متن سخن راني جناب سميع رفيع بمناسبت ((  شبي با حافظ )) در جمع ياران همدل                            

بنــــــــام آنكه جان را فكرت آموخت .. چراغ دل به نور جان برافـروخت

ز فضلش هر دو عـالم گشت روشن .. ز فيضش خـــــاك آدم گشت گلشن

سلام و تهنيت به شما ياران همدل:

نديدم خوشتر از شعر تو حافظ  ..  بقرآني كه اندر سينه داري  

حافظ شيرازي، نامش محمد و لقبش شمس الدين و از شعراي قرن هشتم هجري است. تاريخ تولد وي بروايتي كه صحيحتر مينمايد بسال 726 و سال وفاتش 791 بنابر اين مدت عمر وي 65 سال بوده است.

حافظ هنوز طفل بود كه پدر بزرگوارش داعي اجل را لبيك گفت. چنانچه دوران صباوتش در مشقت و عسرت بسر آمد. ولي با اينهمه دست از از تحصيل علم نكشيد. قران مجيد را حفظ كرد و زبان عربي آموخت و صلاحيت فوق العادهء در زمينهء تعليمات ديني و الهيات بدست آورد. حافظ بزبان فارسي شعر سرودن گرفت و بزودي صيت و آوازهء شهرتش عالم را فرا گرفت.

زندگاني حافظ با خدمات ديوان در نزد پادشاهان پارس همرا بود. در ديوانش اشعار در مدح پادشاهان  آن زمان ديده ميشود لذا اين گفتهء داكتر حريري صداقت دارد كه گفته است :

" حافظ بطور حتم زندگي در فقر نمي گذرانيد. معاش مرتب داشت و لباس خوب مي پوشيد و گذشته از اين مرد گمنام نبود، بلكه از جملهء اعيان و بزرگان شهر بشمار ميرفت. همينكه لقب خواجه داشت خود برهاني است قاطع براي عرايض بنده. همه ميدانيد كه لقب خواجه در آن عصر  به هر آدم بي سر و پا داده نمي شد، بلكه مختص رجال مهم و حتي وزرا بود".

حافظ در حين حيات خويش از حيث  شاعر مقام شامخي را احراز كرده بود و شهرتش نه تنها در ايران بلكه در اكثر كشور هاي مجاور اسلامي بويژه در سراسر شبه قارهء جنوبي آسيا رسيده بود.

 

در سير تكامل غزل فارسي ، حافظ  اهميتي فوق العاده  دارد. بزرگترين امتياز حافظ اينست كه غزل به دست او به اوج كمال خود رسيد و اين نمونهء كامل براي شعراي بعدي بلكه در زبانهاييكه غزل در آنها راه يافته بود، سرمشق قرار گرفت. عشق موضوع اساسي غزل است و حافظ حق اين موضوع را بخوبي ادا كرده  ولي او تنها به اين موضوع اكتفا ننموده بلكه  دامن غزل را وسعتي بخشيده است واين نوع  شعر را بجايي رسانيده است كه حالا در غزل انواع مضامين و كيفيات و اوضاع و احوال را ميتوان بيان كرد،البته تحت شرايط غزل رمز و كنايه يا سمبوليزم شرط اول آن است. حافظ در غزل خود اصطلاحاتي نظير طامات ، خرابات ، پير مغان ، خرقه ، سالوس ، هاتف ، رطل گران ، زنّار ، صومعه ، زاهد ، شاهد ، رقيب ، طلسمات ، ديو و كُنِشت را به هنرمندي تام بكار برده است. اينها هم جنبهء ايماني غزل او را تقويت بخشيده اند.

اين اصطلاحات جزو مخصوص زبان غزل شده است. حافظ در غزل حقيقت و مَجاز را طوري آميخته است كه هر كس به ذوق خود از كلام او لذت ميبرد. اهل حقيقت كلامش را بعقيدهء خود و اهل مَجاز طبق نظر خود تعبير ميكنند. اين امتزاج حقيقت و مَجاز حلقهء دوستداران حافظ را بسيار وسعت داده است.

