رزاق مامون

 

 

 

زلزله

 

 

بازیگران :

روح  امام اکبر، رنگین کمان صوتی درگوشهء صحنه

مختارالدوله : حاکم جبلستان

ابوفیاض : فرمانده کل

شاهد : همراز ابوفیاض 

هوشمند : مقرب ابوفیاض

 غیبگو : مصاحب ومهتراسبان ابوفیاض 

خبیر : جنرال تحت فرمان

مشفق ، جنگجوی کهنه کار، خادم ابوفیاض

شهیره ، پیرزن ، مادر مشفق

عبدالمناف طبیب : رئیس روابط خارجی و رقیب ابوفیاض

شیخ الزمان :  همرزم و رقیب دومی

حافظ الدوله  ، سفیر ناظم الدهر در جبلستان

ظفر:  پسر هوشمند

ممتاز :  پسر خبیر

واجد ( درویش ) دوست امام اکبر

خادمان ، وفاداران ، عابران سرگردان و ...

 

باری در دیار جبلستان زلزله افتاد و کلیه بنای شهر را درهم ریخت . افق نجات تیره گشت . هر یک  برای خویش راهی برگزید .  خطه را امامی بود که جمله آفات آمده و نیامده را مهار میکرد و با آسمان و زمین طریق مودت پیشه کرده بود . اما وقتی زلزله به جان شهر افتاد ، امام از شهر مفارفت کرد و بر فراز شهر ماواء گزید . جانشینان خرده پا تا پایان کار یقین نکردند که زلزله از کجا آمده بود. اما یقینی بر ایشان مستولی گشت که ویرانی جبلستان از آن جا آغاز گشت که گفتند : امام رفت و اژدها یکباره از درون رعیتش سر بر آورد و گمشده  گان رونق خلق  به بازی گرفتند . 

 

پرده اول

صحنه اول

 

 پایتخت جبلستان  به دست لشکریان ابوفیاض وناظم الدهرسقوط کرده  و هیاهوی پس از جنگ در شهر حاکم است . صدای تک فیرها و رفت و آمد نظامیان به گوش ها مینشیندابوفیاض ، سردار تازه به دوران رسیدهء جبلستان  به ناگاه  در نخستین ساعات ورود به پایتخت ، لقب سردار ذوالقرنین را از آن خود کرده است  . تا روشن شدن وضعیت دریکی از اتاق های کاخ حاکمیت، ستاد عملیاتی برپا داشته است  . صد ها جنگاور و هواداران در دالانهای کاخ در انتظار ورود به بارگاه اویند . مشفق گوشه یی ایستاده و پطنوس شربت روی میز است . ابوفیاض خبیر و شاهد را به  حضور پذیرفته است. 

خبیر : سردار ، نورو تازه گی از سیمای تان ساطع است . اول، شکران لطف خداوند به جا می آورم و بعد، حضور شما را بر مسند امامت تبریک میگویم .

ابوفیاض : به فضل و مرحمت خدا  بار دیگر از بلندی فتح و نصرت به سوی آینده مینگریم . مردم در چه حال اند؟

خبیر :  زنده گی مثل رود خروشان غرور دو باره اش را باز یافته  و جبلستان زیر فرمان ماست!

مشفق : ( باخود) خبیر خواب میبیند. نمیداند که سپاه  ناظم الدهر برای چه وارد این حریم شده است ؟

ابوفیاض : آفتاب از مشرق آرزو های من طلوع کرد ...  زدو خورد ها به کدام سو رفته است؟

مشفق : ( باخود ) سردار جنگ از دیگران میپرسد که زدوخورد ها کجا رفته است ! خدا آینده را خوب کند !

خبیر: خطوط جنگی در سراسر جبلستان شکسته شده و دسته های گریزان اهل طامات متلاشی شده اند ؛ مگر بدنهء اصلی طاماتیها دست نا خورده باقی است .

ابوفیاض : بگذارید که سپاه ناظم الدهر به حساب شان برسند. ماموریت جنگی ما رو به پایان است .

خبیر: ( با خود ) تقدیر چه خواهد کرد؟

شاهد : ما اکنون پشت به کوه داریم و حالا نوبت اهل طامات است که جام زهر را در کام فروکشد.

ابوفیاض: تعداد اسیران طاماتی به چند رسیده است ؟

خبیر :  چه کسی میتواند حساب کند؟ هر کی درپی اسیریست برای فروختن به بهای گزاف ... طاماتیها هر جا به چنگ میایند ، زنده گی شان را باد میبرد و یا به سپاه ناظم الدهر حواله میشوند.

شاهد : اغلب آنان زنده و سلامت به سوی مرز ها گریخته اند.

خبیر: تعداد اندکی به دام افتاده اند و دسته های بزرگ ، شبانگاه از راه کوه ها به همان جایی رفته اند که زمانی آمده بودند.

ابوفیاض : گمان میبرم که  ناظم الدهر جرأت رویارویی با طاماتی ها را در جنگ زمینی ندارد . امتیازاصلی ما همین است  ، پس تمامی سنگر های کلیدی را به همان شیوه مطلوب ، تحکیم کنید .

خبیر : لشکر زمینی ناظم الدهر  در راه است . تا کنون مشاورین چشم آبی  به شهر رسیده اند و میگویند که طاماتی ها را برای ما تحویل بدهید ، چه کنیم ؟

ابوفیاض : هر کسی را که میخواهند برای شان بدهید ! ما بر بنای قرار قبلی با نیروهای ناظم الدهر  برضد طاماتی ها  محاربه کردیم. کاش امام بزرگ این جا حضور میداشت ومشاهده میکرد که آرزوهایش را بر آورده کرده ایم.

مشفق : (فکرمیکند) خدا خیر کند ،  این ابوفیاض چه میگوید؟

خبیر: برآوردن آرزوهای امام بزرگ ؟

شاهد : امام به شیوهء ما عمل نمیکرد!

ابوفیاض : پس چیزی غیر ازین در سر داری ؟

شاهد : نه ! از سر ما همان تراوید که در آن بود. مگر امام با سنگها و آئینه ها به مجالست مینشست  و باد و آتش را به دور خود و ناظم الدهر به چرخش میاورد!

خبیر: ما ارزان وارد کارزار شدیم ، ذوالقرنین ! خیلی ارزان !( رو به مشفق ) مشفق ؟ اشتباه میگویم ؟

ابوفیاض: ( به خنده در می آید) شرط  دوستی این نیست که خود برای رفاقت و همکاری بهایی تعیین کنیم . کاش مشفق زبان گویا و گوش شنوا میداشت و با زبان خودش حالی میکرد که بیهوده  میگویی و افکارت بوی جنگ های گذشته را میدهد .

خبیر : برای دوستی بهایی تعیین نشده است اما برای هر گام ناظم الدهر درین سرزمین بهایی گذاشته شده است .آنها خود به چنین اصلی پایبند اند. این چه شرطی است که ما سر و جان از کف میدهیم و یک قطره خون سپاه ناظم الدهر زمین خشک جبلستان را رنگین نمیکند؟

ابوفیاض : جبلستان مال ماست نه مأمنی برای سپاه ناظم الدهر ... مگر به یاد داشته باش که دنیا بدون ناظم الدهر ضمانتی برای آرامش ندارد . بیاموزید که زین پس دنیا را به چشم دیگری نگاه کنید. فصل خوابهای طولانی ، جدا زیستی وچرخیدن به دور خود سپری شده است .

