بگیری و سوالاتی را که پیدا میشود؛ بنویسی. من از این بخش ها تند تند میگذرم تا زود تر سر پرسش های دقیق خودت برسیم.

 

دانشمندان عمر منظومه شمسی را؛ در حدود 5 میلیارد سال تخمین میکنند و می افزایند که این منظومه همین قدر زمان دیگر نیز خواهد توانست دوام بیاورد. زمین در منظومه شمسی در بهترین موقعیت ممکن قرار دارد و این موقعیت استثنایی را "منطقه حیات" خوانده اند. معنایش این است که اگر زمین در همین موقعیت قرار نمیداشت؛ با وصف تمامی عناصر و مزیت های دیگرش نمیتوانست میزبان حیات گردد.

 

 

                                                        (ادامه دارد)

 

 

 

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++

 

 48ساعت با استاد میر اکبر خیبر

چرا اندیشه های حزب دموکراتیک خلق؛ نیازمند نقد است؟(بخش 2

 

درین بخش میخوانید:

ـ روح و روان هم از هوا و آب و نان آغاز میشود!

ـ کلچر قبیلوی؛ مانع رشد مدنی و پخته گی حزبی و سازمانی است!

 ـ «سنگر جهل» بریتانیا در امتداد سرحدات جنوبی و شرقی؛ منبع خطر دایم برای ماست!

ـ تئوری طبقات و مبارزه طبقاتی؛ درست ترین تئوری است ولی آسانترین نیست!

ـ ملاحظاتی پیرامون همزیستی مسالمت آمیز دولت ها، دیتانت و صلح جهانی، اتوم، بمب اتومی و جهان اتومی شده.

 

به جای مقدمه:

«جنرالایز» کردن جرم و خطا و عزم و اراده و خصلت و عادت...؛ شایعترین بیماری روانی مردمان عقبمانده و رشد نیافته است. این بیماری؛ از آنجا که در کتاب های مقدس منجمله کتب مقدس ادیان ابراهیمی؛ حتی به مثابه بدیهیات عقلی و اخلاقی منعکس گردیده است؛ میتواند ناشی از اوضاع سخت قبایل دایماً در حال جنگ طئ چندین هزار سال پیش بوده باشد.

با اینکه اصول حقوقی و منطقی و اخلاقی مدرن؛ به درجه اول «جنرالایز» کردن یعنی توسعه دادن مسئولیت خطا و اشتباه و جرم و برعکس حق و فضیلت و افتخار را از فرد به جمع و از شخص معین و معلوم به خانواده و قوم و قبیله و ملت و نژاد و سازمان وغیره مردود میداند و محکوم میکند؛ معهذا نه تنها عقبمانده های ذهنی و عقلی بلکه وسایل غول آسای تبلیغاتی و اطلاعاتی پیشرفته ترین و دموکراتیک ترین کشور های سرمایه داری؛ تقریباً همیشه به این ترفند عصر توحش و بربریت متوسل می شوند.

بدین حساب افراد و شخصیت ها خصوصاً در «دار الحرب» جهادی های صلیبی و امپریالیستی فقط به حساب قبیله و خانواده و حزب و تنظیم شان؛ خوب یا بد اند و شعار قدیمی اموی و یزیدی «از هر طرف که کشته شود؛ خیر اسلام است» یکی از موارد خیلی برجسته آن است.

به هرحال؛ متأسفانه هنوز هم «جنرالایز» کردن نه تنها نزد قبایل افغانستان و پاکستان بلکه قبایل سراسر دنیا امر عادی و معمول و مرسومی است؛ در قبال جرمی که یک عضو قبیله انجام داده است؛ میتواند هرکدام از اعضای همان قبیله قصاص گردد و مخصوصاً دختران و زنان قبیله مورد اتهام به "بد" و "بدل" داد و گرفت شود.

با مطمح نظر قرار دادن این حقایق سرسخت؛ اینک میتوانیم سنجش نمائیم که شخصیت های  متهم به روشنفکر و مدنی و مترقی و دموکرات بودن؛ واقعاً چقدر به این صفات متصف استند و چقدر به کهنه درد «جنرالایز» کردن خوب و بد دیگران مصروف و محکوم اند.

