مهرالدین مشید

  

سنت گرایی طالبان  به مثابۀ انحطاط فرهنگی ضربه یی  بر پیکر اسلام

اثر گذاری فرهنگ سنتی و قبیله یی بر دین حقانیت دین را مغشوش گردانیده و ارزش های واقعی آن را در هاله یی از تاویل های ستنتی و قبیله یی مخدوش میگرداند  . در حالیکه حق و حقانیت چشمه های سیالی اند که حتی غیر قابل تجریه و تکثر بوده ، واحد و یگانه است که خود واحد بودن حق دلیل آشکاری به حقانیت و یگانه بودن آن است که از هر نوع شرک برداری ها در حوزههای گوناگون اجتماعی ،  اقتصادی و سیاسی برائت می جوید . این حق نمادی است از جمیع خیر و زیبایی و همه  را در برداشته و در سیمای عدل الهی در جامعۀ بشری جلوه گر می شود . این عدل تجسمی از حقیقیت است ، حقیقتی که در هر گام حق از پیکرۀ آن می درخشد . حقانیتی را متجلی میگرداند که با استبداد در عرصه های گوناگون سرسازش نداشته و ناسازگاری آن با ایده ئولوژی با وجود نیاز زمانی از همین جا نشئت کرده است ؛ زیرا ایده ئولوژی از روی ناگزیری ها با باری از جناح گرایی ها رو به استبداد داشته و بویژه در زمان استقرار و سازنده گی فاجعه می آفریند . این در حالی است که  روح دین با هر نوع استبداد ومظاهر آن آشتی ناپذیر است .

در حالیکه در بستر تفکر دینی فرا تر از ایده ئولوژی ، اندیشه به  مقام انضمام رسیده و تفکر  انضمامی در آن بعد از غلبه بر ترس ها و سیاست زدگی ها می تواند بصورت واقعی به انضمام تاریخ و سنت در آید ،  به نحو جدی با آنها گره بخورد و درگیر شود چرا که اگر راهی به رهایی باشد ناگزیر از دل همین سنت و تاریخ و اجتماعی باید  بگذرد که در آن پرتاب شده ایم . از همین رو است که غیر ابزاری شدن ، انتقادی شدن و وارستگی تفکر در همین پیمودن راه حقایق تاریخی - انضمامی است که هر چه بیشتر تحقق پیدا کند ؛ زیرا در بستر عدل الهی است که حق انگاری و باطل انگاری  معنا پیدا میکند و نگاۀ شرک آلود و نگاۀ الهی  پیرامون انسان ، حامعه  ،  تاریخ و افکار انسانی  قابلت تفسیر می گردند  .  نگاۀ شرک آلود است که دیدگاههای استبدادی ، رجالی ، تحجری ، جناحی و دمبریده را نسبت یه انسان ، تاریخ و جامعه بوجود آورده و از این بستر های فکری است که همه چیز به گونۀ استبدادی آن ایده ئولوژیک میگردد که پردۀ ضخیم و کلفتی بر گرایش های ایده ئولوژیک غیر استبدادی و تحجری نیز میگذارد ؛ در حالیکه نگاۀ الهی پیرامون تاریخ ، جامعه و انسان راۀ روشنی به سوی عدالت در گسترهها گوناگون اجتماعی  و فرهنگی دارد . این نگاه است که استقامت انسان را بحیث خلیفۀ خداوند و نایب خدا در تاریخ و جامعه محک میزند و بر ایمان سالاری او در موجی از نفی جنون آمیز ثروت و قدرت ابتذالی و شیطانی مهر تایید میگذارد . این انسان صلابتی بزرگتر از کوهها را پیدا کرده و عظمت و وقار او را در بد ترین و بهترین حالات به نمایش میگذارد . دیگر او موجود لرزنده نا استوار نیست که اندکترین شمالی به چپ یا راست خمش نماید . او چنان بر سکوی وقار تکیه می کند که هرگز در برابر قدرت و ثروت سر خم نکرده و سر پر غرور او در برابر هیچ  ابتذال شیطانی به زمین فرو نمی گردد .