خبیر : ( با خود) از امام اکبر هیچگاه نشنیدم که ناظم الدهر راه و رسم دوستی  به شیوهء ما میداند ! تا امام ازین جا مفارقت نکرده بود ، حرف و سخنی از ناظم الدهر در میان نبود . این چه شوریست که بی هیچگونه اجازتی ، دروازه های  ما را گشوده اند و آسمان جبلستان را صاحب شده اند و بعد روزی چند ، کار زمین ما هم ساخته خواهد شد !

ابوفیاض : خبیر ، واهمه از دل بدر کن ... توکل به الله به دنبال من باشید.

خبیر : خلق عظیمی در قفا داریم ، آنها را چه گونه قانع کنیم؟

شاهد : برای پریدن بالهای بزرگی نیاز داریم . زلزلهء نا به هنگام ، توان پریدن از ما گرفته است! همدستان دیروزی امام ، اکنون به هشیاران بازار عقل مبدل شده اند. افکار مرا یخ زده است . شما در چه حالید؟

   ابوفیاض : درخت شکیبایی من ، تاب هجوم این باد های وحشی را ندارد. بعد ازین خداوند جبلستان را نگهدارد.

خبیر : مردم سالها جنگیده و زمین گیر شده اند ... هر یکی خواست و مشکلی دارد ...  تو جانشین امام اکبرهستی . معلولان و بازمانده های شهدا به تبریکی آمده اند.

ابوفیاض : چه میگویند؟ حالا وقت صحبت های طولانی نیست ... همه چیز تغییر کرده است ... بگویید شان که ما را فرصتی کار است تا به کار های مهم ملک برسیم .

مشفق : ( باخود) این کار های مهم چه است که عقل نارس من بدان نمیرسد!

خبیر سلام نظامی به جا می آورد واز اتاق بیرون میرود.

 

صحنهء دوم

ابوفیاض : تو در چه حالی ، شاهد؟

شاهد: استوارم ، ابوفیاض .

ابوفیاض : این زلزله دل و دین ترا هم ضعیف کرده است ؟

شاهد : وقتی خداوند امام اکبر  را به سوی خود خواند، دلها در سینه ها میلرزید که روزگار سیاه در پیش است ؛ مگر خدای جان و خرد،  حبل المتین را به سوی ما پرتاب کرد تا از برکاتش بی فیض نشویم . حالا سردار بزرگی چون تو بعد از خدای عالمیان متکای ماست .

ابوفیاض : همیشه به حبیبان خود میگفتم  که طاماتی ها درین سرزمین آینده ندارند . پیشگویی من یک به یک تحقق یافت . میگویند نیروهای ناظم الدهر در اطراف  پایگاه اصلی طاماتیها زیاد پیاده شده اند. از مجموع گفت و شنود های مخابراتی چه برمی آید؟

مشفق : ( لبخند زنان میاندیشد) شاهد از رمز مخابره سپاهیان ناظم الدهر چه میفهمد! ابوفیاض هنوز درخوابی !

شاهد : تعداد پیاده نظام  اندک است  . ناظم الدهر جرأت چندانی در جنگ های زمینی با طاماتی ها ندارد . میگویند  فرماندهان ایشان اجازه ندارند که در میدان نبرد با جان خود قمار بزنند. تمام جبلستان به فضل خدا در کنترول ماست . کاش امام اکبر این جا بود !

ابوفیاض : از خدای خود راضی ام که هر چند امام  در میان ما نیست ، مقاصد ما جامهء عمل پوشید.

شاهد: ازین پس چه راهی در پیش است ؟ ناظمی ها دیگر جبلستان را به ما تحویل نیمدهند . اگر جنگ زمین به ما بگذارند و کار هوا خود به عهده گیرند، چه عاقبتی در پیش خواهد بود ؟

ابوفیاض : ماهم هستیم ، آنها هم به کمک ما می آیند. وضع تغییر کرده ، راه دیگری نیست .  ناظم الدهر دوستی ما را به قیمت کوبیدن اهل طامات کمایی کرده است .

شاهد: هشدار امام اکبر صدایت را نشنود!

ابوفیاض : ای بیشعور، مرا از چه میترسانی ؟

شاهد : از آینده .

ابوفیاض : هر که در موقعیت من قرار بگیرد ، میفهمد که ادای مسوولیت چقدر سنگین و محتاج بردباری است . هر تدبیر امام اکبر هم  ، نتیجه عقل جمعی بود . درین ایام حساس چه گونه همچون قاضی سیر و غافل ازماجرا حرف میزنی ؟   اگر سوال کنم که هم اکنون در مکالمات مخابره ها چه اخباری رد و بدل میشود ، چه جوابی خواهی داشت ؟

مشفق  با صدای بلندی به خنده درمی آید و بر شادمانی ابوفیاض هم میافزاید

شاهد به زودی اتاق را ترک میگوید

ابوفیاض : ( باخود ) زمان لاف و گزاف گذشته است . آن زمان گذشت که جمله عنایات  ما به خط اول جنگ با طاماتی ها بود .  معامله با شیاطین دنیا کارآدمهای احساساتی مثل خبیر و شاهد نیست . جبلستان اکنون مرکز تقاطع منافع دنیا داران است. سرنوشت  از انحصار ما خارج شده است . ناظم الدهربر کرهء زمین سوار است . اما بدون ما کاری از دستتش  ساخته نیست . احساس میکنم که نگاه های  پر از اعتمادش برای همیشه به سوی من معطوف خواهد بود  . سوگند خورده ام تا آخر در کنارش بیایستم .راه دیگری نیست .

مشفق جلو می آید تا گیلاس های خالی را از روی میز بردارد و با خود میگوید : یا ناظم الدهر این ها را نمیشناسد یا آن که ابوفیاض  در شناخت وی راه گم شده است .

پردهء دوم

صحنهء اول

 

ابوفیاض در سالن پذیرایی اقامت گاه شخصی اش روی کوچ نشسته است.نظامیان تحت فرمان  همه راه های منتهی به خانه او را مسدود کرده اند. انسداد راه ها به سرگردانی شهروندان افزوده است . 

  مشفق ، بشقاب های هفت میوه خشک را روی میز میگذارد. ابوفیاض ذوالقرنین علی الظاهر از آمد ورفت فرماندهان و بزرگان ملول به نظر میرسد. درین گاه، کاروانی از تفنگداران هیجانی با نگاه های جوینده به هر سو ، عقب دروازه اقامت گاه ذوالقرنین متوقف میشود . هوشمند از پردهء عقبی تخت روان  پیاده شده و بدون توجه به نگهبان ، به سالن پا میگذارد :

 

هوشمند:  دسته های باقیمانده طاماتیها به سرعت از شهر میگریزند و کسی جلو آنها را نمیگیرد!

ابوفیاض: شاهد مرا از وضعیت مطلع کرده است . تو میتوانی رویداد های تازه را شرح بدهی . اعلام کن نفراتی را که در تلاش برای گریز از شهر فرصت از کف داده و گرفتار شده اند، نکشند!

