محمد عالم افتخار

 

 

عصیانی علیه «حماقت بشر»

                                                        فقط  دو چیز بیکران است:

                                                        کائینات و حماقت بشر.

                                                         ولی من در مورد اولی؛ تردید دارم.

                                                                                       (البرت اینشتاین)  

 

 

ـ پیشگفتار آشکار سازِ چیستی و چرایی نمایش "گوهراصیل آدمی"

 

با عرض سپاسگذاری ها؛ به نسبت استقبال بسیار گرم عزیزان از مبحث «چرا اندیشه های حزب دموکراتیک خلق؛ نیازمند نقد است؟» به اطلاع میرسانم که در نزدیکی ها؛ بخش دیگر را در باب نشست های 48 ساعته استاد میراکبر خیبر با اینجانب؛ آماده و تقدیم حضورتان خواهم کرد؛ ولی هنوز بنا ندارم به تنازع و تقابل "ایزم ها" و "مکتب ها" گذر نمایم. به گمانم هم من اهل این کار نبوده ام  و نیستم.

اما اجازه دهید این هفته؛ چنانکه در مقاله «دستگیر نایل و 101 زینه تا جهانشناسی ساینتفیک»؛ متعهد شده بودم وفا به عهد نموده پیشگفتار کتاب گوهر اصیل آدمی را بروز نمایم. عرایض من به پاسخ نوشته دیگر جناب دستگیر نایل زیر عنوان «باز هم در باره کتاب گوهر اصیل آدمی» نیز همان مقاله فوق الذکر میباشد؛ عزیزان در صورت علاقه میتوانند به آن مراجعه یا مراجعه مجدد نمایند.

در رابطه به این پیشگفتار؛ عرض خیلی مهم این است که من تا پایان نگارش کتاب «گوهر اصیل آدمی»؛ از دستاورد نبوغ ابراهام مازلو در تدوین هرمِ نیازـ انگیزه های آدمی و نیز جریان تحلیلی و تکمیلی این سلسله مراتب توسط اندیشمندان و متخصصان بعدی روانشناسی مدیریت؛ آگاهی نداشتم.

بر اساس مطالعات علمی انجام شده؛ منجمله بر وفق "هرم مازلو" و تئوری های مترافق با آن؛ بالاخره دانشمندان به این نتیجه گیری تکاندهنده علمی ـ فلسفی رسیده اند که در میان چندین ملیون نوع موجود حیه در روی  زمین؛ تنها بشر است که جز در حد کمتر از 2 درصد؛ نمیتواند به "کمال" برسد؟

یعنی تمامی موجودات حیه دیگر اعم از نباتات و جانوران ریز و درشت؛ به مقتضای هندسهء ژنتیکی و گوهر فطری شان؛ نطفه می بندند؛ رشد و رسش میکنند و به مرحله تکمیل مقدر ذاتی خویش بالا میروند.

ولی تنها بشر؛ چنین نمیشود؟!

اصلی ترین ممیزه و معرفهء بشر؛ در یک مقوله نخ نما همانا «عقل» است؛ ولی دانشمندان مربوط؛ برآورد کرده اند که در دنیای امروز؛ 60 فیصد مردم؛ اصلاً چیزی به مصداق «عقل» ندارند!

مسلم است که همچو ارقام وقتی بر سرزمین ها و مردمان کمرشد و عقبمانده از نظر اقتصادی و اجتماعی؛ انطباق داده شود؛ درشت تر میگردد یعنی به 80 ـ 90 فیصد میرسد. لذا ضرور نیست به دنبال چنین فیصدی ای در قرون وسطی، قرون اولیه یا مثلاً دوران «نئندارتال» ها و پیشتر از آن ها هم بگردیم.

 خلاصه بشر با همه امتیازات و افزوده های تکاملی که از سایر موجودات حیه بیشتر دارد؛ در تکمیل شدن و به کمال رسیدن خودش به سختی ناکام و درمانده و بیچاره است؛

چرا؟

پاسخ به این چرا؛ در زمان ما؛ هم آسان و هم دشوار است. برای گونه ای پاسخ دادن به این چرا؛ تاکنون هزاران دین و مذهب و عرفان و تصوف و فلسفه و ایدئولوژی و مکتب و مشی و شعر و شعار ... به وجود آمده است.

ولی مشکور و ممنونِ دستاورد های افکار منیع و اندیشه های جلیل معاصر که قادر اند در میان اقیانوس های دارای تموجات بیحد و قیاس؛ موجی اصلی و مسیری استقامت دهنده را مشخص نموده و راهیان را به سوی نور و رستگاری و نجات رهبر میگردند.

این اندیشه ها امکان میدهند تا از «معلوم»ی چنین آفتابی به جانب «مجهول» کلیدی و اساسی نقب بزنیم و راه بگشاییم!