در چنین بستری است که عناصر بالندۀ فرهنگی در درون عناصر فرهنگ ملی مخفی شده و با هر چه فشرده شدن هویت دینی در فرهنگ سنتی ، عناصر فرهنگ سنتی صبغۀ  دینی را به خود میگیرد که مفاهیم حق  و باطل ، جهل و آگاهی ، علم و تحجر و قشریت و پویایی چنان در هم می آمیزند و درهم می جوشند .  به نحوی مسخ می شوند ویکی به جای دیگری رخ مینماید که با ارایۀ مفاهیم ضد و نقیض در برابر هر گونه تحلیل های علمی متعارف و شناخته شده مقاومت مینمایند .  مفاهیم یاد شده در ملاک داوری ها پا در گل میمانند ؛ زیرا با پشت پا زدن به ملاک داوری های معتبر ،  این گفتمان درنتیجه از هر گونه ملاک علمی و فلسفی بیرون می شود  و در هالۀ  ضد و نقیض در پرتگاۀ تحچر و نا آگاهی می غلتد .

در این حال هر ملتی بویژه هر قومی از قافلۀ تفکر عملمی و فلسفی عقب میماند که در بستر چنین سنت گرایی ها فرو افتد . هرگاه قومی از تفکرعلمی و فلسفی فاصله بگیرد و بیش از پیش اسیر افکار قالبی و غیر حقیقی بویژه در عرصۀ  ادبیات میگردند . از همین رو است که رومان نویسان در چنین حالی به جای متقکران و اندیشمندان می نشینند و با به هر اندازه ییکه فرهنگ قومی به انحطاط میرود ، ادبیات شان به سوی ابتذال و پوچی گرایی میرود . با این تعبیر بحران در ادبیات میزان بحران فرهنگی یک کشور را تعیین مینماید و پختگی و نیرومندی ادبیات یک کشور بویژه ادبیات داستانی فاصلۀ میان انحطاط فرهنگی و بالنده گی فرهنگی را پر کرده و پل تازه ییرا میان متفکران و علمی و فلسفی با ادیبان در میان اعمار مینماید ؛ اما با انحطاط فرهنگی در کشوری مانند افغانستان نمی توان نویسنده گان طراز اولی را جسجو کرد که بتوانند چنین پلی را برای نجات حد اقل  فرهنگی خود در سطح قومی و ملی ایجاد نمایند ، ایجاد پلی چه که حتی پل های گذشته را هم می برند .

داستان نویسان یک ملت است که قوت ادبیات تمدن آنرا به نمایش میگذارند و روح کلی و ویژه گی های تاریخی یک ملت را در یک دوره و یا دورههای از تاریخ آشکار میسازند ؛ زیرا ادبیات بخ به مثابۀ شالودۀ تمدن یک کشور نقش سازنده را دربالنده گی تمدن و فرهنگ یک کشور دارد . به گونۀ مثال شاهنامۀ فردوسی که تمدن و فرهنگ خراسان و یا ایران قدیم را بیشتر از یک برهه نشان میدهد . در این داستان ها است که شهامت و راد مردی های ملتی به تماشا گذاشته شده و قهرمانان واقعی آنان چیره از نیام تاریخ می کشند .

این گونه داستان ها به گونۀ فراز و فرود تمدن ملت ها را ارایه کرده  و  قهرمانان آنان تجسمی از بالنده گی فرهنگی و انحطاط فرهنگی هستند که نویسنده یی ویژه گی های تمدنی را با جان و روان خود آزموده و در قالب  اثر داستانی به گونه یی محک زده و تجربه مینماید . این محاکات و تجربه است که جایگاۀ نویسنده را در برهه یی از  تاریخ در یک جامعه مشخص مینماید ؛ زیرا این بیانگر یک دوره و نقد حال روزگار یک کشور  است .  از همین پایگاه است که قهرمانان این داستان ها تجسمی از  تمدن و فرهنگ یک ملت به شمار میروند که فراز و فرود تمدنی و فرهنگی آنان را به نمایش میگذارند . به گونۀ مثال رمان های معروفی در اروپا مانند "فاوست" ، "هملت" شکسپیر، "استا روگین " ، "رودین"، " بازاروف" ، "پدر اوزنی گرانده" ، "گرگوارۀ سامسا"  "چرم ساغری" ، " قرار داد اجتماعی " و دههای دیگر نمایاناگر دورههای خاص تاریخی و تمدنی  اند  . در این داستان ها اکثر قهرمانان انسان های عصیانی و در برابر استبداد سازش ناپذیر جلوه میکنند . بویژه ادبیات پیش از پسامدرن اروپا که هیچ کدام جهت نیست انگارانه و نهیلیستی را نداشته و قهرمانان شان  اگر طعم پیروزی را نچشند نشوند ،  در اکثر موارد تسلیم ناپذیرانه و آرمانخواهانه ، خویش را قربانی میسازند  ؛  اما روند این داستان پردازی ها حتی در اروپا با به بحران رفتن فرهنگ  و ادب در این کشورها به نحوی قالب تهی کرده و بویژه در دوران پسا مدرنیزم به چالۀ یاس و پوچی افتاده که انحطاط فرهنگی د رغرب را در دوران ما به نمایش گذاشته است .