هوشمند: بیشتر شان طاماتیهای خارجی اند که راه فرار گم کرده بودند. تعداد اندکی  به چنگ افتاده اند ، اما شاهدان میگویند که لشکریان بیشمار آنان با خروج از شهر به سوی پایگاه های کوهستانی سرحد راه افتاده اند . کسی نیست که آنان را دستگیر کنند ویا بکشند.

ابوفیاض: بگذارید زود تر ازین جا گم شوند.

هوشمند : آنها به زودی دو باره  به این سو روی خواهند آورد.

ابوفیاض : تب به جانت افتاده است یا آن که در احلام فرورفته ای ؟

هوشمند : پیروان ما میگویند که طاماتیها تن پوش تازه به تن کرده اند و در شهر نفس میکشند.

ابوفیاض : اسیران را در یک نقطه گرد آورید و به عمال ناظم الدهر تحویل دهید.

هوشمند : عده یی از اسیران را دست به دست میفروشند و بازار گرمی درگوشه و کنار برپاست !

ابوفیاض : سعی کنید افتضاحی بر پا نشود!

هوشمند: نیروی عظیم دراختیار ماست ، چرا دشمن را میگذارید به سلامت از معرکه بگذرد؟

ابوفیاض : حتی همین که مرکز شهر را به  تصرف آوردیم ، ناظم الدهر  ناراحت شده است. ( رو به شاهد ) به خبیر پیام بده که تمامی بلندیهای و مواضع حیاتی را با سلاحهای سنگین محکم کند .  بیم از آن دارم که مبادا سپاه ناظم  در برابر قدرت نمایی های ما سخن به اعتراض گویند. اگربه شهر نمیریختیم ، مردم خود به شهر میریختند و آنگاه هم ما عنان از کف میدادیم و هم با ما در میافتادند .

هوشمند: ناظم الدهر از چه قماش است که این چنین امرونهی به جا می آرند؟ صاحب جبلستان  کسانی اند که برای آزادی و استقلال آن از جان گذشته اند . اهمال و غفلت فتنه می آورد.

ابوفیاض: ای زلزله زده گان بی تدبیر! به آینده بیاندیشید .ناظم الدهر به آینده خوددر جبلستان نظر دارد و اضمحلال قطعی اهل طامات به صلاح آنان نیست . درین گیرو دار ، همت برهنه ، ما را چندان به کار نیاید. مگر ما چندی پیش در کارزار مقابله با اهل طامات و جهاد گران سر بر کف، از بی طاقتی به جان نیامده بودیم ؟ نمیدانم چه پیش آمد که طبل زمان از برای ذلت اهل طامات به صدا درآمد و دست ناظم الدهر را که هر لحظه لقمه بر دهان شان میگذاشت ، گاز گرفتند . حال دورانیست که هیچ طایفه یی  بدون سپاه  قهار و ثروتمند ناظم الدهر در مبارزه برای ماندن و زیستن احوال ثابت نخواهد داشت .هوش دارید که در نمایش های امروزین دادگاه دنیا داران ، همچون علامت سرخ ناسازگاری به نظر نیائید. ایام حاضر غنیمت است که طاماتیهای عربده کش را قصاص فرموده اند و پندی باشد برای دیگران .

مشفق : ( با خود ) خدایا ... ابوفیاض سخن از روی اصل نمیگوید ، او خودش نیست . بعد از زلزله ،نمای فرضی او را روی کرسی  نشانده اند !

هوشمند: دریغ!

ابوفیاض: ای هوشمند ، زهرافکارت که این چنین کشنده نبود ، از چه در خروشی ؟

هوشمند: مردم خود در جوش و خروشند. ویرانیها و آتش زدنهای بزرگ طاماتیها در جبلستان ، رودباری از انتقام جویان و دادخواهان را در عقب خود بر جا گذاشته است . دیده گان سه نسل خراب و خسته به ما خیره مانده است .

ابوفیاض : طاماتیها که خلق عظیمی را به کین و ستیز کشانیده بودند ، درهم شکسته  وآینده راباخته اند .  بهتر است هنوز هم  از خواب شیرین خود بیدار نشوند . از پیگرد دسته های سرگردان آنان ، ما را چه سودی در پی است ؟ میتوان برای فهمیدن مرام ناظم الدهر در جبلستان بیشتر ازین صبرکرد.

هوشمند: ( باخود ) این چنین احادیث سر درگم مرا قانع نمیکند. ( رو به ابوفیاض ) یاد امام  به خیر باد  که در یک چنین احوالی ، از ارادهء خلق اقیانوسی بر پا میداشت و زبان بیگانه گان به خوبی میدانست . ابوفیاض ، گمان دارم تو رازی را میدانی که ما نمیدانیم !

هوشمند : رای تو در چیست ؟

هوشمند : مردم آماده اند به زبان و فتوای تفنگ گوش دهند!

ابوفیاض : ( باخود) تا که من به خاطر دارم ، تو درچاپلوسی و کاردانی از برای سود شخصی ، زبان بی تدبیر و ید توانا داری ، این چه حکمتیست که الحال بر محالات اموری  دست میگذاری تا برایت شرح دهم ؟

( رو به هوشمند ) تو ماموری که درین آشفته ایام ، حدود خویش نگهداری و پردهء ابهام به مژه گان نخراشی ... به قول حضرت سعدی ، سعی کن یار شاطر باش نه بار خاطر ! تو که ازین سخنان بر زبان نمی آوردی ، حالا چه پیش آمده است که کبر در سر میپروری و دشمن به پول میخری ؟

هوشمند: ( حیرت زده او را نگاه میکند ) حرفهایی در دل بود و بر زبان آوردم . بیان درد دل حضور بزرگ قوم برای من مایهء مباهات است . آیات مجید پناه تو باد!

ابوفیاض : میتوانید غیر ازین بیاندیشید . من درخت اعتمادی را که با دستان مبارک مختارالدوله در ضمیرم نشانده است ، با خون دل سیراب میکنم.

صدای غرشی هولناک  در آسمان پیچیده است . ابوفیاض به سوی هوشمند مینگرد :

ابوفیاض : شیخ الزمان را طلب کنید که بیاید !

هوشمند مثل گربه از اتاق بیرون میخزد

ابوفیاض : ( باخود ) جبلستان هیچگاه  برج وباروی  استوارنداشته است . تقدیر چنان بود که در جبلستان زلزله افتاد و ناظم الدهر  عهده دار حدود اربعهء سرزمین امام اکبر شده است . معنای حضور بیگانه گان  این است که ما ویا اهل طامات پس ازین مالک الرقاب  تقدیر جبلستان نخواهیم بود . وضعیت را با خیالات گذشته نمیتوان میزان کرد . کلاه کهنهء جنگجویی های بیجا را دیگر باید از سر برداشت و در چاه  فراموشی پرتاب کرد . جنگ آوران من این نکته را هنوز نمیدانند .من با ناظم الدهر و یارانش مشکلی ندارم . توهمات میراثی طایفهء خودم  درد سر می آورد . به توکل ایزد متعال دست در دست نظم آوران جدید نهاده ام . تا رسیدن به ایامی که افراد من دنیا را به چشم امروز نگاه کنند ، راه درازی در پیش است . چه روزگاری ! این هوشمند شکم پرست افسانه پرداز ، امروز به دیگران عقل عطا میکند!