*****

 آری! بشر در بهترین شرایط و اوضاع و احوال که تاکنون میسر شده؛ کمتر از 2 فیصد توانسته است به کمال نزدیک شود یعنی متباقی بالای 98 درصد در جای جای مسیر مورد نظر؛ متوقف شده و میخکوب مانده است و چه بسا 80 ساله هایمان که کودکان 8 ساله بیش نبوده اند و بیش نیستند!

چه عاملی باعث این توقف ها و در جا زدن ها میشود؟

این عامل را شاید هرگز نیابیم مگر اینکه ببینیم چه عاملی موجب به تکمیل و به کمال رسیدن آن حدوداً؛ 2 درصد میگردد.

دست کم تاکنون هرم مازلو یکی از بهترین، علم پذیر ترین و دنیا پذیر ترین نمودار هایی است که اس اساس را جهت ورود مان به مسئاله در دست میدهد:

 

 

در ادبیات زبان دری ضرب المثل گویایی داریم که: احتیاج(یا نیاز) مادر ایجاد است.

به متن کوتاه ولی فشرده ای از ویکی پیدیا دقت فرمائید:

"هرم سلسله مراتب نیازهای مزلو یا به طور خلاصه هرم مزلو، نظریه آبراهام مزلو نظریه‌ پرداز کلاسیک مدیریت، در مورد نیازهای اساسی انسان است. این نظریه در میان بینش‌ های حاصل از جنبش روابط انسانی در مدیریت مقارن با دوران رکود اقتصادی بزرگ غرب از اهمیت ویژه برخوردار بوده و نظریه‌ای بنیادین محسوب می‌شود. این نظریه از نظریه‌های محتوایی در مورد انگیزش به شمار می‌آید.

نظریه‌ های محتوایی چیستی رفتارهای برانگیخته را شرح می‌دهند و به طور عمده با آنچه در درون فرد یا محیطش می‌گذرد و به رفتار فرد نیرو می بخشد؛ سرو کار دارند؛ به عبارت دیگر این نظریه‌ها، به مدیر نسبت به نیازهای کارکنانش بینش می‌دهند و به او کمک می‌کنند تا بداند کارکنان به چه چیزهایی به عنوان پاداش کار یا ارضا کننده‌ بها می‌دهند؛ در حالیکه نظریه‌های فراگردی چگونگی و چرایی برانگیختگی افراد را توصیف می‌کنند.[۱]

به اعتقاد مزلو نیازهای آدمی از یک سلسله مراتب برخوردارند و رفتار افراد در لحظات خاص تحت تأثیر شدیدترین نیاز قرار می‌گیرد. هنگامی که ارضای نیازها آغاز می‌شود، تغییری که در انگیزش فرد رخ خواهد داد بدین گونه است که به جای نیازهای قبل، سطح دیگری از نیاز، اهمیت یافته و محرک رفتار خواهد شد.

نیازها به همین ترتیب تا پایان سلسله مراتب نیازها اوج گرفته و پس از ارضاء، فروکش کرده و نوبت را به دیگری می‌سپارند."

تصور میشود که دریافت این مفاهیم برای خواننده افغانی؛ خیلی راحت نباشد؛ چرا که او اساساً با مفهوم و واقعیت "مدیریت"؛ آشنا نبوده و با آن سر و کار نداشته است و ندارد.

منظور اینجا مدیر حارنوالی و قوماندانی و شاروالی ... بودن نیست؛ منظور مدیر کارخانجات و کمپانی ها و موسسات بزرگ نظام سرمایه داری پیشرفته بودن است. این نیاز ها و سلسله بندی آنها مربوط به کارگران و کارمندان و متخصصان و مخترعان و مکتشفان... شاغل در ذیل و صدر این مجتمعات مدرن میباشد.

اینکه ادعا میشود که این نظریه در میان بینش‌ های حاصل از جنبش روابط انسانی در مدیریت مقارن با دوران رکود اقتصادی بزرگ غرب از اهمیت ویژه برخوردار بوده و نظریه‌ای بنیادین محسوب می‌شود حاکی از آنست که قبل بر آن چنین نظریه و آموزه برای سیستم "مدیریت" مورد نظر وجود نداشته است.

از باب مثال؛ شاید چنان بوده که همه کارگران و کارکنان را به یکسان مکافات و مجازات میکرده اند مثلاً یکروزه کسر معاش مینموده اند و یا هم یکروزه معاش بخششی میداده اند و تازه نبوغ ابراهام مزلو برای مدیران ـ برای ملیونها کلانترین مدیر هاـ حالی میکند که بابا! چنین نیست؛ یکی را قرص نانی به حرکت می اورد ولی دیگری را ارجگذاری معنوی است که راضی میگرداند و تحرک می بخشد!