 

حالا که قرار است بنده در حد توان و صلاحیت ناچیز خود یک سلسله نقد ها در مورد اندیشه های حزب دموکراتیک خلق که به نظرم چندان هم بخت حزب شدن را پیدا نکرده بود؛ داشته باشم؛ قبل از همه خودم تلاش میکنم از جنرالایز کردن موضوعات بپرهیزم  و از خوانندگان عزیز هم عین چشمداشت را دارم. این را به خاطر آن نمیگویم که دلم برای آن حزب و شخصیت ها و اعضا و هواداران و کم از کم کشته شدگان پرشماره آن میسوزد. دلم برای آنانی میسوزد که با ماندن و فرو رفتن در منجلاب جنرالایز کاری؛ هیچی نمیشوند و هم برای خود و هم برای دیگران فقط سردرگمی و گمراهی به وجود می آورند!

به طور یک قاعده؛ اندیشه های حزب دموکراتیک خلق؛ در صفوف و حتی در میان بخش اعظم کادر های آن؛ جذب و هضم کافی نشده بود؛ چنانکه امتحانات سخت زمان نشان داد بسیاری از رهبران آن که فی الواقع مانند مشران قومی؛ بزرگان مادام العمری از آب درآمدند؛ با این اندیشه ها آشنایی اکادمیک نداشتند و نیز همانقدر را گویا پذیرفته بودند که با روایات و باور های عشیروی شان متقابل نبوده باشد.

شما تصور میفرمائید در سایر جریانهای سیاسی ـ ایدئولوژیک موازی با حزب دموکراتیک خلق؛ اوضاع بهتری از این؛ شکل گرفته بود؟!

به هرحال؛ از نظر من؛ چیزی به نام اندیشه های حزب دموکراتیک خلق؛ واقعیت مشخصی داشت ولی متأسفانه یکدست نشده بود و شاید هم نمیتوانست یکدست شود. به هرحال؛ آنچه من در نظر دارم تنها در وجود چند الگو؛ متبلور بود. من با یکی از این الگو ها ملاقات استثنایی تاریخی داشتم. سعی میکنم جریان این ملاقات را حتی الامکان با امانت داری؛ ثبت و پیشکش حضور شما عزیزان نمایم.

 

******

 داستان پرشور و پر ثمر «48 ساعت با استاد میر اکبر خیبر»؛ اینگونه آغازشد:

اواسط سال 1350 هجری شمسی بود. در دفتر جریده پرچم واقع زرلشت مارکیت در دافغانان شهر کابل حاضر شده بودم.

ببرک کارمل، میر اکبر خیبر، بارق شفیعی و 4 ـ 5 تن از جوانان فعال سیاسی حضور داشتند؛ آدم نسبتاً مسنی هم گرم گفتگو با شادروان ببرک کارمل بود و از جمله گفت:

کارمل صاحب! حدوداً چند سال دیگر انقلاب خواهد شد  و مردم از این دستگاه ظلم و فحشا؛ نجات خواهند یافت!

کارمل خیلی استدلال کرد که پاسخ دادن به این سوال حتی درست نیست؛ ولی مخاطب دست بردار نبود تا آنکه تقاضا نمود ولو به گونه خیال و فانتیزی میخواهد، نظر کارمل صاحب را بداند!

کارمل هم کاملاً غیر جدی گفت: 15 تا 20 سال دیگر!

و انگاه؛ روی به جانب متفاوت نموده پرسید:

رفیق نجیب! چطور. مشکل رفیق افتخار حل شد؟

نجیب الله پاسخ داد: بلی؛ به دکتور کمال سعید نشانش دادم؛ دوا داد و توصیه کرد که وضع زندگی خود را تغییر دهد.

کارمل با حرکت عجیبی؛ به شخص بغلی اش؛ گفت:

ـ میر اکبر آغا؟!؟

میر اکبر خیبر؛ با تفاهم غیر منتظره ـ برای من!ـ؛ جواب داد:

از رفیق نجیب تشکر میکنیم؛ بقیه را شاید من حل کنم!  

من که برای ملاقات تودیعی رفته بودم و قرار بود فردا عازم شبرغان گردم؛ چنان شد که شب را با استاد خیبر به منزلش رفتم.

وقتی شام به اپارتمانی در میکروریان اول رسیدیم؛ یک افسر پولیس؛ در را گشود. استاد خیبر او را «برادرم» خوانده و مرا به او معرفی نمود. ولی وقتی حیرت زده شدم که وظیفه اش داد تا کسان معین را خبر دهد که دو جلسه ایرا که استاد؛ آن شب قرارش را داشته است؛ به پیش ببرند.