تنها غزل فارسي تحت تاثير حافظ نرفته  بلكه حافظ در غزل زبانهاي ديگرمثل اردو ، بلوچي ، پشتو ، سندي ، پنجابي ، كشميري و تركي  هم اثري  گذاشته . اين تاثير از زبانهاي جهان اسلامي گذشته به اروپا هم رسيده است و گويته شاعر آلماني غزل هاي سروده و در اين غزل ها از حافظ پيروي كرده است. او حتي تشبيهات و استعارات و كنايات  حافظ را در كلام خود گنجانيده  و بعضي از اينها بوسيلهء ترجمهء شعر گويته در ساير زبانهاي اروپايي راه يافته اند. گويته ديوان شرقي خود را در جواب ديوان حافظ ترتيب داده و بدين طريق پلي ميان شرق و غرب تعمير كرده است. ترجمه ء آثار فارسي مخصوصا ديوان حافظ در ادبيات آلماني جنبش رومانتيسم را بوجود آورد كه ديوان شرقي گويته واقعا براي حافظ احترام خاصي قايل بوده ، او در بارهء حافظ چنين اظهار نظر كرده است. :

" اي حافظ! سخن تو همچون ابديت بزرگ است، زيرا آنرا آغاز و انجامي نيست. كلام تو چون گنبد آسمان تنها بخود وابسته است، لاجرم ميان نيمهء غزلت يا مطلع و مقطع آن فرقي نميتوان گذاشت، چه همهء آن آيت جمال و كمال است. اگر روزي دنيا بسر آيد، اي حافظ آسماني، آرزو دارم كه تنها با تو و در كنار تو باشم و همراه تو باده نوشم و چون تو عشق ورزم، زيرا اين افتخار زندگي من و مايهء حيات من است".

امرسن شاعر و نويسندهء معروف امريكايي آثار گويته را بسيار دوست داشت. او براي استفادهء مستقيم از اين آثار زبان آلماني را آموخت. اين نويسندهء امريكايي بوسيلهء گويته معتقد حافظ شد. امرسن در نوشته هاي خود از حافظ خيلي تجليل كرده است، او حافظ را " مرد تيز چشم و تيز بين " قرار داده است كه دوستدار آزادي و استقلال بشر است.

مولانا عبدالرحمن جامي در ( نفحات الانس) حافظ را در زمرهء مشايخ و صوفيان شمرده در بارهء او چنين نوشته است: " حافظ لسان الغيب و ترجمان اسرار است".

غزليات حافظ مملو از مطالب عرفانيست و مسايل مهم عرفان را حافظ در غزلهاي خود مطرح كرده او اصطلاحات صوفيه را بكار برده است. حافظ اسرار تصوف را بخوبي درك كرده بود. دلش از عشق سرشار بود. اين سرمستي عشق در سراسر كلامش سرايت كرده است و بر سحر شعرش اضافه كرده است و اين شور عشق است كه اهل دل را بخود جلب ميكند. ابيات عاشقانهء حافظ را به هر دو صورت ـ حقيقت و مَجاز ـ ميتوان تعبير كرد، لذا اين ابيات براي صوفي و غير صوفي يكسان دلكشي دارند.

در تاريخ ادبيات بندرت اتفاق افتاده است كه يك شعر هم در حلقهء اهل معرفت و هم در محفل رندان اعتبار داشته باشد. ولي حافظ در اين مورد مستثناست. او مطالب رندي و مستي را هم بكمال هنر در رشتهء نظم كشيده است و سبب عمدهء شهرت حافظ مخصوصا در غرب زمين مرهون همين مطالب است. اهل مغرب حافظ را مثل حكيم معروف يوناني اپيكورس دوست ميدارند، او  لذت و خوشي را غايت آمال انسان مي خواند و خوشي را منحصر به حصول لذايذ ميدانست.

حافظ تدريجا به اين فلسفهء زندگاني رسيده است كه زندگي بشر فاني و بي ثبات است، لذا انسان بايد از انديشه هاي دور و دراز محترز بماند  و هوس شان و شوكت و هواي جاه و منصب اين عالم ناپايدار  را از دل بيرون كند و حيات بي ثبات را با عيش و عشرت بسر ببرد  و بي ثباتي اين عالم را  چنين پيش چشم ما مجسم ميسازد :

شراب تلخ ميخواهم كه مرد افگن بود زورش   ..  كه تا يكدم بياسايم ز دنيا و شر و شورش

كمند صيد بهرامي بيفگن جام جم بردار  ..  كه من پيمودم اين صحرا نه بهرام است و نه گورش

............................................    و يا

اعتمادي نيست بر كار جهان  ..  بلكه بر گردون گردان نيز هم

............................................