یکی به هرقیمتی؛ حاضر است جان بکند و بالمقابل نان و لباس و مسکن و خود رو...؛ به دست آورد ولی چه بسا درکنار همو؛ کسی  هست که برای خود مقام معنوی قایل است و همه مادیات اهدا شده توسط مدیریت را بسنده نمی گیرد؛ بیشتر احترام و تقدیر معنوی میخواهد. حتی نه تقدیر که صرفاً تفاهم و درک شدن تمنا دارد!

گفتنی است که ابراهام مزلو نیاز های بشری را دسته بندی دیگری نیز میکند که به لحاظی مهمتر از سلسله مراتب در خود هرم است. این دسته بندی نیاز ها را به دو گونه می بیند:

1ـ نیاز های مبتنی بر "کمبود"

2ـ نیاز های مبتنی بر "شدن و شگفتن"

نیاز های اولیه چون آب و هوا و غذا و مسکن ... و حتی سکس؛ نیاز هایی مبتنی بر "کمبود" میباشند؛ جریان سوخت و ساز و روند های طبیعی بیولوژیک و فیزیولوژیک بشر مانند سایر موجودات حیه طوریست که وقتاً فوقتاً به کمبود چیزی مواجه میشود. در ثانیه یا ثانیه هایی به کمبود آکسیژن؛ در ساعاتی به کمبود آب و غذا و در روز ها یا فصل هایی به مقاربت با جنس مقابل....

اما نیاز های مبتنی بر "شدن و شگفتن" معمولاً پس از ارضای نیاز های مبتنی بر "کمبود" است که سربالا میکنند، مثلاً نیاز به آموختن علم و هنر؛ نیاز به کسب احترام در محیط و جامعه و بالاخره نیاز به شگوفایی حد اکثر استعداد ها یا استعداد های معین و گزیده.

علی الوصف اینکه؛ موجبات آشفتگی خاطر عزیزانی را فراهم میکند؛ باید اذعان داشت که در جوامعی مانند افغانستان درک نیاز های مبتنی بر "شدن و شگفتن" سهل نیست.

اغلب تلاش ها برای کسب علم و هنر و تخصص نیز در همچو جوامع به انگیزه نیاز های مبتنی بر "کمبود"؛ انجام می گیرد. یعنی ـ گذشته از تقلا های نیل به "قباله روباه" ـ هدف از دانشمند و متخصص و هنرمند و قهرمان ورزشی و مدیر اجتماعی تا سرحد پادشاه و "رئیس جمهور!" شدن اغلب همان خوراک خوب و فراوان، خانه خوب و زیبا، امکانات تفریح و راحت و سعادت و سکس و بالاخره امنیت خوب داشتن و غلبه بر حریفان و موذیان و دشمنان مال و دارایی و حرم  و خدم و حشم و فرصت های دیگر است.

به فشرده ترین سخن؛ غایه از هرم مازلو و همه آنچه پیرامون آن گفته اند و سفته اند به شمول ایزاد تکمیله هایی برآن؛ یعنی: «دانش‌اندوزی و شناخت و درک پدیده‌ها»  و» نیاز به زیبایی و نظم»؛ اینست که بدون انگیزیش "نیازها" و بر آورده کردن شائیسته آنها و توانایی عبور از نیاز های اولیه به نیاز های ثانوی؛ ترقی افراد کارکن به سوی "کمال" (کمال لابد فنی و تخصصی و آفرینشگرانه در عرصه کار)؛ پیشبرد خلاقانه جریان تولید و مارکیت و بازار و بورس وغیره وغیره مشکل میباشد.

با اینکه مزلو میگوید که نهایتاً: «آنچه انسان می‌تواند باشد، باید بشود» و ویژه گی هایی برای انسان خود شکوفا بر می شمرد؛ معهذا چنانکه به رأی العین می بینیم این هرم و تأویل ها و تفسیر های آن اساساً برای مدیران است تا هرچه بهتر از عهده اداره شونده گان بدرآیند. حالا بگذریم از اینکه؛ آقایان «مدیران» همان سرمایه داران اند و سرمایه داری هم «پایان تاریخ»!

هرم مازلو و ثمرات و برکات آن؛ از کران تا کران گیتی هنگامه به پا کرده و قبض و بسط و تأویل و تفسیر و حدوداً نقد و بررسی آن؛ موضوع هزاران تیز دکتورا  و دفاعیه رتبه ها و مقامات علمی ـ آکادمیک در بزرگترین یونیورستی های جهان به ویژه در امریکا و اروپا بوده هزاران عنوان کتاب وقف آن گردیده و مسلماً در ایجادیات هنری و سینمایی بیشمار خاصه حین تماس با حوزه مدیریت های کلان؛ چراغ راهنما بوده است و به همین علت؛ اگر امروز دانشجو یا چیز نویس و چیز گویی در هرکجای جهان؛ در مورد هرم مازلو بی اطلاعی یا کم اطلاعی نشان دهد؛ مورد ریشخند و عندالایجاب مورد توبیخ و تنبیه قرار میگیرد.