در آثار نویسنده گان پسا مدرن اروپا چنین یاس و اضطراب فرهنگی را می توان مشاهده کرد . چنانکه از داستان های "کافکا" تا "یورخس" و "فوینس" در جمعی از ماده وصورت پیام "  ریالیسم جادویی" دارند . قهرمانان این داستان ها است که احساس پوچی کرده و به زنده گی ماورالطبعیت بی اعتنا اند ، دردی از خود بیگانگی دارند که پیام آور مسخ شدده گی هستند و در مجموع  یاس دایمی ، اصطراب ، بی اعتنایی و ارزش زدایی انسانی و فضیلت زدایی اخلاقی را پیام آوراند و بیشتر جنبۀ "سورریالیسبتی "دارند که آثار کافکا مانند "مسخ " (  1915 ، "محاکم" ( 1914) ، "قصر" (1921- 1922 ) از این دست اند وحتی کتاب "داوری" او باوجودیکه فرم ریالیستیکی دارد ؛ اما پر از شارات تمثیلی و زوایای مخفی روانشناختی دارد که جامۀ سوریالیستی را به بر کرده است .

"طوفان برگ" نوشتۀ گابریل گارسیا مارکز بیانگر فضای وهم آلود و شبح آلود است  که باری  از کشمکش های های اجتماعی را برملا میسازد که انسان غرب منفرد تر از هر زمانی در آن دست و پا میزند . گابریل در کتاب دیگر خویش به نام " کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد " و "ساعت  نحس " به گونه یی جلوه مینماید که گویا تجسمی است ، در میان نیست انگاری  خود ویرانگر مدرت – پست مدرن آمیخته با سنت ها .

گابریل در کتاب  های دیگر خود مانند " صد سال تنهایی" ، " پاییز پدر سالار " و "عشق سالهای وبا" بازهم شبح آلود مینماید که هنوز  در دام وهم گیرمانده است . این کتاب به گونۀ روشنی نمادی از فروپاشی پسا مدرن است در سایۀ دلتنگی های رومانتیک ( نوستا لژیک) .  این کتاب به نحوی حکایت از بحزان فراگیر تفکر در تمدن مدرن دارد وتا  سطح یاوه  و اوهام  سقوط کرده است . تو گویی به روال تفکر عقل گرای دکارتی رسیده است  .

برای رهایی از این یاس و از خود بیگانگی فرهنگی تلاش ها از قبل آغاز شده است . این روند در اروپا بعد از دوران مدرنیته آغاز شده و تلاش هایی که با "نیچه" آغاز شد و "هایدگر" ادامه اش داد و بالاخره فوکو و دریدا به قوامش رساند ؛ اما  کار منتقدانه و متهورانۀ  " هابر ماس" این مدافع ناقد مدرنیته (عقل رادیکال ) هم نتوانسته است ، از کوله بار یاس های انسان غربی چیزی بکاهد . او  با طرح "عقل ارتباطی" که "نقد رادیکال" را به دلایل متعدد عقیم و نازا تلقی مینماید  ،  خواسته است تا بر  این همه سرگشتگی های انسان مغرب زمین پایان بدهد .