سرود مجلس جمشيد گفته اند اين بود  ..  كه جام باده بياور كه جم نخواهد ماند

...........................................

در بزم دور يك دو قدح دركش و برو  ..  يعني طمع مدار وصال دوام را

...........................................

به چشم عقل در اين رهگذار پر آشوب  ..    جهان و كار جهان بي ثبات و بي محلست

............................................

ز انقلاب زمانه عجب مدار كه چرخ  ..  از اين فسانه و افسون هزار دارد ياد

...........................................

غنيمتي شمر اي شمع وصل پروانه  ..  كه اين معامله تا صبحدم نخواهد ماند

...........................................

بنشين بر لب جوي و گذر عمر ببين  ..  كاين اشارت ز جهان گذران ما را بس

..........................................

و از آنجا كه انسان بر زندگاني خود اختياري ندارد، ميگويد:

در كوي نيكنامي ما را گذر ندادند  ..  گر تو نمي پسندي تغيركن قضا را

..........................................

گليم بخت كسي را كه بافتند سياه  ..  به آب زمزم و كوثر سفيد نتوان كرد

.........................................

عيب رندان مكن اي زاهد پاكيزه سرشت  ..  كه گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

........................................

بر عمل تكيه مكن خواجه كه در روز ازل  ..  تو چه داني قلم صنع به نامت چه نوشت

........................................

اما انسان را مجبور مي يابد و تاكيد به رضاي حق ميكند:

چو قسمت ازلي  بي حضور ما كردند  ..  گر اندكي نه به وفق رضاست خرده مگير

.......................................

بيا كه هاتف ميخانه دوش با من گفت  ..  كه در مقام رضا باش و از قضا مگريز

.......................................

روزي اگر غمي رسدت تنگ دل مباش  ..  رو شكر كن مباد كه از بد بتر شود

......................................

حافظ توصيه ميكند كه حال را بايد غنيمت شمرد و خوش بايد زيست.

نشاط و عيش و جواني چو گل غنيمت دان  ..  كه حافظا نبود بر رسول غير بلاغ

.....................................

وقت را غنيمت دان آنقدر كه بتواني  ..  حاصل از حيات اي جان يكدم است تا داني

....................................

ساقيا عشرت امروز به فردا مفگن  ..  باز ديوان قضا خط اماني به من آر

...................................

هر وقت خوش كه دست دهد مغتنم شمر  ..  كس را وقوف نيست كه انجام كار چيست

..................................

حافظا چون غم و شادي جهان در گذر است  ..  بهتر آنست كه من خاطر خود خوش دارم

.................................

گر چه در بازار دهر از خوشدلي جز نام نيست  ..  شيوهء رندي و خوشباشي عياران خوش است

..............................................

رندي و سرمستي براي مردم جالب تر از موضوعات ديگر است. براي همين عموم مردم حافظ را بيشتر دوست دارند و او را خواجهء رندان ميخوانند. حافظ مبلغ محض عيش و نشاط و باده پرستي و خوش گذراني نيست.

 

حافظ انسان را در بي ثباتي و جبر زندگي براي ترك دنيا تلقين نمي كند، بلكه تلخي هاي زندگي را براي او گوارا ميسازد تا زندگي راحت و آسان شود.

بزرگترين امتياز حافظ كه در رواج شعرش تاثير داشته است، اميدوار بودن او است. در مشكلات زندگي تلقين ميكند كه بايد راضي به رضاي حق باشيم و در حال رضا اميدوار به آيندهء بهتري باشيم.

براي همين حافظ از رحمت حق نوميد نيست و اميدوار آيندهء بهتري است:

رسيد مژده كه ايام غم نخواهد ماند  ..  جنين نماند و چنان نيز هم نخواهد ماند

چه جاي شكر و شكايت ز نقش نيك و بد است  ..  كه كس هميشه گرفتار غم نخواهد ماند

....................................