به نظر بنده؛ این درجه  اقبال برای این هرم و تیزیس و تئوری؛ به خاطری دست داده که به نحوی به مسئاله تلخ و دردناک و ننگ آور "درماندگی بشر در راه کمال" ناخنک میزند.

بسی از مکث ها و بحث و فحث ها در مورد هرم مازلو؛ به راحتی از "تم" و محدوده اصلی آن (مدیریت و روانشناسی اداره شوندگان) فراتر میرود و به این می پردازد که خواهی نخواهی معجزه و معجزاتی در این هرم و تئوری های مرتبط هست که "هفت کوه سیاه" سر راه "کمال بشر" را میگشاید و "هفت خوان رستم" قبال آنرا فتح میکند!

علاوتاً تصادف طرح این هرم و تئوری در زمان رکود بزرگ اقتصادی امریکا و غرب که همچنان مصادف است با لحظات عطفی رویش و شگوفایی دانش های نو روانشناسی؛ برازنده گی های شخصیتی و نیز امریکایی و غربی و یهودی بودن ابرهام مازلو و تا جایی زندگانی و سرگذشت پرهنگامه اش؛ همه و همه در شهرت و غوغای جهانی و به جهاتی مبالغه آمیز و افسانه ای آن مؤثر بوده است.

بدون در محاسبه آوردن این همه فاکتور ها؛ خاصتاً حینی که عین این طرح و تئوری و هرم را اندیشه وری از کشور های جهان دومی و جهان سومی می پرورید و عرضه میداشت و ـ با عرض کمال معذرت!ـ به ویژه که چنین شخص فضولی در حد عالم افتخار؛ می بود؛ به طور قطع و یقین نه تنها مورد "توطئه سکوت" نابود کننده متعارف و معمول قرار میگرفت بلکه؛ حتی از آن؛ بذله و لطیفه و چیز هایی برای خنده و مسخره گی درست می نمودند.

به خاطر اینکه به قول بعضی ها بیشتر"شورَش را در نیاوریم!" بگذارید جدی باشیم و صمیمانه و احترام کارانه از خود بپرسیم؛ آیا هرم و تئوری اینهمه معروف و محبوب ابراهام مازلو؛ میتواند به مسئاله تلخ و خفت بار درمانده گی اقلاً 98 درصدی بشر از نزدیک شدن به کمال؛ پاسخی باشد؛ میتواند کم از کم در کاستن از حدت این مسئاله عظیم؛ سهمی ادا کند؟

پاسخ نمیتواند مثبت باشد؛ اولاً به علت اینکه این هرم و تئوری مختص به حوزه مدیریت صنعتی و مالی و به طور عام به حوزه مدیریت در جهان سرمایه داری است. ثانیاً به علت اینکه دیدگاهی است روانشناسانه و فیزیولوژیک و نه جامعه شناسانه، تاریخی و فلسفی. ثالثاً به علت اینکه خود تئوری و هرم و شخص مازلو نیز؛ مدعی پرداختن به پرابلماتیک "کمال بشری" نبوده اند و نیستند و حتی مازلو علایمی به دست نداده  که اساساً متوجه چنین پرابلماتیکی بوده باشد.

این را که افراد بشری؛ کودک میمانند؛ نمیتوانند حتی کمترین استعداد های خود را به شگوفایی برسانند؛ انسان کامل و نورمالی مثلاً به سطح نلسون ماندیلا؛ در جهان نادر است ....؛ روانشناسان، انسان شناسان، جامعه شناسان و حتی مردم عام فراوان میگویند و مورد تأکید هم قرار میدهند؛ معهذا متأسفانه؛ اینها هیچکدام حتی به معنای تماس یافتن به چیستی و چونی و چرایی پرابلماتیک " کمال" فرد و جامعه بشری؛ نیست!

این مسئاله عظیم؛ ریشه در تاریخ و به عبارت دیگر؛ ریشه در ماقبل التاریخ و اتفاقات و رویداد های پس از جهش تکاملی و گذار موجود حیه ای به بشر؛ دارد. این مسئاله عظیم بازمانده متراکم شده دورانهای کم از کم چهار و نیم ملیون ساله تنازع بقا و زندگانی نوع بشر در حالت ناگزیر "توحش" و "بربریت" و نیز "تمدن" هایی است که در هرحال همراه با محدودیت ها و معضلات عدیده بوده اند و هنوز استند!