من از قبل هم حدس میزدم که این مهربانی؛ یک مهمانی عادی و چیزی از موارد رسم و عنعنه نیست؛ خاصه که من «مهمان حزب» و در منزل رفیق نجیب الله بودم و طی چند شبانه روزی که آنجا گذشتانده بودم عالمی از مهربانی و ملاطفت را نصیب شده از پدر بزرگوار موصوف گرفته تا برادران و پسر کاکا و تا خواهران گرامی اش؛ همه پیشامد رؤیایی و شفابخشی با من نموده بودند و یقیناً اگر این آخرین شب را آنجا میرفتم؛ به رسم وداعیه چه الطاف مزید دیگری هم نثارم می نمودند!؟

در منزل استاد؛ جز همان «برادر» کسی نبود. و سپس طی 48 ساعت که آنجا ماندم هم کسی نیامد مگر اینکه از همان دمِ در عذرش خواسته شد.

وقتی راحت؛ در محضر استاد نشستم؛ تقاضا نمود؛ تفصیلی از اینکه چطور احساس بیماری کردم و همچنان دوران کودکی، وضع معیشتی و فامیلی خود برایش بیان کنم. بنا داشتم تند تند در چند دقیقه محدود؛ مطلوبه اش را بیان نمایم؛ و با مطرح ساختن سوال های کلان کلان از سیاست و حزب و ایدئولوژی و کشور و جهان؛ نشست مان را؛ ارزشدار و در خور شأن هردوی مان گردانم؛ ولی در میان صحبت؛ پرسش های مشخص استاد غافلگیرم می نمود و حتی در برابر چند پرسش آنچنانی ام؛ با همان صفا و صمیمت و خودمانی گری دایمی اش؛ گفت:

ـ برای اکنون؛ هیچ چیزی مهمتر از خودت و صحتت نیست!

سرانجام وادار (و نه ناگزیر!) شدم که حتی پهلوهای شرم آور زندگی و افکار و باور هایم را نیز برایش آشکار سازم.

استاد خیبر؛ شاید دوساعت پس از اینکه؛ تنها و تنها ریخت و پاش زندگی و سرگذشت شخصی مرا می شنید و خصوصاً پس از صرف طعام شب؛ شروع کرد به شرح و بسطی پیرامون روح و روان و غرایز.

مباحث به خاطری بدینسو؛ کشید که دکتور کمال سعید؛ ضمن دادن دوقلم دوا که استفاده اش؛حدوداً 3 ماه را در برمیگرفت؛ برایم توصیه کرده بود که «وضع زندگی خود را تغییر» بدهم. ظاهراً؛ خود این توصیه؛ رهبران آنوقت حزب را وادار نموده بود تا برای من که یک عضو عادی و آنهم دهاتی؛ بیش نبودم چنین اهتمام بخرچ دهند و وقت و انرژی خود را مصرف نمایند.

به هرحال؛ استاد میر اکبر خیبر؛ اینگونه به سخن آغاز نمود:

ـ این توصیه که دکتور فرموده؛ یک توصیه بیجاست و نه تنها بیجاست که خود؛ بیمار کننده است؛ وضع زندگی به مفهوم واقعی آن وقتی تغییر میکند که انقلاب پیروز شود و تغییرات بنیادی در جامعه و در سیستم تولید و توزیع نعمات به وجود آید و کلچر جامعه هم باز تر و نو تر گردد.

ولی چرا یک دکتور که مورد احترام ما و حزب ما هم هست؛ یک چنین توصیه پا در هوا و غیر عملی کرده است. تصور میکنم؛ دکتور بر اساس آنچه رفیق جوان ما ـ نجیب الله ـ در مورد تو و مشکل ات برایش اطلاعات داده؛ نسخه پیچیده است.

جوانان شهری خصوصاً کابلی که در موقعیت اقتصادی و اجتماعی نجیب الله باشند؛ به صورت عادی ممکن است با ده ها دختر ملاقی شوند؛ صحبت هایی بکنند و کم و بیش احساسات تند و تیز عشقی را تجربه نمایند و بعد به هردلیلی دچار افسردگی ها و پریشانی ها و بدخوابی ها گردند و چیز هایی از قبیل حرمان و هجران و حسادت رقیب وغیره را عامل مشکلات خود توهم نمایند.