صبر و ظفر هر دو دوستان قديمند  ..  بر اثر صبر نوبت ظفر آيد

...................................

غمناك نبايد بود از طعن حسود اي دل  ..  شايد كه چو وابيني خير تو در اين باشد

...................................

حافظ از بزرگترين معلمان اخلاق و مروجان افكار پسنديده است. او از عظمت اولاد آدم نيك آگاه و از عرفان ذات بهره ور بوده است. بنظر وي اگر انسان به بزرگواري خود پي برد، هيچگاه پي كار هاي زشت نخواهد رفت و از اخلاق نا مرضيه بر كنار خواهد ماند. چنانچه گويد:

محرم راز دل شيداي خود  ..  كس نمي بينم ز خاص و عام را

.................................

به عقيدهء حافظ، انسان مستغني از بيگانه بوده و هست :

سالها دل طلب جام جم از ما ميكرد  ..  آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا ميكرد

مشكل انسان همين بوده كه او چيزي را از بيگانه ميخواهد كه خود داراي آن ميباشد.

حافظ پاسبان راز خود و عارف زمان خود بوده است، و اين انتهاي عرفان ذات است كه انسان از راز حقيقت خود آگاه باشد و در بارهء عصر و زمان خويش عرفان كامل داشته باشد:

من اگر رندم اگر شيخ چكارم با كس  ..  حافظ راز خود و عارف وقت خويشم

..................................

بنظر او زندگي نكويي است و خير، و بايد در حق كسي بد نيانديشيم و بد نكنيم. اين فلسفه غير از فلسفهء بشر دوستي چيزي نيست. در اين مورد حافظ ميگويد:

فرض ايزد بگذاريم و به كس بد نكنيم  ..  وآنچه گويند روا نيست نگوييم رواست

..................................

مباش در پي آزار و هرچه خواهي كن  ..  كه در شريعت ما غير از اين گناهي نيست

.................................

چنان بزي كه اگر خاك ره شوي كس را  ..  غبار خاطري از رهگذار ما نرسد

.................................

وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم  .. كه در طريقت ما كافري است رنجيدن

...............................

به پير ميكده گفتم كه چيست راه نجات  ..  بخواست جام مي و گفت عيب پوشيدن

...............................

شيخ سعدي اولين كسي است كه در غزل پردهء ريا كاري زاهدان و صوفيان و واعظان را چاك كرده است. اين گونه مطالب در ابيات شاعران ديگر نيز ديده ميشود اما سبك سعدي چنان مرغوب است كه خوانندگان را تحت تاثير قرار ميدهد. مثلا :

محتسب در قفاي رندان است  ..  غافل از صوفيان شاهد باز

.......................................  و يا

برون نمي رود از خانقاه يكي هوشيار  ..  كه پيش شحنه بگويد كه صوفيان مستند

.......................................

سعدي گاهگاهي خطاهاي خود را اقرار ميكند اما ميگويد آن كيست كه دامنش آلوده نيست:

گر كند ميل به خوبان دل من خرده مگير ..  كاين گناهيست كه در شهر شما نيز كنند

.......................................

اين سبك سعدي را حافظ دوست دارد و او همه خطا هاي جهان را به خود نسبت داده و در حقيقت چهرهء ملكوتي خويش را برنگ قيافهء گناه آلود ما درآورده است تا مگر ما را عبرتي دست دهد. حافظ ميسرايد:

مي خور كه شيخ و واعظ و مفتي و محتسب  ..  چون نيك بنگري همه تزوير ميكنند

.....................................

حافظ بحق قرآن كز شيد و زرق  باز آي  ..  باشد كه گوي عيشي در اين جهان توان زد

.....................................

اين نوع سخن گفتن كه نفس خود خواه و خود پرستي ما را آزار ميدهد، سبب شده است كه همه شعر او را بي هيچ ملال و رنجشي بخوانند و در آن تامل كنند و چه بسا كه در عالم انديشه بدي هاي را كه حافظ در آنان به انگشت ملامت ننموده ولي در آيينهء صافي وجود خود منعكس كرده است، در خويشتن دريابند و در رفع آنها بكوشند. واضح است كه اين گونه تنبيه سودمندتر و اثرش عميق تر و پايدار تر است.