مشفق : ( باخود ) این چه شوریست که در دور قمر میبینم ...

 

صحنهء دوم

روح امام اکبر همچون رنگین کمان در گوشهء سالن ظاهر میشود:

روح امام  : فیاض خان خرقهء دلتنگی و هراس از چه در بر کرده ای ؟

ابوفیاض : (از جا بر میخیزد و به سوی رنگین کمان خیره میماند) کیستی ؟

روح امام  : روی سخن با تو دارم فیاض خان !

ابوفیاض : ( با صدای ناباور) امام ؟ الحمد و لله ! صدایت در مخابره جاریست یا این که ترا در خواب میبینم؟

روح امام  : صدای من دیگر در گلوی مخابره ها جاری نیست . دست ناباوری را که به سویت دراز شده است، فشار نده . میدانستم که خروج ناگهانی من از جبلستان پریشانی می آورد . اما تو کاری نکن که سقف های ایستاده را بالای مردم ویران کنی .  شکوه آموزی میراث من نیست . پیکر من هنوز سرد نشده و در اصل روح من شما را ترک نکرده است . از فراز جایگاه ابدی، شما را نظارت میکنم  . اشارت به عجز و اجبار فساد می آورد . خلقی که تحت فرمان توست ، عمری به دور از واهمه و توهم  زیسته اند . سبب چیست که دلتنگی و تنهایی را همچون جام آب سرد مینوشی و آه از سینه بر میاوری ؟ یادم هست که هرگز دروازه عزت و پایداری بر روی  مهاجمان نگشودی و در دوره های فقر و فشار ریسمان اقتدار و ایستاده گی به چنگ گرفتی . دستهایت را با دستهای شیخ الزمان و عبدالمناف طبیب گره بزن . من هم در مصاحبت خواهم آمد .یک ترازو و یک آئیینه در اتاق بیاورید .

ابوفیاض : ( اطاعت به جا میاورد ) امام ! این بار سنگین زمینگیرم کرده است . سرگردانی یک گام جلوتراز ترس راه میرود . کاش از رحلت خود آگاهمان میکردی .کاش ... ما درکام دو زلزله پرتاب شدیم . وقتی از جبلستان به سوی مقصود خودت بال گرفتی ، بنای محبت و ایستاده گی یکباره از تهداب لرزیدن گرفت . تو خود دانی که با این چنین احوال موأنست نداشتیم و تحملش بس گران بود و ای چه بسا که محال . حال من مانده ام مثل تک درخت کهنسال در برابر توفان و رعد و سنگ باران دهر.

روح امام : نمیگویم مشت بر شمشیر بزن و کوه ها را روی دوش بردار و بر فرق ناروایان بکوب . لااقل رسم عامیان متعبد را درجبلستان مرسوم نگردان ! دو گونه شر و شناعت ، یعنی ترس و تک رایی را کناربگذار .

ابوفیاض :  تدبیرو مصلحت ترس و تک رایی نیست . حس میکنم که سرنوشت ما همچون آدمی سنگین وزن ، روی یک سیم نازک راه میرود . حس میکنم که غیر از من دیگران به بیراهه میروند . ناسنجیده سخن میگویند و نابخردانه خوابهای بلند پروازانهء خود را تعبیر میکنند. پای ناظم الدهر بر جبلستان باز شده است . ناظم الدهر به من امید بسته است و میداند که سر قافلهء با تدبیر این دوران بلا آفرین جز من کس دیگری نیست .

روح امام : گمان دارم که  اژدهای درونت پس از دوره های طولانی کرختی سر و دم تکان میدهد. مشورت های اژدها را به دور بریز ... مشورت خلق کلید پولادین زندانی است که تو خود را به گمان آزاده گی و نجات در آن تبعید کرده ای . ناظم الدهر دنبال نیاز های  خود است و چهرهء ترا فقط در آیینهء رأی خلق نگاه میکند و تو این امتیاز را دست گم گرفته ای . تا دیرنشده است ، به سوی آفتاب نگاه کن . هشدار که ناظم الدهر از مغز مردان تحت فرمان خودت برای اژدهای درونت خوراک آماده نکند.

ابوفیاض : امام اکبر ! با رفتن تو رنگ همه چیز تغییر کرده است ... تو از افسون سپاه ناظم  و شرارت ابنای روزگار روایت تازه یی برایم بخوان . ما درچاه افتاده ایم ریسمان نجات ازین چاه فقط دردست من است . دیگران احساساتی و ناعاقبت اندیش اند. 

رنگین کمان حضور امام شهر از صحنه ناپدید میشود .

شیخ الزمان وارد میشود:

ابوفیاض : شنیدم جمع یاران میگویند که ناظم الدهر در آینده پوست ما را خواهند کند. میگویند که دشمن درب ما را کوبیده است و به صلاح نیست که مفت و بیهوده به خلع اختیارات خویش رضا دهیم .

شیخ الزمان : بر احوال جاری وقوف ندارند . مقاومت وجود دارد و ازین هم چاقتر خواهد شد .

ابوفیاض: چه میگویند؟

شیخ الزمان : میگویند که شما " بزرگان" هست و بود ما را در یک  معاملهء نابرابر در اختیار بیگانه ها گذاشتید. پاداش میخواهند . شایعه آورده اند که "جانشینان خود خواستهء " امام اکبر از زلزلهء ویرانگردر جبلستان سخت هراسان گشته اند. گویند  که ابوفیاض ، شیخ الزمان و عبدالمناف طبیب مراد شخصی  خود را حاصل کرده و افسانه های امام شهر را به باد فراموشی سپرده اند.

ابوفیاض : در حیرتم که امام بزرگ چه افسونی داشت که ما درنظر طایفهء کم لطف خویش  از آن بی بهره ایم ؟ امام برزگ مگر به تنهایی آن همه افسانه های جنگ و تدبیر آفرید...؟ بزرگی امام اشک به چشمانم میاورد. حاشا که در فضل و دیانت و سیرت آن عزیز خلافی گفته آیم ...  مگر ما هم درآن معارک  سهمناک ، سهمی در حرب ، و نشانی در مقاومت بر علیه اهل طامات از خود نمایان کردیم . قضاوت و قناعت این مردم  استخوان شکن است !

شیخ الزمان : نسل های بعد  خواهند دانست که ما در مواجهه با ناظم الدهر نهایت خرد ورزی از خویش آشکار کرده ایم . مفتخریم که دولت خلق پسندی را پایه گذاشتیم . در ملک یکدلی آوردیم و مردم اینک از " مثلث صالحان و خردمندان " داستانها بر زبان دارند !

ابوفیاض : ( با خنده ) اما شیخ الزمان ... اخباری دارم که چند حقیر نا کرده کار ، به نام همدردی با امام و بازمانده های او ، باد خیالات واهی و غیر واقعی خود را بیهوده باد میدهند ؛ آینده را تیره میبینند و در باب تدابیر ما در جبلستان بذله ها و لطیفه ها پرداخته اند و ما را "مثلث کاهی و بند ریگی " لقب داده اند ! بازوان ما که این گونه داوری پیشه کرده اند ، از دیگران چه چشمداشتی است؟ مردم ترا به عنوان خرد ورز و مبلغ میشناسند ، تو درین باره چه اندیشه داری ؟

شیخ الزمان : من که مینگرم ، در حق ما زبان به ستایش میگشایند و همه " برادران " عهد و پیمان تازه کرده اند و ...