این ها که الکو های ادبیات نیست انگاری و سوریالیستی اند ، ادبیات  سوریالیزم را به اوجش رسانده و هردو نمایندۀ ادبیات بحران و انحطاط هستند که جز روایتی از نیست انگاری ونیهلیستی چیزی دیگری در آثار ایشان بر نمی تابد .  این ها حلقه های ادبیات پسا مدرن هستند که  سردی و خود بیگانگی دنیای تکنیک زدۀ غرب تحت سیطرۀ بوروکراسی در آثار خود آشکار گردانیده اند . با تفاوت این که کافکا بحیث نویسندۀ غربی خستگی و ملالت ، یخ زده گی انسان غرب را به  روایت گرفته و مارکز بحیث نوسینده و نمایندۀ انسان غرب زده به یاری ادبیات "ریالیزم جادویی" حامعۀ منحط غرب را به تصویرکشیده است .

از نظر هابر ماس ساختار هایی مانند دولت و اقتصاد  در قالب مفاهیمی تصور شده اند که دیروز در علوم طریعی به کار برده می شدند و امروز حیات مستقلی پیدا کرده اند . انسان به این ها حیات نبخشیده ، بلکه در درون آنها زنده گی مینمایند  ؛ بنا بر این مفاهمی را که برای توصیف آنها به کار برده می شوند ، بخشی از توصیف خود انسان نیز شمرده می شوند  . انسان بدین ترتیب از زنده گی خویش که باید در آن سوژههای باشد ، در کنش ارتباطی مشارکت خویش را بیگانه می یابد  و در این بیگانه یابی زنده گی خویش را به دست اتفاقات می یابد که سبب دلسردی اش میگردد .

وی (1) میگوید برای رهایی از این یاس باید تعبیری از عقل ارایه کرد تا بتوان از این مخمصه رهایی یافت ؛  البته طوریکه بصورت کامل زنده گی سراسر مردم جهان را احتوا نماید و از طریق برقراری رابطۀ میان اذهان زمینۀ انسجام اجتماعی را فراهم بسازد . وی تصریح میکند که پیدایی نقطۀ بازگشت  به نوعی ارادۀ عمومی ، یک جامعۀ مرکز زدوده  هم نمی تواند به حیات خود ادامه بدهد . 

هابر ماس (2)با طرح عقل ارتباطی می خواهد ، انسان غربی را از فاجعۀ فردیت و تنهایی رهایی ببخشد و با طرح برقراری ارتباط میان اذهان و ارجاعی عمومی یاس جانکاۀ و دلهرۀ بی پایان تنهایی وارهاند  ؛ البته بی توجه به این که هرگز ممکن نیست تا به یاری عقل ارتباطی بتوان انسان غرب را از فاجعۀ فردیت رهایی بخشید ؛ زیرا فردیت غرب ریشه در تمدن مادی غرب دارد که زیر چتر لیبرالیزم هر آن او را به قهقرا می برد . این تمدن  از روحی تهی است توانایی کشاندن انسان به بلندای معنویت دارد . با رسیدن به چنین بلندای معنویت است که روح آشفتۀ انسان غربی از این فردیت رهایی یافته و خلای تنهایی او پر میگردد . این در صورتی ممکن است که تمدن مادی غرب نه تها جامه عوض کند ؛ بلکه تغییر محتوا به تمدنی بدهد که سرشار از روح پهناور و جذبه های انسانی مالامال از  شور و عشق است ؛ عشقی که از فردیت گزیزان است و رستگاری فردی را در حیات جمعی و حیات جمعی را در حیات فردی تلقی مینماید . عشق برخاسته از تمدنی یارای یاوری انسان غرب را دارد که پیام رسایی از آگاهی ، آزادی  و عدالت داشته و حقیقتی را بازتاب بدهد که در عین تکثر پریری غیر قابل کثرت است ،  واحد و یگانه بوده و تا مبادا این حق واحد قربانی فاجعۀ کثرت گرایی نگردد ؛ زیرا این حق با نسبیت سر آشتی نداشته و در ابعاد گوناگون وابسته به خویش است .

پوپر با طرح این که دانش بشری فرضیه ها بوده و ابطال پذیر اند و این ابطال پذیری را به حال علوم طبیعی نیز صادق میداند . از نظر  او حقیقت بصورت رها وجود دارد ، انسان آنرا کاوش می کند . در هرگامی به آن نزدیک می شود و پرده یی از آن بیرون کرده و توصیف تازه یی از آن مینماید . شناخت از نطر او جستجوی حقیقت است  .