به هرحال؛ این کمترین از هرم مازلو و به ویژه صورت های تکمیلی و تفصیلی آن؛ چیز های زیادی آموخته ام و می آموزم. مازلو مسلماً خودش در شمار نادر افراد بشری؛ محسوب میشود که به مرحله "شگفته گی" رسیده؛ لااقل حسب سنجه هایی به مقام "انسان کامل" خیلی نزدیک گردیده است؛ مقامی که دانشمندان و محققان ذیصلاح در زمان ما منجمله نیلسن ماندیلا رهبر سیاهپوست افریقای جنوبی را در آن یافته اند.

بنابر این؛ برخلاف لطف بعضی از عزیزان که گویا من همه اش؛ داده های سرویر های انترنیتی را نشخوار مینمایم؛ به مراتب بیشتر از هرم مازلو؛ از خود مازلو (هکذا از پدیده ها و تجارب نظیر او در بشریت) می آموزم و بر مبنای چنین آموزش هایی است که تئوری و دکتورین «گوهر اصیل آدمی» را طرح و تمرین مینمایم.

بر عکس هرم آنهمه نامدار ابراهام ماز لو؛ زنده گانی و سرگذشت وئ؛ با مسئاله خطیر محروم ماندن 98 درصدی بشر از نیل به کمال؛ تماس بسیار جالب و الهامبخشی داشته است؛ مادر مازلو مانند اکثریت مطلق مادران افراد دیگر بشر؛ آدم کمال یافته نه بلکه برعکس آدم سلب خصایل و عواطف طبیعی شده نیز هست یعنی توسط میراث متراکم گشته اعصار کودکی و وحشیگری بشر؛ ختنه روانی و مهندسی روحی شده؛ میباشد. لطفاً به این داستان فشرده در مورد دقت فرمائید:

« رُز(مادر مازلو) زنی خوش- زا (عاشق بچه) بود و به نوزادان خود خوب می‌رسید و ظاهرا فکر می‌کرد که بچه دار شدن برای سلامت زنان مفید است، اما احساسات مادری وی چندان رشد نیافته بودند. مزلو در این رابطه گفته‌است که او زنی زیبا اما بد اخلاق بود.

مادرش بیشتر از خانواده اش به یهودیت علاقه مند بود. او زنی نامهربان، بدجنس، خشکه مذهب، و خرافاتی بود که انگار وظیفه اش اذیت کردن آبراهام است. کوچکترین کار کودکانه‌ای که آبراهام می‌کرد با خشم مادرش مواجه می‌شد. مادرش می‌گفت که اگر مثلاً، به جای در، از پنچره بیرون برود، خدا او را سنگ خواهد کرد. اگر از شیشهٔ عسل، که پنهان کرده بود، بخورد، خدا زبان او را بند خواهد آورد.

این تهدیدهای پی در پی از بابت انتقام خداوندی باعث شد تا نوعی حس کنجکاوی که در دانشمندان مشاهده میشود؛ در آبراهام به وجود آید. او به جای در، از پنجره وارد خانه و از آن خارج می‌شد، و می دید که سنگ نشده‌است؛ یواشکی به سراغ شیشهٔ عسل می‌رفت و با هر انگشتی که از آن می‌خورد، اسم برادران و خواهرانش را تند تند تکرار می‌کرد و متوجه می‌شد که زبانش بند نمی‌آید.

به همین دلیل، مزلو معتقد شد که افراد مذهبی که روشن فکرانه به مطالعهٔ مذهب نمی‌پردازند، خرافاتی می‌شوند.

بیرحمی های مادر مزلو بسیار زیاد و متنوع بودند. سر میز غذا، او حتماً کاری می‌کرد که به آبراهام غذای کمتری برسد. او می‌خواست که آبراهام، به عنوان پسر بزرگ خانواده در برابر دیگران کوچک شود و مقام خود به عنوان برادر بزرگتر را از دست بدهد. در اینجا یک پیام ظریف نیز وجود داشت: اگر غذا دادن به معنای ابراز محبت بود، این کار نشان میداد که مادرش هیچ محبتی نسبت به وی ندارد.

یک روز مزلو چند دیسک موسیقی ۷۸ دوری به خانه آورد که برایش بسیار عزیز بودند. او آنها را در هال روی زمین گذاشت و نوشته‌های روی جلد آنها را خواند و بررسی کرد. او از هال بیرون رفت در حالی که یادش رفته بود به دستور دائمی مادرش، ("همیشه آت آشغالهای خودتان را جمع کنید")، عمل کند. مزلو زمانی متوجه خطای خود شد که صدای جیغ و فریاد مادرش را شنید که می‌گفت، "چرا به حرفهایم گوش نمی‌دهید؟". وقتی به هال رسید، مادرش را دید که روی دیسک ها راه میرود و با پاشنهٔ کفشهایش آنها را می‌شکند.