ابوفیاض: عرض دارم شیخ الزمان ... وقت آن است که بیاموزی ، رفاقت و منافقت درکار دنیا دخیل است !

شیخ الزمان : من خود بر سکوی دلها ایستاده ام و به آینده نگاه میکنم ! زبان اهل طامات و ناظم الدهر را خوب میدانم مثلث ما بازو و پاهای حکومت جبلستان است ... بی ما کجا تواند رفت ؟

ابوفیاض : ( باخود ) پس من کیستم ، خرفت زبان دراز ؟ چه در توان داری که ناظم الدهر به تو اعتماد کنند؟ تو  خود با پاهایی راه میروی که من برایت درست کرده ام . تو از آن دسته ای  که  قحبه های جوان را به جای یار کوه ها و غار ها به همبستری برگزیدی... تو همانی که زیر نام عدالت ، دنبال چرک دنیا افتاده ای ...  معنای آینده را تو بهتر از من میدانی ؟ ( رو به شیخ ) یک راه وجود دارد : همه به من اقتداء کنید . ناظم الدهر از لشکریان ما حساب میبرند . من سلسله جنبان حال و آینده ام؛ میدانم چه کنم !

شیخ الزمان : ( باخود )  هیچ سلسله جنبانی پایدار و خوشنام نخواهد بود  الا به شرط هشیاری و کاردانیی که در وجود من متجلی است ؛ در غیر آن دفع بلا های سیاست پیشه گان ناظم الدهر  و آنانی که  به ظاهر دشمن اهل طامات و در دل همدم  طایفه طامات اند ، کار زور آوران پهلوان نیست . ( روبه ابوفیاض ) ما خود دانیم که با رحلت امام  ، همه یتیم شده ایم ( به گریه افتاده است ) و ستون هستی ما برافتاده است . در خط امام رفتن ،( گریه سخنش را قطع میکند) ...  موجب فیروزی و جمیعت خاطر ما خواهد بود .

ابوفیاض : ( باخود )  بیان این افکار خرجی ندارد و آسان بر زبان می آید . سر من روی تن لرزان تان نباشد ، به گودال میافتید.  ( روبه شیخ الزمان ) سعی کن اخبار ملک از من مکتوم نماند. ادعا سهل است و مرد درمیدان آزمایش پس میدهد!

شیخ الزمان : ( گریه اش ناگهان فروکش کرده و شاد وشنگول با خود میگوید)  این را نمیدانی که ستارهء بخت من در امور سیاستگزاری ، روشن و کور چراغ کم عمر گمانهای هوایی تو در حال احتضار است !  ( رو به ابوفیاض ) کرخت به نظر میایی ابوفیاض ، بیمی در دل نداری ؟

ابوفیاض : دیگر سمارقهای بیم و تذبذب در زمین اندیشه های ما نمیروید . این قدر هست که افق آینده روشن نیست و انتظارسخت ، بیماری بیحالی میاورد . تو هم همینطوری ؟

شیخ الزمان : بر فراز منارهء بلندی سوار مان کرده اند که در پایان پای خویش هیچ چیزی را به درستی نبینیم و نشناسیم !

ابوفیاض : تو نباید ازین گونه روایات بر زبان بیاوری ؛ مگر تو مسند نشین مجالستهای ما  با ناظم الدهرنیستی ؟

شیخ الزمان : بعد ازین هر چه پیش آید ، هیچکسی برای ما ، تاوان و پاداشی نخواهد پرداخت .

حالا با موجی از لبخند ها و نرم گویی های اهل طامات رو به رو هستیم . ناظم الدهربه صورت طاماتیهای  خشن مشت کوبیدند اما از خورجین خود، طاماتیهای خوش خنده و نیکو گفتار را بیرون کرده اند . اما جمعی یاران مصلحت ناشناس ما میگویند که درون شان یکیست و هشدارید که اگرکردار و گفتار تان را  در معامله با ایشان با زیور رأی خلق نیارائید ، صدای نامیمون الاغ جور روزگار ، بار دیگر خوابهای خوش بامدادی ما را آشفته خواهد کرد .

ابوفیاض: حالا چرخ گردون  به کام ابله اندیشان نمیچرخد. روزگار حساسی ما را در کمین است . از آنانی که از روی  غفلت و ناصوابی ، در حق ما سم بدبینی  میافشانند، فرصت کار و تحرک واستانید. تقدیر همه ما را با اهل طامات در یک قفس انداخته است . خواهیم به سوی شان لخند میزنیم و اگر نخواهیم با چنگ و دندان گلوی یکدگر میدریم و این دور باطل را پایانی هم نیست ! کج اندیشان حال ما چه دانند!

شیخ الزمان :  بستن دهان مردم در عهدهء ما نیست . شایعه و سخن همچون دود است ؛  نه به چنگ می آید و نه شلاق میخورد ! ابزار بیشمار سخن پراگنی را به کار انداخته اند و دهانهای بسته باز شده اند و شب و روز به توزیع اقوال عجیب  و خواسته های صواب و ناصواب مشغولند. از سوی دیگر ناظم الدهر از جنس تبلیغات ، دریای خروشانی را به سوی جبلستان جاری کرده و دنیا را به این جا کشانیده است . بر لب لبخند دارند و شادی و شگفته گی در چهره و نیرو در بازوان . خورجین های شان از درهم و دارایی به ترکیدن است . ما درین معرکه بر اشتری سواریم که خوراکش نزد ناظم الدهراست! و الا گامی به جلو نمیرود .

ابوفیاض : خرسندم که  نعمت عظیم دوستی با ناظم الدهر را از آن خود کرده ایم . مناف طبیب میگوید که ناظم الدهر از احسان و قناعت ما سخت مشکور است !

شیخ الزمان : ( ناگهان تغییرعقیده میدهد) خداوند این مجال از ما واپس نگیرد.

ابوفیاض : آمین !

 

پردهء سوم

صحنه اول

 

حافظ الدوله در کاخ قدرت جبلستان روی کوچ بزرگی  رو در روی  مختارالدوله نشسته است . دریشی سرمه یی به تن دارد و نکتایی راه راه سیاه و سفید در متن یخن قاق اطلسی رنگش نمای یکدستی یافته است . لبخند دوام دار و نگاه های فوق العاده پوینده اش را گاه به صورت مختارالدوله وگاهی به حاشیه کوچ رو به رو میگرداند . مختار پوشاک عجیبی بر تن دارد  که نمونه آن  غیر ازگوشه و کنار جبلستان درهیچ جای دنیا یافت نمیشود. مگر مکان دیدار آن دو ، ترکیبی است از آرایش گذشته و اضافات امروز . تابلوی بزرگی منقش با کلمات مقدس از سینه دیوار آویخته . خم میناکاری بزرگی در زاویه راست سالن روی چهارپایه ایستاده است . رویهء طلایی کوچ ها با نور قندیل آویخته از سقف ظاهرا آشتی کرده است و حاصل آن ، روشنایی خشکی است که روح هر بیننده را تا آخرین مرز تجمل عاریتی  پرتاب میکند . دیوار های بلند و سقف سنگین یادگار روزگاران پسین است و حرفها هرگز از آن به بیرون راه نمی یابد :

 

حافظ الدوله : عاقبت به جبلستان پاگذاشتیم!