حافظ از مكر و ريا بيزار است . نفاق و زرق را براي زندگاني اجتماعي خيلي زيان بخش ميداند. از همين است كه حافظ صوفيان و علما و زهاد ريا كار را مورد انتقاد سخت قرار ميدهد و ميگويد:

واعظان كاين جلوه در محراب و منبر ميكنند .. چون به خلوت ميروند آن كار ديگر ميكنند

..............................

گر چه بر واعظ شهر اين سخن آسان نشود  ..  يا ريا ورزد و سالوس مسلمان نشود

..............................

نفاق و زرق نبخشد صفاي دل حافظ  ..  طريق رندي و عشق اختيار خواهم كرد

..............................

خيز تا خرقهء صوفي به خرابات بريم  ..  شطح و طامات به بازار خرافات بريم

..............................

به حافظ و حافظ ‌شناساني که مي‌کوشند از او چهره‌اي امروزين و گاه حتي "ماترياليست" ارائه دهند و برايش دين و مذهبي درست كنند. بايد يادآور شوم :

ميشود قرآن را به چارده روايت از بر بود، به ذهني انباشته از اين گنجينه قدسي باليد، به اين مناسبت خود را "حافظ" ناميد، داروندار روحي خود را از «دولت قرآن» دانست، و مسلمان مؤمن نبود؟ خوشبختانه اين نسبت و بهتان  ناروا را نمي‌توان به حافظ داد. براي آن ‌که دنياي حافظ، که شايد بزرگ‌ترين هنرمند در عرفان ماست... در اصل دنياي حسرت‌ها، انگاشت‌ها و نويدها در اسلام رؤيايي اوست؛ دنياي آرزوهاي دلاويز و پرنياني است که منحصراً در شعر به‌عنوان هنر رنگ و پيکر مي‌گيرند و برآورده  ميشود.

فرهنگ عرفانی به هنگام تحقق در عمل با تعصبات و ناروایی های بسیار آلوده شده بود. از این است که شاعر قلم خود را متوجه صوفیان دروغی میسازد ، گر چه بندرت خود را در سلک صوفیان به حساب آورده است، چنین میگوید:

صوفیان جمله حریفند و نظر باز ولی

زین میان حافظ دل سوخته بد نام افتاد

وقتی حافظ روش زاهدان و صوفیان را در عمل با اصول عرفان مورد نظر خود منطبق نمی بیند، بنا چار میگوید:

عیب حافظ گو مکن زاهد که رفت از خانقاه

پای آزادی چه بندی گر به جایی رفت رفت                                                                             

آنچه از مکتب عرفان بیشتر مورد علاقهء حافظ  بوده ، جهان بینی وسیع و فرهنگ انسانی آن است. حافظ  از عشق و عاشقی برداشت دیگر داشته که آنرا به رُخ زاهد و صوفی و پادشاه  وقت می کشد:

نشان اهل خدا عاشقیست با خود دار

که در مشایخ شهر این نشان نمی بینم

و به شاه مغرور میگوید:

در کوی عشق شوکت شاهی نمی خرند

اقـــــــــرار بندگی کن و اظهار چاکری

حافظ به همه حوادث اجتماعی و سیاسی و بی عدالتی های آنزمان در شعر خود اشاره کرده و برای اینکه بتواند حرفش را بزند و در عین حال از سبک تغزل خود خارج نشود، به اشاره و کنایه در زبان لطیف عشق و گل متوسل میگردد و از خفقان فکری زمان چنین یاد میکند.

حافظ این حال عجب با که توان گفت که ما

بلبــــــــلانیم که در مـــــــوسم گل خاموشیم

نواهای گنگ و درهم ، حاکی از آشوب زمانه و فشار، خفقان اجتماعی ، از خلال سخنان عاشقانه به گوش می آید:

با صبا در چمن لاله ســـــــــــحر میگفتم

که شهیدان که اند این همه خونین کفنـــان

گفت حافظ من و تو محرم این راز نه ایم

از می لعل حکایت کن و شیرین دهـــنان

 

حافظ شاعري بود والامقام و با همت. از محيط خود ترسان نبود و حتي حوصلهء آن را داشت كه چرخ را برهم زند، اگر آن طبق خواسته هاي او نگردد:

چرخ برهم زنم ار غير مرادم گردد  ..  من نه آنم كه كه زبوني كشم از چرخ فلك

.............................................

