پرتو نادری
والی جهادی- دموکرات پروان
و نصرت اقبال برگشته!!!
این خبرکه بصیرخان سالنگی، والی پروان خبر نگار ارجمند، نصرت الله اقبال را با مشت های جهادی و مبارک خود چنان کوبیده که خونش را ریخته است، هر چند برای من بسیار درد ناک بود؛ اما آن قدر شگفتی انگیزی نبود که کتاب نوشتن جناب سالنگی!
همه روزه یکی چند تن از خبر نگاران این جا وآن جا به وسیلۀ قلدران روزگار کوبیده می شوند! گویی ما عادت کرده ایم که بگوییم و بنویسم و بعد آن جماعت قلدران بیایند ودست وپای ما را بشکنند، خون ما را بریزند، یاهم گریبان ما را بدهند به دست لوی سارنوالی که بر اساس گزارشهای سازمان های جهانی در فساد مقام نخست را به دست آورده است، مبارکش باد که چنین نهادی را چنین مقامی درخور است!!! چندی پیش اغبرخان جنرال ورزشکار!!! دستور داده بود، تا گزارشگر ورزشی تلویزیون یک را بکوبند و بکوبند!!! گزارشگر تا فهمیده بود چون باد از منظقه گریخته بود، سپاهیان صف شکن اغبر خان تا به منطقه می رسند می بینند که از خبر نگار خبری نیست، از قضا خبر نگار بخت بر گشته یی از شبکه سه یا شبکۀ دیگری را در آن جا می یابند و او را آن قدر می زنند که خونش به زمین می ریزد، سپاهیان فاتحانه به نزد جنرال ورزشکار بر می گردند، چون جنرال ماجرا را می پرسد که چه کردید؟ سپاهیان می گویند که آن خبر نگار از ترس شما چنان موشی گریخته بود، جنرال با خشونت می پرسد پس چه کردید؟؟؟سپاهیان می کویند که همان جا یک خبر نگار دیگر را یافتیم و زدیم وخونش را ریختیم، جنرال می گوید که چرا این خبر نگار را زدید؟ سپاهیان با سربلندی می گویند جنرال صاحب خوب شد ، ما که ای مردمه می شناسیم حتما این هم یک روز با پرسش های خود در باره فساد در اولمپیک اعصاب شما را خراب می کرد و ما هم پیش از پیش به سر وقتش رسیدم و یک زور بازو برایش نشان دادیم تا یادش باشد! لب های جنرال باز می شود و می گوید شما هم چقدر دور اندیش هستید! آفرین بچه ها بروید نوشابۀ سرد بنوشید!!!
راستی وقتی شنیدم که جناب سالنگی کتاب نوشته ، برای من تکان دهنده بود. من باری در یکی از نشست های تلویزیونی با این نوسندۀ کلیشنکوف به دست، اشتراک داشتم، جناب شان تا به پرسش ها پاسخ می دادند مانند آن بود که گرداننده از آسمان می گوید و سالنگی از ریسمان، همان سخن معروف یادم می آمد که: من چه می گویم و دمبوره ام چه می گوید! نمی دانم چگونه یکی و یک بار این آقا شده است نویسنده و مورخ. شاید هم خواسته است تا آن ماجرای تسلیم شدن خود به طالبان را در روزگاری که پروان در زیر لگد های طالبان آتش گرفته بود، تاک وتاکستان به دود و خاکستر بدل می شد، بنویسد. من می گویم جناب اگر چنین است، از آن روایت بگذر و اگر در این روزگار ترا آن پیوند های دیرین تازه شده است، قلم برگیر و از این پیوند ها پرده بردار!!! من نمی دانم مردم پروان چگونه می توانند کسی را به نام والی تحمل کنند که دیروز در دشوارترین و درخونین ترین روز ها که در میان دوست و دشمن دریای خروشان خون جاری بود، رفت و به دشمن تسلیم شد وبعد طالبان بودند که در همه جا همه چیز را تاراج می کردند!!! تا کنون کس نمی داند که او چرا به طالبان تسلیم شد و چگونه بر گشت!!!