پوپر(3) با تفکر ابطال پذیری دانش بشری رخنۀ عمیق تری بر تمدن مادی غرب افگند . تمدنی که بر پایۀ دانش معاصر غرب استوار است و شاهرگ این تمدن به شمار میرود . پوپر در واقع با تفکر ابطال پذیری دانش بشری کالبد تمدن غرب را شکست و لرزه بر اندام  آن افگند که انحطاط آنرا وارد بحران جدید تر نمود .

السدایر مک اینتایر(4) فیلسوف پر آوازه  و منتقد نهاد های لیبرالیستی  و ایده های مدرن است که از سنگر سنت به نقد مردنیته می پردازد . به نظر او فیلسوفان باید دنیای عینی مانند سیاست ، سنت ها ، سارمان های اجتماعی ، خانواده و... مورد مطالعه قرار بدهد تا افکار و ارزش هایی را شناسایی نماید  که زیربنای این نهاد ها و رویه ها را ساخته اند . وی روشنگری را یک اشتباه پنداشته و می کشود تا ایده ئولوژی سرمایه داری را در زیر چتر لیبرالیزم مضمحل و نابود نماید .

هدف از اشاره به سرگشتگی فرهنگی در غرب  ، پرده برداشتن از بحران فرهنگی و  انجطاط است که به گونه های مختلفی در جهان وجود دارند که در هر کشوری عوامل مختلف دارد و از سویی هم انحطاط تنها منحصر به کشورهای عقب مانده نه ، بلکه دامنگیر کشورهای پیشرفته هم است که پرداحتن بهای انحطاط  از سوی کشور های پیشرفته به مراتب بزرگتر از کشور های عقب مانده است . مثلی که در کشور ما  علاوه بر عوامل استعماری بخشی از انحطاط فرهنگی آن برخاسته از سنت گرایی های افراطی بوده که با تعبیری قشری و بنیاد گرایانه از دین با عبور از جادۀ دین خویش را به جادۀ سنت رسانده است  ؛ اما در اروپا وضع طور دیگر است ، در آنجا چنان از سنت بریده اند و از آن دور شده و به مدرنیته رسیده اند که تمامی ارزش های سنتی را از دست داده اند و اکنون چنان بیگانه شده اند که  در جهانی ازپوچیزم انکار گرایانه دست و پا میزنند . این پوچی یک تمدن بزرگ را تهدید میکند که اضافه تر از یک ملیارد انسان روی زمین را به خطر تهدید میکند  .

به گونه ییکه عوامل هر دو انحطاط متفاوت است ، ضیان ها و عوارض جانبی  آنها نیز از یکدیگر فرق دارند . انحطاط در  اروپا ریشه در سنت زدایی و جذبۀ تجدد گرایی جنون آمیز دارد ؛ اما انحطاط فرهنگی در شرق بویژه در کشور ما ریشه در تجدد زدایی و چسپیدن به سنت دارد . مدرنیته غرب را به جهان پوچیزم و نهیلستی کشاند وسنت گرایی به خصوص نحوۀ قشری و تحجری آن کشور ما را به انجطاط و درون گسیختگی های دردناک فرهنگی  کشانده است . جنگ کنونی  در کشور که نتیجۀ سیاست های استعماری است ریشه در فقر فرهنگی و سنت گرایی هایی دارد که حاصل آن خود خواهی ها ، منیت ها ، افراطیت مرگبار و قبیله گرایی های دردناک است که وسیلۀ مناسبی برای بهره جویی های استعماری شده است و زمانی این بلا را می توان از کشور زدود که از  خرافات سنتی چه دنی و غیر دینی فاصله گرفت و تا  باشد که با کشف عناصر بالندۀ فرهنگی بومی و بهره جویی از عناصر فرهنگی جدید با قافلۀ پیشرفت و توسعۀ جهانی  همراه گردید  .  = نهم = د

 

یاد داشت ها :

 

1 - هابر ماس مدافع ناقد مدرنیته ، ماندگار ، شمارۀ 414 ، 16 سپتمبر

2 - هابر ماس مدافع ناقد مدرنیته ، ماندگار ، شمارۀ 414 ، 16 سپتمبر

3 - پوپر ، ماندگار ، شمارۀ 414 ، 16 سپتمبر

4 - منقتد فلسفه و جامعۀ مدرن ، ماندگار ، شمارۀ 420 ، 27 سپتمبر

 

 

 


بالا
 
بازگشت