برعلاوه رفیق نجیب؛ در فاکولته طب است و آنجا مطالبی هم در باره روانشناسی میخواند؛ در این درس های مبتذل؛ بیشتر مشکلات روحی را برخاسته از قید و بند در برابر غریزه جنسی وانمود میکنند؛ چیز هایی مثل لیبیدو، عقده اودیپ و حتی زنای با محارم اوج هایی از این روانشناسی استند؛ این مطالب نزد دانشمندانی که آنها را طرح کرده اند؛ معناهایی دیگری داشته و دارد ولی نزد ما و پوهنتون و جوانان ما بدبختانه معنا های دلبخواه و بی مسئولیت دیگری پیدا کرده است!

اینجا بود که عرق سردی بر سراپایم دوید؛ اولاً حتم دادم که استاد خیبر جریان صحبت من با رفیق نجیب را در مورد "منظور از تغییر وضع زندگی..."؛ شنیده است و ثانیاً دچار بیم شدم که مبادا حالا بپرسد: آیا نجیب الله برایت چنین و چنان نگفت؟

(یاد آور میشوم که من پس از «انقلاب ثور» و... با شهید دکتور نجیب الله هیچگونه تماس و ملاقاتی نداشتم ولی روزی زنده یاد دکتور برنا واصفی؛ برایم گفت که دکتور نجیب الله شخصاً او را از لندن خواسته است تا «صحت روان» را در افغانستان بنیاد گذارد.)

با مقدمه ایکه استاد چیده بود دیگر اعتراف به این که «بلی؛ رفیق نجیب عین تعبیر را کرد و علاج مرا در ازدواج عاجل دانست» برایم بیحد مشکل گردید و در عین حال چنین اعتراف را به مثابه ناسپاسی در برابر مهمانداری و خدمات نجیب الله و فامیلیش برای خودم؛ تلقی مینمودم.

خوشبختانه استاد مرا بلافاصله به این موقعیت دشوار قرار نداده صحبت را طور دیگری انکشاف داد:

من؛ البته نمیگویم دکتور سعید هم اطلاعات روانشناسی مشابه دارد ولی اگر؛ ده دقیقه وقت خود را صرف میکرد تا در تو به مطالعه بپردازد؛ نه تنها آن توصیه عجولانه را نمیکرد شاید هم دوا های دیگری برایت میداد!

*****

واقعیت این بود که من یکسال قبل توسط یک دکتور جوان روسی که در مرکز صحی تفحصات پترول شبرغان؛ کار میکرد؛ به اشتباه توبرکلوز برای شش ماه مسلسل مورد یک تداوی ناشیانه قرار گرفته بودم همه روزه پنیسیلین و سترپتومایسین زرق میشدم. این زرقیات رفته رفته تمامی ویتامین های بدن مرا سوختاند؛ به شدت لاغر و خسته و بیخواب و بی اشتها شدم و به لحاظ پولی و مالی هم به سختی ضربه دیدم تا آنکه به مدد سازمان حزبی شبرغان عازم کابل شده و در شفاخانه ابن سینا معاینات دامنه داری انجام دادم. آن وقت هم مهماندار و یاورم شهید شادروان نجیب الله تعیین شده بود و در شفاخانه به اهتمام دکتور سید امیر"ذره"؛ امور معاینات پیش میرفت.

نتیجه معاینات به شمول تست توبرکولین؛ این بود که من نه تنها مصاب به کدام مرض میکروبی نیستم بلکه اصلاً هم نبوده ام. همه علائیم و درد ها و نارسایی ها در اثر زرق بی رویه و بسیار زیاد پنی سلین و سترپتومایسین در عدم شرایط تسهیل کننده تحمل این انتی بیوتیک های قوی ایجاد شده است.

بدینگونه گویا من خیلی خیلی زود؛ قربانی خوشباوری و سمپاتی غیر عقلایی به دوستان و برادران شوروی شده بودم. دکتور روسی در واقع محصل کار آموزی بیشتر نبود و شاید هم مربی داشت که مربای کار در خارج از کشورش را میخورد! 

به هرحال در انجام معاینات در ابن سینا؛ صرف برایم ده تابلیت ضد درد های عصبی تجویز شد ولی ثابت گشت که این تداوی کافی نبود. من نه فقط نتوانستم به حالت نورمال قبلی ام برگردم؛ بلکه دچار ناراحتی های افزونتری گردیدم منجمله عدم تمرکز حواس، گیچی و فشار پائین مزمن، کمخونی و اضطراب...