من این کتاب را نخوانده ام و نه هم نقد آقای اقبال را، اما گزارش ها بیشتر به همین نکته تاکید دارند که انگیزۀ حملۀ سالنگی بر نصرت الله اقبال بر گشته ، آن هم در یک رستورانت، در شام رمضان همین نقد و نظر اقبال بر کتاب او یا کدام نوشتۀ دیگری بوده است. چه روزگاری که یک والی که گویا خودش هم نویسنده است، خبرنگاری را جستجو می کند و بعد در رستورانتی سر و صورت اورا در حضور دیگران خون وخونسار می سازد!!! این ماجرا همهگان را هراسان ساخته است، که قلدران دیگر خود دست به کار شده اند، چون به مشت ولگد سپاهیان دل شان یخ نمی کند. اخیرا نوشته یی داشتم در پیوند به یکی از آنانی که مهار گروهی از قلدران را در دست دارد، یکی از وابستهگانش برای من پیامی فرستاد از کوبیدن و دست و پای شکستن!!!
گاهی با خود می گویم که چرا ما این همه در خانۀ گژدم و زنبوران زهرناک دست می زنیم ، مگر شیشۀ ناموس عالم را باید ما تنها در بغل داشته باشیم !!!! یا این که این مردم خود باید بر خیزند و بگویند که ای قلدران نمک نا شاس، درخت قدرت شما با خون ما بالیده است، دیگر تا کی و تا چند ما را چنین گروگان نگه می دارید؟ مگر از نژاد کاوه کسی در این میان نیست، تا در برابر این مار دوشان روزگار پرچمی داد خواهی بر افرازد!!!
به گمانم که روزگار تاریخ بر گشته است که سالنگی هم تاریخ می نویسد. شاید به سبب همین تاریخ نویسی والی است که حال که نا امنی ها در پروان این همه افزایش یافته است. برای آن که والی صاحب پیوسته سرگرم تاریخ نویسی است و گویی فرصت سرخاریدن ندارد چه برسد به تامین امنیت! چند روز پیش یک پیرمرد پروانی در یکی از تلویزیون ها از افزایش نا امنی در پروان و اختطاف دختران فریاد می زد! او می گفت وقتی دختران به دانشگاه می روند از سرک اختطاف می شوند. واژۀ دانشگاه را همان پیر مرد به کار می برد، ورنه من از پارلمان دانشمند افغانستان یاد گرفته ام که نباید اسمای خاص را ترجمه کرد !!!!!!!!!!!
نصرت اقبال واقعاً اقبال بلندی دارد که جناب بصیر سالنگی با آن بصیرت بزرگ، او را خود در یکی از رستورانت های شهر لت و کوب کرده است. چقدر افتخار آمیز است که خبرنگاری با دستان مبارک یک والی جهادی – دموکرات لت و کوب شود. در گذشته جماعت چاقو کشان در کابل چنین می کردند و افرادی را در رستورانتها و کوچه می کوبیدند تا زور خود را نشان داده باشند! حال که دوران مدرنیزم و گزافه های دموکراسی است و حقوق شهروندان برابر، پس یک والی هم می تواند چنین کاری را انجام دهد.
هر چند شنیدم که والی از اقبال پوزش خواسته است، می خواهم بگویم که گاهی پوزش خواستن خود گونۀ دیگری توهین است. ای مورخ بزرگ که از قلمت روان غبار،کهزاد و حبیبی هزار بار در آن سوی زنده گی لرزیده است، مگر توجه نکردی : کجا عاقل کند کاری که بار آرد پشیمانی!!!
باید متوجه بود که پس از این چنین رویداد هایی فزونی خواهد گرفت، انتخابات نزدیک می شود و حساسیت ها بیشتر، دو راه وجود دارد که بگذاریم اربابان قدرت هرچه می خواهند بکنند و هر چه می خواهند بگویند و ما باشیم تماشا چیان ساده، آب خود را پف کنیم و بنوشیم که در این صورت همه چیز رو به راه خواهد بود و بینی کسی خون نخواهد شد. راه دیگر بیان حقیقت است که چون تا گفتی و نوشتی به گفتۀ مردم در می مانی که چه کنی؛ که در بهترین صورت ، هم مشت و لگد در پی دارد وهم قنداق کلیشنکوف. در وضعیت بد تر شاید ریختن خون بر زمین، خاموشی صدا و تمام!!!
چنین رویداد هایی را نباید، ساده انگاشت، اگر در این ماجراهیچ مسالۀ نقد و نظر و نشر گزارشی اقبال در پیوند به کتاب و کارکرد های بصیر سالنگی هم که در میان نباشد، من نمی دانم چرا یک والی به خود این حق را می دهد که در هر جایی که بخواهد می تواند خبرنگاری، نویسندهیی و یا هم شهروند دیگری را زیر مشت و لگد گیرد و خونین و خونسارش کند، بیایید بنشینیم و بندیشیم!!!
اسد 1392
شهر کابل