مختارالدوله : قدم روی چشم اهل جبلستان گذاشتید!

حافظ الدوله : ناظم الدهر درود وسلامتی  میفرستد و بهروزی آرزو میکند.

مختارالدوله : ما شکران ارادت عطا میکنیم و دعای  خلق جبلستان در حق ناظم مستجاب میخواهیم !

حافظ الدوله : اگرپیغام  ناظم به ایجاز گویم ، ما را با تو حساب است و با طایفهء ابوفیاض محاسبه!

مختارالدوله : مرحبا و الحق!

حافظ الدوله :  زمان به کار است و صبر ایوب در پیش !

مختارالدوله :  ما را مدد به کار و یاری دوستداران بدرقهء راه ... به خلق نرم گویم ، محکم قدم گذارم ، راه مشورت کج نکنم و یاری دلها را در پیش گیرم .

حافظ الدوله: آنچه در جبلستان شاهدم ، به سه روش خاتمه پذیرد: مصلحت ، تحکم ، دارایی . مصلحت از تو طلب دارم ؛ تحکم من به جا می آرم ؛ و دارایی از حساب ناظم به جبلستان میرسد .تو به هر طریق ، خود را نگهدار ، یار و شفیق و مجلس آرا باش . ندیمان بی حساب است و یاران حضور برای حفظ نظم درملک، بر قرار خویش ایستاده اند .  زین پس لازم نیفتد که جبلستان در دست مردمانی باشد که خون خویش به دست خویش ریزند و از پامال کردن یکدیگر ابایی نکنند. یادو خاطره های این قوم را باید شست و سراز نو برای شان حافظه عطا کرد . ما در کوبیدن اهل طامات از کوتاه ترین راه آمدیم . ابوفیاض را پیش انداختیم و از هوا فرمانروایی کردیم . اخبار قلمرو تو هر بامداد به ناظم الدهر میرسد . ابوفیاض به خوی ناظم الدهر برابر نیست . طایفهء  ابوفیاض عرضه دوستی پایدار از کف داده اند . هر چند از برای ما خواری میکشند و تعارف به جا میارند و عبدالمناف وشیخ الزمان شیوهء امام اکبر را فراموش کرده  و ناز ما را به جان میخرند . ابوفیاض انواع لبخند و تبسم آموخته است و آنچه از جنس اخلاص دارد و یا ندارد در طبق اطاعت نهاده و پیش پای ما گذاشته است . در ملاء عام از امام شهر میگویند و اشک در دیده گان میارند . معهذا اذعان دارند که جهاندار عالم ، ناظم الدهر است و خواهشهای ناتمام طایفهء خویش را به مذمت میکشند.

مختارالدوله : اخلاص این سلسله از برای این است که هیبت  به چشم دیدند و کار آیی به عین ملاحظه کردند .ناظم الدهر، اهل طامات را پیش چشم  ابوفیاض ها، به ضرب و زور به کوه ها و سرزمین های ماخذش براند . هیولای ترس اکنون در روح ابوفیاض ها حلول کرده و حافظهء شان را شستشو داده است . زین بعد کاری از آنان ساخته نیست .

حافظ الدوله:  مگر ساده انگاری به کنار بگذار . ما این طایفه را از ریشه میشناسیم . چرا کاری کند عاقل  که با دیگر سر به صحرا زنند و کوه ها را لانهء خویش سازند ؟ همان گونه یی که طوایف یاغی جبلستان را از کوه های لجاجت به زیر آوردیم ، رام  کردن شان هم در گرو ماست . ما را طاعت محض تو و یاران تو به کار است . ابوفیاض و یارانش زبانی دارند که باید با ایشان سخن گفت . هر طایفه این خاک ، از برای خود ابوفیاض هایی دارند که فی المجموع خوی و خواهش شان یکیست . اینان عادتا روی یک خط راه میروند ، همان خطی که در سالهای محاربه و خصومت با یکدیگر آموخته اند . احوال جدید هوای شان را بدل خواهد کرد . این گره ها را آهسته باید گشود . خواهش من این است که زبان به موقع به کار گیر و موقعیت آن چیزیست که ناظم فراهم میاورد .

مختارالدوله : ما گفته ایم که مجریان صادق تدبیر ناظم الدهرهستیم!

حافظ الدوله : پس هرگز به سوی ناامیدیها نگاه نیانداز و جمیع احوال به من حواله کن . از همین حالا رهروان "امام بزرگ " با یک چهره و سه زبان و صد خواهش آسان با ما مقابل اند ! به تو با چشم ما نگاه میکنند و حساب خود را نگهمیدارند. یاران خویش بنواز و ازفشار جهد و نا به سامانی ، از تاریک سرای ملالت، پناهنده گی مطلب .

مختارالدوله : بهای گران برای ابوفیاض قایلی ، حافظ ! رهروان امام شهر درکار تدبیر و ملک داری درخششی ندارند . ما بر این امر وقوف داریم . کار جنگ و امور مملکت از هم جدایند.

حافظ الدوله: ما به کاردانی خویش بهای بسیار قایلیم ! مختارالدوله ... ما وزن هریک به درستی دانیم !

مختارالدوله : کاردانی ما را دست کم مگیرید ... ما در جبلستان با این طوایف زیسته ایم و زمان خواب و بیداری شان را هم میدانیم !

حافظ الدوله : به کاردانی شما ارج فراوان گذاریم ! ما درین خطه همان آرامشی را خواهانیم که به کارمان آید!

مختارالدوله : به قول خود ایستاده ایم .

 

صحنه دوم

کاخ قدرت . با همان آرایش قبلی . ابوفیاض با مختارالدوله به گفت و گو نشسته است :

 

ابوفیاض : عهد کرده ام  که در دوستی و همدلی با تو تا مرتبهء ایثار تقرب کنم و این قول هرگز شکسته نخواهد شد .

مختارالدوله : خداوند به جبلستان فقط یک سردار ذوالقرنین ارزانی کرده است که جمله امور به نیکوداند و شئونات ملک  را در پرتو عقل و  کیاست مینگرد . آخر تو میراث دار امام اکبری !

ابوفیاض : ذوالقرنین روی همان تدبیری جلو میرود که یکبار برای  همیشه خلق را از آن مطمئن گردانیده است . نیروهای ناظم طومار اهل طامات درهم  میپیچند و ما پایه های حاکمیت خلق را روی دوش استوار نگهداشته ایم . هر چند خرابکاران و سخن چینان طینت خویش در حق ما تیره کرده اند اما من به تو اقتداء کردم تا سعادت مردم را ضمانتی باشد پاینده !