غالباً هم یک سلسله ایستریس های ضعیف و خفته ناشی از دوران کودکی و متعاقب آن؛ قوی و فعال شده با تکالیف تازه اختلاط نموده بودند.

همه اینها بود که مرا مجدداً به کابل کشاند و محتاج کمک و مواظبت رفقای حزبی ام گردانید. نجیب الله جوان؛ این تکالیف را؛ روانی ارزیابی نموده و مرا نزد دکتور کمال سعید برد که او هم خیلی جوان به نظر می آمد. در واقع هم دکتور سعید؛ از من زیاد پرس و پال نکرد و بر اساس تشریح و حتی «تشخیص» نجیب الله؛ مصمم شد برایم دوا و نسخه دهد. جعبه میزش را گشوده دو نوع تابلیت را که یکی در بوطل 50 دانه ای بود؛ بیرون آورده گفت:

ـ رفیق تان خیلی خوش شانس است که این دوا های بسیار عالی؛ طور سمپل برایم آمده و نصیبش بوده است!....

******

آن وقت؛ در عنفوان 20 ساله گی برای من؛ تقریباٌ غیر ممکن بود بدانم که این طرز معاینه و تداوی و پیشامد با خودم؛ دارای چه اِشکال و احیاناً عواقبی است ولی رفقای بزرگتر گویا پشت ورق را خوانده بودند.

استاد خیبر گفت: قرار نیست من اینجا به تو درس فلسفه یا علم وعرفان بدهم؛ قرار است کمکت کنم تا مشکلت را خودت بیابی.

بدن ما و شما از عناصر مادی ترکیب شده و با عناصر مادی هم کار میکند. هوایی که تنفس میکنیم؛ آب و غذایی که میخوریم برای سوخت و ساخت بدن ماست؛ اگر هوا پاک و دارای اکسیژن کافی نباشد؛ اگر آب ستره و غذا دارای مرکبات کافی و لازمی نباشد یا آلوده به سم و مواد مضر باشد؛ تعادل صحی به هم میخورد و نتیجه اش مریضی و ناتوانی است.

نقش ویروس ها و میکروب ها در بیماری آدم ها همیشه نقش درجه اول نیست؛ ما روزانه ویروس ها و میکروب های زیادی را از طریق تنفس؛ تماس جلد و همراه با خوراکه ها به بدن خود وارد میکنیم ولی سیستم خودکار دفاعی بدن؛ نمیگذارد همه و هریک آنها ما را بیمار بسازد.

در میان اندام هایمان؛ مغزمان بیشترین و مغلق ترین فعالیت هارا دارد و از همین سبب بیشترین انرژی حاصله از هوا و آب و غذا را مغز مصرف میکند. یک قسمت فعالیت های مغز مربوط به راه اندازی و کنترول خودش، بقیه ارگانها و تطابق ما با محیط اطراف و اوضاع دم بدم تغییر یابنده آن میباشد؛ یک قسمت فعالیت مغز؛ مربوط به آموزش و تجربه و آرزو و هوس و حل و فصل موانع و مشکلات سر راه آنها میگردد. ولی قسمت بیشترین فعالیت مغزی؛ وقف جریانات ضمیر ناخود آگاه میشود که مانند دریای متلاطم دور از دسترس "خود آگاه" یعنی دور از دخل و تصرف خود ما در درون ما جریان دارد که عوام بیشتر همین قسمت را روح و روان میگویند.

به این ترتیب فعل و انفعالات روحی؛ با چنین تعبیر هم به درجه اول به تنفس و تغذیه مربوط میشود. اگر مانند تریاکی ها گرفتار سفسطه و جهل نشده باشیم خیلی ساده میتوانیم بدانیم که بود و نبود روح و روان؛ با نفس کشیدن؛ و پس از آن با تغذیه کردن؛ یک رابطه عیانتر از آفتاب دارد.

لیکن بدن ما و دیگر زنده جانها؛ مانند ماشین نیست که تیل و مبلایل ووایکم و گریس و ضروریات دیگرش از قبل در جایی دیگر تهیه و تصفیه و آماده شده بیآید و در آن ریخته شود تا مصرف نماید. بدن موجود زنده و ما آدم ها همه چیز های مورد ضرورت خود را که سر به ملیونها گونه میزند؛ در خودش از همان هوا و آب و غذا و نور آفتاب درست مینماید یعنی خود مغز و سراپای اعصاب مان مانند خون و گوشت و پوست مان بالاخره از هوا و آب و غذا و نور آفتاب درست شده و هم با آنها کار و فعالیت میکند.