یک بار دیگر نیز مزلو دو بچه گربه را یواشکی به خانه آورد و آنها را در زیر زمین گذاشت. اما رُز صدای میو میوی آنها را شنید و حسابی آبراهام را عتاب کرد. او چطور جرات کرده بود دو گربهٔ ولگرد را وارد خانهٔ وی کند و از ظروف آشپزخانهٔ وی به آنها غذا دهد؟ او در مقابل چشمان وحشت زدهٔ آبراهام کوچک، تک تک بچه گربه‌ها را گرفت و سر آنها را آنقدر به دیوار آجری زیر زمین کوبید تا مُردند.

مزلو، به رغم ناراحتی خواهران و برادران خود، در طول زندگی خویش نفرت از مادرش را به انظار عموم آورد. بعد از فوت رُز، مزلو حتی سر مزار مادرش حاضر نشد.»

بدینگونه ابراهام مزلو؛ یک تیپ برجسته از آن افراد بشری است که در صورت مداومت کاری لازم میتوانند به "کمال" برسند و یا به آن نزدیک شوند؛ چرا که سرفرصت؛ با اژدهای "فرهنگ" که دهان باز کرده است تا آنان را ببلعد و دیگرگونه مهندسی کند؛ به مقابله مؤفقانه پرداخته اند.

برعکس مادر مزلو؛ تیپ برجسته افرادی است که به بدترین وجوه فرهنگ زده شده اند و فرهنگ زده باقی میمانند.

باید تصریح گردد که فرهنگ؛ در ینجا به وسیعترین مفهوم مطرح است و شامل تمام آنچه میشود که نوع بشر از لحظه (0) پیدایش خویش؛ به بعد اندوخته و زیر تأثیر آن قرار گرفته است. تمامی باور ها و تلقی ها و تصورات و توهمات؛ راجع به همه پدیده ها و جریانات طبیعت و خود تجمعات و افراد بشری، کنش ها و واکنش ها، خصلت ها و رفتار ها و برونداد ها و رموز و اسرار... و تمامی آنچه که براساس و به مقتضای  باور ها و تلقی ها و تقلید ها و تصورات و توهمات و رؤیا ها و احلام (و برعلاوه بر مبنای تحمیق ها و فریب ها و چشم بندی ها و نیرنگ ها تا سرحد جادو) رسم و عنعنه و اصول شده و یا ساختمان و مصور و متجسم گردیده؛ در مفهوم فرهنگ می آید که در نتیجه؛ قواعد و قرار داد های اجتماعی و تولیدی و معیشتی تا همه مذهب ها و تمدن ها را نیز در بر میگیرد.

بدین مفهوم؛ جانوران یا سایر موجودات حیه؛ فرهنگ ندارند و جریانات روانی ـ رفتاری و کنشی و واکنشی و خلاصه کلیه فعالیت های حیاتی شان؛ توسط نظام اتوماتیزم غریزی سمت و سو داده میشود.

تنها در بشر است که نظام اتوماتیزم غریزی گسسته گی پیدا نموده و موجب شده است که بشر در عرصه تنازع بقا و به ویژه برای رفع و تأمین نیاز های اولیه خود به اقدامات اختیاری (غیر غریزی) هم قادر گردد. هوش افزوده و کارایی بیشتر دماغی نسبت به حیوانات؛ بخصوص در دورانهای قدیمتر؛ موجب فزونی ترسندگی شده؛ و ترس های متداوم باعث ایجاد توهمات و تراکم شدید آنها در کادر فرهنگ گردیده است. عمده ترین ترس های بشر؛ ترس از "مرگ" و فنا شونده گی است که بالنوبه مبنای اصلی همه گونه ادیان و مذاهب میباشد. جانوران با چنین ترسی آشنا نیستند چرا که توانایی درک "مرگ و فنا" را ندارند!

بدینگونه ستون قایم فرهنگ گذشته و کنونی بشر؛ همانا ترس و اضطراب است و همین هم محافظه کاری در فرهنگ و محافظه کاری نسبت به فرهنگ را موجب میگردد.

معلوم است که هیچگاه همه نوع بشر؛ دارای فرهنگ واحد نبوده است؛ فرهنگ نوع بشر را از مجموعه خرده فرهنگ هاست که میتوان دریافت و شناخت. خرده فرهنگ ها علی الرغم تفاوت های کمی و ظاهری؛ در آخرین تحلیل همه سر و تهِ یک کرباس اند و کدام «دیوار چین» ی آنهارا ماهیتاً از هم جدا نمیکند. محافظه کاری در غالب خرده فرهنگ ها واقعاً در حد شدیدترین حماقت و جنون سیاه مبرهن میباشد که متناسباً شدت بیشتر ترس و اضطراب را در اهل آنها بیان میدارد!