مختارالدوله : از تو مشکورم ابوفیاض که مصلحت ملک را پاس میداری و جنگاوران بی مهارتحت فرمان خود  را لگام میزنی ! اما خبر آورده اند که جمعی از مدرسه رفته های احساساتی ، زباله های تاریخ گذشته را پیوسته جسته اند و روایاتی  پدید میاورند که در دوستی  ما ( که خدا هرگز چنین پیش نیاورد ) خلل افگنند و احوال خلق آشفته دارند . من درین ملک تنها به تو اتکا دارم و خداوند مقدر کرده است که من و تو با چند مرد همراه و همراز ، آینده روشن پدید آوریم . اگر تو نبودی ، ناظم الدهر ما را به دور سفرهء دوستی و موأنست  خویش به میزبانی نمینشست .

ابوفیاض : خاطر آسوده دار مختارالدوله ! غیر از رأی من گفتار صایبی درجمع  طایفهء امام اکبر  نیست ... هر آن که پا پیش مینهد ، به جایش مینشانیم و به عبرتش میکشانیم .

مختارالدوله: یاران من از تو داستانها میگویند و افتخاراتت را بر میشمارند . مگر برخی از کسانی که خیال وابسته گی به آل امام بزرگ دارند ، عرایضی پیش می آورند که طبع مرا آزرده میدارد . شیخ الزمان و عبدالمناف میوه هایی اند که در شاخسار قدرت و صولت تو روییده اند و ما ایشان را عزیز میداریم !

ابوفیاض : هر آن چه من گویم ، ارادهء خلق است و دیگران را بگذار سرگرم خیالات خود باشند.

مختارالدین : من آرزو دارم که یاران امام اکبر در کمال آسوده گی و حرمت زنده گی کنند .

ابوفیاض : عنان ایشان در دست من است . همه به تو وفادار و خادم اند !

مختارالدین : روح امام اکبر ناظر همهء ماست ، هر چند که برکات دوستی و تدبیر تو مشعل راه آینده و حال ماست ، نباید پا کج نهیم و در گروه نمک ناشناسان حساب شویم .

ابوفیاض : پیمان من چنین است : جنگاوران من دیگر به اسلحه نیازی ندارند ... ثابت میکنیم که علامهء صلح و دوستی باشیم . دوران ستیز و بی اعتمادی گذشته است .

مختارالدوله : امور ملک بدون رأی ارجناک تو به پیش نخواهد رفت . در گزیدن یار همدل به خطا نرفته ای ، ابوفیاض !

ابوفیاض : حاشا که غیر ازین اندیشیده باشم!

مختارالدوله : خیال دارم  وضعیت رعایای امام اکبر را بهبودی بخشم . از کجا بیاغازیم؟

ابوفیاض : آنها دیگر چه کم دارند ؟ من هوای شان را دارم . شب و روز ناظر احوال ایشانم .مگر تو ازین ناحیه نگرانی ؟

مختارالدوله : پشت من به کوه است ، چند تن از سرکشان را که در کار ملک داری اسباب اذیت فراهم آورده  بودند، گوشمالی دادی . نیمچه علمایی را که متاع خیالات واهی را به حراج گذاشته بودند ، راندی و حق حاکمیت و پاس دوستی من و حافظ الدوله را به جا آوردی . من این همه را با زبان خودم برای ناظم الدهر شرح داده ام و ناظم  ساعتها از تو ذکر خیر بر زبان آورد .

ابوفیاض : راست میگویی ، سرداران جنگی ناظم الدهر ، سخنان پر از نیات احسن او را به تکرار برایم گفته اند و من مفتخرم که اهل الجبل به امنیت رساندم و زین پس ناخلفان طایفهء خودم را نمیگذارم که با سخنان بی کفایت در امور ملک خدشه اندازند و اذهان خلق به آشوب اندر کنند. مگر ای مختار الدوله! بعضی اطرافیان تو هم  شمشیر نیات ناصواب خویش گاه گاه از نیام بر می آورند وما را سالار خشونت و ناهمسازی معرفی میکنند .

مختارالدوله : مرا با آنها کاری نیست . تو مرا از روی خودم باز شناس . سخن محرمی هم با تو دارم ابوفیاض !

ابوفیاض : گوش میدارم !

مختارالدوله : در جمع رجال ملک که آنها را یار و هم پیمان من میخوانی ، کسانی اند که حافظ الدوله از سرزمین ناظم با خود آورده و به کار گمارده اند و تو گمان داری که آنها از همراهان من اند. من خود ازجور ایشان در عذابم .

ابوفیاض : حس میکنم که آوازه های  نا سالمی در باب من روی  زبانها می آید .این همه افزار تبلیغ از من چه میخواهند ؟ آخر من در کار برقراری امنیت  در جبلستان ، ناظم الدهر را یاری کردم .

مختارالدوله : از تبلیغ واهمه بردل راه نده ! ناظم برای همکاری خود با ما شرطی داشت که باید خلق را به حال ایشان رها کنیم  تا هرچه حق دارند بگویند و هر آنچه در دل دارند باز گویند .

ابوفیاض : این چه رسمی است که مردم حق داشته باشند تا هر چه نا مشروع و خطا در سر دارند ، برای دیگران فریاد کنند؟

مختارالدوله : این از کرامات ناظم الدهراست ،ما چه کرده میتوانیم ؟ من و تو میدانیم که اگر جنگاوران ناظم از جبلستان رخت بازگشت بربندند ، همسایه های این ملک، ما را لقمه لقمه میخورند .

ابوفیاض: این طور نیست !

مختارالدوله : سخنان من برای تو مگر به راستی و دوستی نیست ؟

ابوفیاض: هست !

مختارالدوله : پس یک نکته گفتم ، آخرش را تو بیاندیش !

ابوفیاض : ( باخود ) من به جای خلق میاندیشم . ( رو به مختارالدوله ) ضرب و زور ناظم را کنار بگذار ... من و تو هر سر قافله این کاروانیم . من به جای جنگاوران و طایفه خود میاندیشم و تو هم  به جای کسان خود به احوال ملک فکر کن .

مختارالدوله : و ناظم الدهر به جای همه ما !

ابوفیاض : ( باخندهء تلخ) آنچه را میدانی ومیدانم ، بر زبان آوردن چه سودی دارد؟ درین دنیا احوال به همین منوال است !

مختارالدوله : من و تو حاکمان سنگین بار این روزگاریم .

ابوفیاض : دیگران گویند که اینان نخبه گان جبلستان اند ... در قفای این القاب خدای عالمیان و خرد ورزی ما مکان گرفته است .

مختارالدوله : ذوالقرنین دستت را جلو بیاور که بفشارم !

 

پردهء چهارم

 

تالار بزرگ در وزارت جنگ ، با آخرین نوع  مفروشات و جا نرمی های چرمی ساختهء دست  پیشه وران خارج مزین است . سربازان بلند قد ، چشم آبی ، سفید پوست و با مو های  بور ومجهز به سلاح های دستی سیاه رنگ در حاشیهء راهرو منتهی به تالار مثل ستون های بیجان ایستاده اند . نفرات ابوفیاض  نیز با یونیفورم های عادی جنگی در رفت و آمد اند . ابوفیاض  کنار دست  حافظ الدوله  نشسته و صورتش از خنده تعارف آمیزی شگفته است :

 

ابوفیاض : کار ملک به سامان است حافظ الدوله ! حال ترتیبی میدهم که از تفرجگاه های جبلستان لذت ببری  و دریا های صاف و خروشنده یی را که در بستر دره های زیبا جاریست ، به عین بنگری ! ما سالها در دامن کوه ها زیستیم و از سنگها بالین درست  کردیم و در آغوش طبیعت از برای آزادی رزمیدیم ! اکنون وقت آن است که از موهبت های دوره صلح و آسوده حالی  فیض ببریم . من میدان کبک بازی  بزرگی در دامنه سبز کوهی درست  کرده ام که عشرت میزاید و مهمانان را حالی دیگر پدید میاورد . اسبهای تیز پا و هوشمند در اصطبل دارم که اشتهای دویدن و جلوه نمایی دارند و سواری  در دامنه های طبیعت حال و هوای دیگری می آورد .