فقط یک تفاوت بسیار مهم و اساسی بین فعالیت مغز و اعصاب؛ و دیگر بخش های اندام مان وجود دارد و آن اخذ و پردازش انعکاسات است؛ چیز هایی که می بینیم و لمس میکنیم و می چشیم و می بوئیم و می شنویم و توسط حواس بالاتر از حسگر های پنجگانه؛ حس میکنیم یا در خواب با آنها روبرو می شویم؛ همه در مغز جذب و تحلیل و ارزیابی و قبول یا رد میشوند و بالای سیکل کار مغز تأثیر کوتاه مدت یا بلند مدت میگذارند. اینها اگر شایسته بی تفاوتی نباشند؛ به درجاتی شاد کننده یا غم انگیز استند.

البته دنیا که محل تنازع بقا و مبارزه و مجادله و مدافعه است؛ جای شادی و سرور افراطی نمیتواند باشد. با اینهم به لحاظ علمی که اکنون داریم؛ شادی مفرط و طولانی و بی قاعده هم سبب مسمومیت و بیماری میشود. چرا که بالاخره شادی و غم هردو به یک تعداد فعل و انفعالات کیمیاوی و هورمونی مربوط است که در مغز انجام میگیرد. وقتی شادمان استیم در مغز یک تعداد هورمونها و مواد کیمیاوی خاص ازغدد مترشحه درون مغز افراز میشود و توسط جریان خون به همه جای بدن فرستاده میشود و همچنان وقتی غمگین و ماتمزده شدیم و یا ترسیدیم افرازاتیکه تأثیر معکوس دارند؛ انجام میگیرند و داخل جریان خون میشوند و بر اندام ها و اندامک هایمان مانند پیام ها و فرمانها نازل شده و اثر میگذارند.

وقتی اوضاع عینی و واقعی در محیط زندگی طوری باشد که جزغم و اندوه و ترس و اضطراب متداوم به بار نیاورد؛ رفته رفته غدد مترشحه داخلی مغز؛ بی انتظام و غیر نورمال میشوند و دیگر در اوقاتیکه لازم هم نیست؛ افرازاتی میکنند که مؤلد حالت ترس و وحشت و غم و یأس بی دلیل میباشند. یعنی بعضی ازغدد مترشحه؛ یاغی و به عبارتی؛ خود شان بیمار میشوند و بیماری هایی را برای صاحب خود؛ ایجاد مینمایند.

اینجاست که بیماری های روانی داریم!

 آیا دوا میتواند این بیماری هارا درمان نماید؟

بلی؛ در عصر و زمان ما میتواند؛ چرا که علم تا آنجا پیشرفته که توانسته تشخیص دهد چرا این یا آن غدد مترشحه داخل مغز یا به طور کل داخل بدن بی نظم و قاعده میشوند و نمیتوانند طور نورمال فعالیت نمایند. از این گذشته علم توانسته که مواد و ترکیبات طبیعی یا کیمیاوی پیدا نماید که غدد مترشحه یاغی و بی نظم شده را «بلاک» یعنی بسته نماید و در طی زمان وادار سازد که به عمل کردن قسم طبیعی؛ رجعت نماید؛ ولی تاجاییکه من شنیده ام در تداوی های روانی؛ دوا همه چیز نیست و خیلی میتود های درمانی هست که اصلاً دوا در آنها کاربرد ندارد.

البته متأسفانه؛ چانس رجعت غدد مترشحه به حالت نورمال همیشه صد فیصد نیست و غده های هورمون سازی مانند مؤلد انسولین؛ هر وقت احیای مجدد شده نمیتوانند وحتی بعضی از غده ها ممکن است طور مادر زادی؛ قدرت انجام وظیفه نداشته باشند.

ولی سخن ما حالا بر سر آنها و یا هم مراکز خاص بینایی، شنوایی، گویایی وغیره مغز نیست.

سخن بر سر مشکل خودت است.

از خلال صحبتی که باهم کردیم خودت هم متوجه شدی که مشکلات صحی کنونی ات؛ اصلا به مسایل نامنهاد عشقی و سرکوفتگی غریزه جنسی؛ رابطه نداشته است و مخصوصاً با در نظر داشت این فشار ها و گرفتاری های دوساله؛ اصلاً مسایل جنسی برایت اهمیت خود را از دست داده و تا صحت یابی کامل حتماً از این ناحیه احساس ضعف مینمایی و شاید هم از این بترسی که مبادا "زن" بالایت تحمیل شود.