حافظ از رنگ تعلق بيزار بوده و با ماديات چندان علاقهء نداشت:

غلام همت آنم كه زير چرخ كبود  ..  ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است

.............................................

حافظ اگر رنگ تعلق داشت فقط با خدا و بندگان خدا و به حقايق معنوي تعلق داشت، زيرا اين تعلق ابديست اما تعلق به دنيا و نيرنگ آن بقا ندارد. حافظ حتي معتقد بود كه او نه فقط در حيات بلكه پس از مرگ هم پيام همت و بلند حوصلگي خواهد داد و تربيت او نشانهء همت عالي خواهد داشت:

بر سر تربت ما جون گذري همت خواه  ..  كه زيارتگهء رندان خدا خواهد بود

....................................................                         

حافظ همت عالي را بر جام مرصع رجحان داده و نصيحت ميكند تا مردم همواره طالب همت بلند باشند:

همت عالي طلب جام مرصع گو مباش  ..  رند را آب عنب ياقوت رماني بود

.................................................

حافظ نصيحت ميكند كه ما از مشكلات راه و دشواريهاي زندگي خوف و هراس نداشته باشيم و با همت و شكيبايي طي مراحل زندگي كنيم و  در هر طريقتي كه روان هستيم از خود پايداري و ثبات نشان دهيم:

ز مشكلات طريقت عنان متاب اي دل  ..  كه مرد راه نينديشد از نشيب و فراز

..................................................                                                                          

يك مطلب ديگر  كه حافظ  آنرا بسيار اهميت ميدهد، استقامت در امور زندگي و پاس عهد و پيمان است. ما هم به خدا عهد و پيمان بندگي داريم و هم به بندگانش عهد و پيمان محبت و خدمت داريم :

دلا در عاشقي ثابت قدم باش  ..  كه در اين ره نباشد كار بي اجر

..............................................

در ازل بست دلم با سر ذلفت پيوند  ..  تا ابد سرنكشد و ز سر پيمان نرود

..............................................

اگر چه خرمن عمرم غم تو داد بباد  ..  بخاك پاي عزيزت كه عهد نشكستم

.............................................

پير پيمانه كش من كه روانش خوش باد  ..  گفت پرهيز كن از صحبت پيمان شكنان

.............................................

حافظ شاعري بود صلح جو و امن پسند. او هرگز دوست نداشت مردم با هم بجنگند و اتحاد را برهم زنند:

بر آستانهء تسليم سر بنه حافظ  ..  كه گر ستيزه كني روزگار بستيزد

............................................

بس تجربه كرديم در اين دير مكافات   .. با دُرد كشان هركه در افتاد بر افتاد

............................................

درخت دوستي بنشان كه كام دل ببار آرد  ..  نهال دشمني بر كن كه رنج بي شمار آرد

.............................................

حافظ با عشق حقيقي سرو كار داشت و از هوس پرستي دوري مي جست:

از صداي سخن عشق نديدم خوشتر  ..  يادگاري كه در اين گنبد دوار بماند

............................................

عشق بازي كار بازي نيست اي دل سر بباز  ..  زانكه گوي عشق نتوان زد بچوگان هوس

............................................

چنان پُر شد فضاي سينه از دوست  ..  كه فكر خويش گم شد از ضميرم

............................................

گداي كوه تو از هشت خُلد مستغنيست  ..  اسير عشق تو از هر دو عالم آزاد است

...........................................

حافظ عقيدهء وحدت الوجود را داشته و جهان را از ديد يك صوفي وارسته مينگريست. او ميگويد:

غرض ز مسجد و ميخانه ام وصال شماست  ..  جز اين خيال ندارم خدا گواه من است

............................................

گر پير مغان مرشد من شد چه تفاوت  ..  در هيچ سري نيست كه سري ز خدا نيست

...........................................

همه كس طالب يارند چه هوشيار و چه مست  ..  همه جا خانهء عشق است چه مسجد چه كُنِشت

...........................................

عشق بازي را تحمل بايد اي دل پاي دار  ..  گر بلايي بود، بود و گر خطايي رفت، رفت

...........................................