البته بخشی از اضطراب بشر؛ از فراز و فرود های تنازع بقا در دورانهای ماقبل بشری مانند دوران درخت زی و در احاطه حیوانات درنده بودن اجدادش؛ ناشی گردیده حتی به طریق ژنتیکی به نسل های آینده منتقل میشود ولی بخش عمده و غالب را انعکاسات هول انگیز طبیعت و گستره تنازع بقا منجمله به طریق جذب رسوبات و سیاله های فرهنگی تشکیل میدهد.

اولاده بشر؛ دوران بسیار طولانی کودکی دارند تا مغز و روان شان در پیوند با محیط زیستی رشد و رسش کند. یعنی فرزندان بشر نه تنها با جسم کوچک بلکه با روان بسیار کوچک به دنیا می آیند و طبیعت اکمال جسمانی و روانی هردو را چندین برابر بیشتر از موجودات حیه دیگر؛ به محیط و زمان خارج رحمی محول نموده است.

طبق داده های تحقیقات دانشمندان روانشناسی؛ 80 فیصد روان بشر؛ تا 8 ساله گی او اکمال؛ میگردد. این بخش روان؛ به دلیل بی ارادگی و نداشتن قدرت "انتخاب" در طفل 0 تا 8 ساله؛ در او «نقش کالحجر» میشود؛ به ضمیر ناخود آگاه مبدل میگردد؛ که سپس قریب در تمام عمر؛ برایش قابل تداعی و بازبینی و تغییر و اصلاح نیست. اساس محکم شخصیت بشری در همین کمیت 80 درصدی غافلانه فراهم شده و نهادینه شده؛ عمیقاً فر رفته میباشد.

البرت اینشتاین کاشف نامدار تئوری نسبیت؛ وقتی بخش نسبیت عام تئوری اش؛ یعنی واقعیت «زمان ـ فضا» توسط رصد کیهانی اثبات گردید؛ طرف این پرسش خبرنگاران قرار گرفت که:

ـ اگر نسبیت عام درست ثابت نمی شد؛ چی احساسی میداشتید؟

اینشتاین؛ بدون تأمل جواب داد:

ـ در آن صورت برای خدا؛ متأسف می بودم!

این یعنی اینکه؛ در آنصورت هم نسبیت عام نادرست نمی بود؛ بلکه می باید کار خدا و آفریدگار نقص میداشت و لااقل در جایی؛ لابد بر خلاف قوانین عام حاکم بر طبیعت؛ عمل کرده بود!

این استحکام حکم و رسانش سخن؛ نمایانگر اعتماد به نفس فوق العاده نابغه ایست که تمام جهان علم تاکنون برایش؛ عین طمانیت را دارد و در موردش چنین اوصافی را به کار می برد:

"عالم صغیری که عالم کبیر را در خود داشت"!

همین نابغه در مورد دیگر؛ فورمولبندی شگرفی دارد:

« فقط دو چیز بی نهایت است: کائینات و حماقت بشر!

ولی؛ من در مورد اولی تردید دارم.»

یعنی در اینکه واقعاً کائینات؛ بیکران باشد؛ یقین صد درصدی ندارم ولی در مورد بیکرانگی "حماقت بشر" یقینم صد در صد میباشد. میتوان به قرار بالاتر؛ این را هم افزود: اگر احیاناً در جایی بیکرانگی حماقت بشر؛ نادرست ثابت شود؛ باید برای خدا و آفریدگار؛ متأسف بود که در همان حد؛ کاری مانند «پارتی بازی» کرده و از قوانین خودش؛ تخطی نموده است!

چرا که حسب داده های تحقیقات باستانشناسی تاریخی؛ موجود حیه ایکه با گسست یافتن اتوماتیسم غریزی؛ از دیگر جانوران جدا شد؛ فقط مختار به آن گشت که اشتباه کند!

به علت اینکه از این نقطه صفری پیشتر؛ هیچگونه تمرین از تعامل با محیط زیستی و هیچگونه یافته ای مانند شناخت های معاصر در این یا آن بخش طبیعت و خود فرد و جمع و گله و خانواده و قبیله وغیره بشری وجود نداشت.

بشر نه تنها هیچ ارثیه ای از شناخت و معرفت ماقبل برخود را به ارث نمیبرد بلکه حسب تمثیل بسیار جالب و گویای کتاب مقدس (چهار کتاب موسی = تورات) خداوند خدا به مجرد خلق بشر؛ تنها منع خطیری را که فرا روی او قرار داد «خوردن از میوه درخت معرفت» بود.