چطور؛ من درست نمیگویم؟

این پرسش استاد میر اکبر خیبر که با لبخند بیسابقه ملیحی در سیمایش همراه شد؛ در من تأثیر وصف ناپذیری کرد. درواقع هم من تا آن زمان؛ هیچگونه دغدغه برای عشق و ازدواج نداشتم ولی با اینهم از تعبیر و توصیه زنده یاد نجیب الله؛ برداشت دیگری کرده بودم. می پنداشتم که در من حالتی ـ برای خودم ناشناخته!ـ به وجود آمده که طبق تجارب طبی؛ شاید دوام تجرد؛ آنرا بدتر نماید و با متأهل شدن؛ دگرگونی فیصله کن را نصیب گردم. اتفاقاً در جامعه و میان مردم نیز همچو نظریه شنیده میشد که برخی از مشکلات روحی جوانان ممکن است با ازدواج رفع و درمان گردد!

ولی با اینهم هیچگونه شوق و عزمی برای ازدواج در خود احساس نمیکردم نه تنها به دلیل اینکه کمترین امکانات فامیلی و اجتماعی و اقتصادی اش را نداشتم بلکه اصلاً برداشتم؛ ازاستحکام لازم برخور دار نبود.

به پرسش استاد؛ به نحو اعتراف گونه؛ جواب مثبت و با تفصیل دادم و اما با اغتنام از فرصت؛ پرسیدم:

ـ این را که دانشمندانی مانند فروید؛ موانع در برابر میلان های جنسی را اسباب بیماری های روانی شناخته اند؛ چگونه درک نمائیم؟

استاد شمرده شمرده گفت: من زیاد درین موارد نخوانده ام؛ لهذا بسیار دقیق و با مسئولیت؛ حرف زده نمیتوانم. لیکن حدس میزنم که اگر فروید یا متفکران مانند او؛ به جای مطالعه روی روحیات شاهزاده ها و نجبا در کشورهای پیشرفته اروپایی؛ در کشور های مثل ما و روی جوانانی مانند خودت؛ مطالعه میکردند؛ غالباً به نتایج دیگری میرسیدند.

معلوم است که غریزه جنسی؛ نیرومند ترین غریزه در موجود زنده است چرا که به هدف تأمین ادامه نسل آفریده شده. ولی میدانیم که در نوزادان و کودکان و همچنان در آنها که سالخورده شده اند؛ ولو هیچ مقاربت جنسی هم نکرده باشند؛غریزه جنسی بسیار ضعیف میباشد. این چنین در مردمان فقیر و گرسنه و بی تعادل و بیمار و یا هم دارای باور ها و عقایدی که غریزه جنسی را زشت و موجب گناه و دور شدن از معبود ... میدانند.

درست این است که شرایط برای رشد و کمال غریزه و میل جنسی در مردان و زنان طبقات ممتاز و مرفه بسیار مساعد است و اصلاً باید تمام آدم ها و تمام زنده جانها امکانات داشته باشند که احتیاجات حیاتی خود را در یک حد متعادل رفع نمایند و به زندگانی نورمال و تولید مثل لازم قادر بگردند.

بدبختی نوع بشر این است که این تعادل را هم برای خود و هم برای دیگر انواع حیات برهم زده و اجتماعات و اعتقادات و آئین های مبتی بر نابرابری های فاحش به وجود آورده است.

 فقر و بی امنی متداوم و غم نان و غم جان؛ چیز هایی نیستند که بر روان ما تأثیری نداشته باشند. علم روانشناسی تازه؛ شروع شده است ؛ همانگونه که روان انسان هزاران برابرجسم او بغرنج و پهناور است؛ این علم باید به همان پیمانه انکشاف نماید، عمیق و دقیق و وسیع شده همه بشر در سراسر جهان و سراسر تاریخ را کشف نماید.

به نظرم در نهایت؛ اساسی ترین تشخیص و حکم چنان علم روانشناسی این خواهد بود که برای سلامت کمال مطلوب بشر؛ باید همه گونه نابرابری های مادی و معنوی در میان این نوع؛ از میان برود!

 

                                                            ( ادامه دارد)

 

 

 


بالا
 
بازگشت