 

پس بي ترديد ميتوان گفت كه در ادبيات جهان هر جا كه غزل است از حافط فيض برده .                                                                          

ديوان حافظ را همه انتخاب يا سراپا انتخاب گفته اند. اين امتياز بارز اين ديوان شمرده ميشود. صايب تبريزي در اين مورد چنين گفته است:

هلاك حُسن خداداد او شوم كه سراپا

چو شعر حافظ شيراز انتخاب ندارد

 

دوستان و ياران همدل : اين بود گوشهء از افكار حافظ ، اما چنانكه همه ميدانند شعر حافظ ژرفاي دريا را در بر دارد و هيچ كس نمي تواند ادعا كند كه او فكر حافظ را حقيقتا درك نموده است، چنانكه او ميگويد:

ترا چنان كه تويي هر نظر كجا بيند  ..  بقدر دانش خود هر كسي كند ادراك

................................................

و در اخير ميپردازيم به شرح از ابيات حافظ :

دوش ديدم كه ملايك در ميخانه زدند  

گِل آدم بسرشتند و به پيـــــمانه زدند

( دوش) كنايه از عالم غيب است ،( ملايك )  فرشتگان (ميخانه) كنايه از عالم لاهوت يا عالم عشق (در زدن) عبارت از خواهش و اراده نمودن (گل آدم سرشتن) عبارت از خمير كردن گل اوست و (پيمانه زدن) كنايه از پيداكردن طينت آدم است مخمر به شراب محبت.

حافظ گويد:  در حالت روحانيت عالم غيب را مشاهده ميكردم و همه را به چشم معاينه مي آوردم ، ديدم كه ملايكه بواسطهء تجرّد و نورانيت ذاتي ولطافتي كه داشتند بذات خود محجوب گشته از خود كسي را افضل نه پنداشته و استعداد خود را ظاهر نموده طالب آن شدند كه شراب محبت و معرفت از ميخانهء لاهوت كه عبارت ازاو است، نوش كنند و ايشان مظهر جامع گردند و چون ايشان في نفس استعداد اين مظهريت را نداشتند و بي موجب تخم تمنا در زمين استعداد خود ميكاشتند، درِ طلب به روي ايشان مسدود گشت و رشتهء اميد ايشان مقصود، يعني اگر چه شما بواسطهء لطافت و نورانيت خود گمان مي بريد كه مظهر جامع و صاحب اين معني ماييم اما ما كه خالقيم و خداي شماييم ميدانيم كه در شما اين استعداد نيست.

قابل اين استعداد ديگر كسي است كه جهت لطافت و كثافتش داراي اين هردو صفت است. شما كه جز يك جهت لطافت و نورانيت داريد و جهت كثافت جسدي كه متحمل بار گران امانت است، نداريد .

پس ميگويد كه  گِل آدم را بسرشتند، يعني آدمي را آفريدند و طينت او را كه عبارت از بدن جسد عنصري اوست پيمانهء شراب معرفت گردانيدند تا بدان پيوسته در ميخانهء لاهوت شراب معرفت در ظروف استعداد هاي خلق ريزند و نشهء عرفان از نهاد ايشان انگيزند تا عجايبات اسرار الهي ازو بوجود آيد. صنايع و بدايع  كه در عالم است در درونش پرداختند تا صفت جامه كه جامع ميان لطافت روح و كثافت بدن است او را حاصل شد.

آدمي ميتواند كه بر نفس خود ظلم كند و او را به مجاهده و رياضت بجايي رساند و مستعد ادراك معرفتش گرداند و همچنان آدمي ميتواند به سير و سلوك و طاعت و عبادت بمرتبه اي رسد كه از ماسوي الله جاهل گردد و غيرحق را فراموش كند ، بلكه بمرتبه اي رسد كه غيرحق از نظر و بصيرتش برخيزد و چون قطره بدرياي اصل خود آميزد.