چنانکه به مجرد تخلف آدم و حوا؛ از این منع بزرگ؛ «گناه اولیه» یعنی نافرمانی از خدا؛ رخ داد و آدمی ـ نه صرفاً آدم و حوا که همه نوع و نسل آنها ـ با قرار داده شدن در معرض امتحانات سنگین و توبه و استغفار پایان ناپذیر در اسفل السافلین زمین؛ مجازات گردید و برای ابد هم از دسترس یافتن به «میوه معرفت» محروم گشت.

به فرموده تورات؛ با اقدام بابای آدم به خوردن میوه ممنوعه؛ خدایان ترسیدند که «مبادا آدم مانند یکی از ما شود!» بخصوص که خداوند خدا؛ بشر را ـ به لحاظ صورت!؟ـ «مانند خود» آفریده بود!

گویا بدینگونه؛ بود که خدایان جز خطا و اشتباه؛ امکانی فرا روی بشر نگذاشتند. اشتباه و اشتباه و اشتباه و دیگر هیچ!

بخصوص در جایی که غریزه؛ مدد نمیکرد؛ بشر حتی در خورد و نوش اشتباه مینمود و بالاثر اگر در دم حیات خود را از دست نمیداد؛ مسموم و مفلوک بر جا میماند.

دیگر بشر مانده بود و کار اشتباه و دید اشتباه و حس اشتباه و فکر اشتباه و خیال اشتباه و باور اشتباه و تقلید اشتباه و عادت اشتباه و اعتیاد اشتباه....

امکان درست بودن؛ فقط میتوانست به قرار "احتمالات" باشد؛ مثلاً 1 در میلیون!

گو اینکه بشر توانست بالاخره از همین 1 در میلیونِ درست؛ چیز های زیادی کمایی کند و آنهارا تا زمانه ما به کمیت بزرگی از شناخت و معرفت نسبت به طبیعت و خودش مبدل سازد.

ولی مسئاله اینجاست که اگر گرد هم آیی احتمالات 1 در میلیونِ درست؛ توانست چنین هجمه دانش و علم و تکنولوژی و دیگر تبعات معرفتی (به شمول زیبایی شناسی و فضیلت شناسی) آشنا و نا آشنا را فراهم نماید؛ گردهم آیی و تراکم آن ملیون منهای 1 نادرست و اشتباه و خطا چه هجمه ای از جهل  و خرافه و سفسطه و اوهام و احلام را پدید آورده که همه خرده فرهنگ های سنگ شده در اطراف و اکناف عالم را ساخته اند و روح کم از کم 98 درصد از افراد 7 میلیاردی کنونی جهان را میسازند و در تصرف دارند؟

معادله ناگزیر اینگونه از آب در آمده است:

جمع احتمالات درست 1 در میلونی در طول تاریخ = هجمه محدود «معرفت» و شناخت

جمع محتوم های ملیون منهای 1 در طول تاریخ = هجمه نامحدود و بیکرانه «حماقت»

اکنون پرسش نهایی و تعیین کننده این است که آیا سرشت، ذات و گوهر فطری بشر یا همان «گوهر اصیل آدمی» که مشخصه و معرفه اش؛ آزاد شدن از نظام جبری و قدری اتوماتیسم غریزی است؛ متقاضی کدام یکی از اینها بوده است و میباشد؟:

1 ـ بیکرانه حماقت؛ و

2 ـ محدوده معرفت و شناخت و خلاقیت و تبعات آن؛

آیا بشرِ دارای حماقت بیکران؛ «انسان ـ یا موجود حیه کامل نوع خود» است یا بشر صاحب کمالات معرفتی محدود ولی در هرحال، باعظمت و کارساز و پیروزی بخش بر طبیعت و بر شناخت کیهان و فضا و زمان و بر خود بشر و درون و بیرون و فرد و جمع آن؟

ولی حماقت بیکرانه؛ بلیه ای نیست که با دشنام و لعنت و مرده باد و زنده باد؛ رفع و رجوع شود. این بلیه؛ دیگر سد سدید آن است که گوهر اصیل آدمی بدرخشد و ببالد و کمال انسانی به همراه آورد.

نمایش گوهر اصیل آدمی؛ صرف  نظر از قوت و ضعف و پیروزی یا ناکامی آن منحیث یک اثر مختلط و یک میتود احساسی ـ ادراکی؛ عصیانی در برابر همین «حماقت بیکرانه» است. لطفاً پیشگفتار آشکار ساز چیستی، چونی و چرایی این اثر را؛ به گونه صفحه بست کتاب در فایل پی دی ایف؛ از اینجا دانلود و مطالعه بفرمائید:

ـ پیشگفتار آشکار سازِ چیستی و چرایی نمایش "گوهراصیل آدمی"

 

 پرتوی بر هدف

 

 


بالا
 
بازگشت