در پس آيينه طوطي صفتم داشته اند   

آنچه اســــتاد ازل گفت بگو ميگويم

آيينه: معروف است و اينجا كنايه از دل سالك بُود و طوطي: پرنده ايست كه هرچه بدو آموزند، آموخته شود و طريق تعليمش در مُلك بالا باين وجه كنند كه آيينه را در پيش طوطي نهند تا طوطي عكس خود را در آيينه بيند و                                                                            

عكس خود را در مقابل خود بذات خويش طوطي ديگر گزيند و معلمي از پس آيينه  سخن ميگويد. طوطي پندارد كه اين طوطي كه در آيينه مقابل اوست سخن ميگويد او نيز در تكلم مي آيد و هرچه ميشنود از زبانش مي برآيد. بدين شعبده طوطي زود آموخته گردد و متكلم فصيح شود.

يعني مرا در پس آيينه دل طوطي وار داشته اند و هر نقشي كه استاد ازل در دلم تصور مينمايد، از من بظهور مي آيد و هر سخني كه الهام رباني بگوش هوشم ميخواند زبانم در مقابل آن مي راند.

اگر سايلي گويد كه طوطي را پيش آيينه دارند نه پس آيينه گذارند و حافظ پس آيينه گفته است. اينجا پس بمعني وراي است، چنا نچه پس پرده و پس ديوار گويند و پشت و روي را در آنجا اعتبار نجويند.

 

 

اَلا يااَيّهَا الســــــــاقي اَدِر كَا ســـاً و ناوِلها  

كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكلها

 

الا: بمعني دانا و آگاه باش، يا: حرف ندا بمعني اي ،  ايهاالساقي : اي هر كدام نوشاننده، اَدِركاساً: پيش آر پياله را ، و ناولها: و بنوشان .

ساقي در اصل لغت بمعني نوشانندة آب است . اما بيشتر مستعمل بر نوشانندة شراب است. در اصطلاح صوفيه مراد از اين چهار كس است : اول حضرت حق بموجب ( و سقهم ربهم شرابا طهورا ) . چنانچه در شرح( گلشن راز) است كه در مراتب تجليات افعالي حق تعالي خود ساقي گشته شراب به عاشقان خود مينوشاند و ايشان چون آن شراب را مينوشند محو وفاني ميگردند و از كشاكش و سختيهاي عشق در امان ميشوند. دوم مُرشد كامل كنايت از جناب  محمد (ص) است. چنانچه در مراة المعاني آمده است: مرشد كامل دراينجا مصطفي است ... هم نبي  و هم ولي را رهنماست.

سوم شيخ به نيابت رسول عليه السلام كه (الشيخ في قومه كالنبي في امته) .

چهارم معشوق كه شراب حسن معنوي از جام وي مينوشد.

(آسان نمود اول) اشاره بدان است كه عاشق را در اول آرزو رو ميدهد و اين ابتداي عشق است و آسان است. بعداَ چون دل را كشش كند (انزوعاج) گويند و چون تعلق رسيد (شوق) گويند، وقتي ترقي پذيرد (اشتياق) گويند و شوق گاه گاه فرو مي نشيند اما اشتياق را نقصي نيست. و چون از همه منفرد شود ، (محبت) گويند. هرگاه فنا و بقاي خويش را يكبار در وجود دوست تلف كند آنگاه (عشق) گويند. و اين بسا مشكل است. از اينجاست (افتاد مشكلها).

مرا در منزل جانان چه امن وعيش چون هردم  

جرس فرياد مــــيدارد كه بربنديد محمــــــل ها

مرا در طريق عاشقي چه امن و چه راحت و چه آسايش كه مدام حكم محمل بستن ميرسد و هردم از حالي به حالي ميرانند و بحالتي نميگذارند. مرا كه در منزل عشق فرود آمده ام و بدرد عشق گرفتارم كجا ياراي آن كه براحت گرايم چون هردم از جناب معشوق خطاب ميرسد كه از غير معشوق اعراض كن. حافظ ميگويد كه: مرا در طريق عشق نه امن است از اضطراب و نه عيش بتحصيل مراد، زيرا كه هردم جرس ندا ميكند كه آماده شو از سافل به عالي.

دوستان و ياران همدل: با اين بيت حافظ به سخن خود خاتمه ميدهم.

مباش در پی آزار و هـــــر چه خواهی کن

که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست

مايك را در خدمت دوست بعدي ميگذارم. والسلام        

 


بالا
 
بازگشت