حافظ الدوله : فکر من الحال به کار های دیگری بند است . جبلستان هنوز به عنایت نیازمند است  تا این همه نیک بختی  نقصان نپذیرد . میخواهم پیام ناظم الدهر را برایت تقریر کنم .

ابوفیاض : ما به همیاری  یکدیگر بنای مودت میان خلق استوار کردیم ... آتیهء رخشان درانتظار ماست . هر آنچه خواهی  ، به وفق مراد خواهد شد !

حافظ الدوله : لشکر ناظم الدهر برای تفریح به جبلستان نیامده است . ما آمده ایم تا نماد های خطر از میان برداریم و جلوه دیگری به جبلستان عطا کنیم .

ابوفیاض : ما هم  بر رسم مشارکت و مهمان نوازی  سراپا حاضر و پابندیم  و در کار حصول مرام  ناظم ، درنگی به خود راه ندهیم !

حافظ الدوله : تو با جمله یارانت واقفی  که اگر زور و ضرب ناظم دنیا نبود ، اهل طامات  هست و بود تان  به دریای جیحون پرتاب میکردند .

ابوفیاض : ( تکان میخورد اما حال حال خود از دست نمیدهد ) این چه رازی بود که  خشم و ایستاده گی ما و صولت امام اکبر  چنان حالی پدید آورده بود که اهل طامات  نتوانست  مسیر جنگ را تا آخر برود !

حافظ الدوله : وقتی درین سرزمین زلزله افتاد و امام اکبر جا خالی کرد، جبلستان ستون هستی اش را از کف داد . آنگاه ما به یاری تان شتافتیم . سقف آرامش جاری روی بازوان ما قرار دارد .

ابوفیاض : ما بودیم که  حضور لشکریان ناظم الدهر را خلعت قانون به بر کردیم و زین پس نیز زنده گی و احوال روزگار را از چشم شما نگاه میکنیم !

حافظ الدوله : ما برای آمدن به جبلستان نیازی ندیدیم  از کس اجازت طلب کنیم و ضمانت گیریم . اما از کردار پیروان امام اکبر خرسندیم و به آن بسی اهمیت میدهیم ! ذوالقرنین !. من به صداقت تو گواهی میدهم هر چند که پیروان امام ، ترا محرم خویش نمیدانند و متحدان توانگر ما عنایتی از لطف بر تو ندارند .

ابوفیاض : سخنان تو تیرهایی نومیدی است که به سوی من پرتاب میشوند .

حافظ الدوله : سخن به راستی بهتر است از ناراستی های پنهان !

ابوفیاض : ( باخود ) امام اکبر اگر این همه بار زور، ارعاب و غافلگیری را به دوش میکشید ، آنچه میکرد که من کرده ام . اما چه تلخ است و مایهء عذاب ! حصر شده ام .با اندکترین خطا در آتشفشان میافتیم . غنیمت است که من اندیشهء تسلیم کامل و رفاقت با ناظمیها را بنا نهادم . آن که زبان ناظم نداند ، زبان عزت خود را نمیداند !

( رو به حافظ الدوله ) من در عمل خوی حمیدهء خویش آشکار کردم و فسوق و کج مداری را در عرف پیروان امام بزرگ  از ریشه برکندم . پیروان امام بزرگ از مقاومت  علیه  لشکریان بیگانه انصراف نمیجستند و چشم به راه امام دیگری بودند . اما من به این داستان خاتمه دادم .

ابوفیاض : اگر راست گویی و صواب اندیشی ، فرمان بده تا رعیت تحت فرمان تو ، زراد خانه های خویش را آتش زنند و یا تحویل ما دهند و بدین گونه ، رسم دوستی و مودت یقینی کنند.

ابوفیاض : این رسالت به زودی به جا کنم !

حافظ الدوله : مرا به قول تو باور است و تکریم . اما چه گاهی  انبار های اسلحه به آتش میدهید ؟

ابوفیاض : .....

حافظ الدوله : پریشان شده ای ، ذوالقرنین !

ابوفیاض : هر چه راه و رسمی دارد . بیجا کردن افزار های جنگ از دل کوه های جبلستان کاریست  بس مشکل ! خاصه آن که  رفتن به سوی انبار های  پیچ در پیچ باشگاه امام  در حکم نوشیدن یک جام آب نیست .

حافظ الدوله : تو سردار ذوالقرنین جبلستان هستی ...  ازچه بیم داری ؟

ابوفیاض: به صلاح است که  یک بار طریق مشورت با رفیقانم  در پیش گیرم !

حافظ الدوله : برکات رفع خطر در جبلستان به تو میرسد ذوالقرنین !

ابوفیاض:  بی رأی خلق رفتن به کعبه نیز به صلاح نیست ... شیخ الزمان و عبدالمناف طبیب  درین باب چه خواهند گفت ؟ بدان که اگر پیروان امام به فراموشی داده شوند ، جبلستان به کام آتش فرو  میرود .

حافظ الدوله : از ریسمان گمان های شخصی  خودت را به دار نیاویز ذوالقرنین ! اگر چنین بود ، ما این چنین ارزان وسهل مالک جبلستان نمیشدیم . ترس ووهم برما کارگر نمیافتد . ظرفیت هریک  بر ما آشکار است . شیخ الزمان و مناف هریک به راه خود روان اند و هرچند که پیشانی تو را نظاره میکنند.

ابوفیاض : ما که در موأنست با شما پیشدستی کردیم ، امتیاز خویش را تا سرحد از کف دادن سر پاس میداریم . میدانم که افزار خشونت دیگر هیچکس را به کار نیاید . مهلت بده تا خرمن افکار دره نشینان امام را چندی بکوبم و نرم کنم .

حافظ الدوله : تو خود طریق خویش به درستی دانی ذوالقرنین ... اما حرف  اول از خاطر بیرون کردی؟

ابوفیاض : بر عهد خود استوارم حافظ الدوله!

حافظ الدوله : چندیست  خسته و نزار و محتاج تلطف مناظر طبیعت هستم . جبلستان با مهمان خود چه میکند؟

ابوفیاض : (  دهان به خنده وامیگشاید) آب و هوای جبلستان ، خصوصا باشگاه امام در دنیا همتا ندارد . ترتیبی داده ام که کنار دریای درهء امام قلاب بیاندازی و ماهی بگیری ، میدان کبک می آراییم و اسب های تازه نفس  در دامنه های کوه های خاموش میرانیم . میوه های سرد و رنگین چاشنی لحظه های ما خواهد بود و قصه گویان هم در رکاب اند .  در محلی دیگر، بزکشان کمربسته و بازو ستبر مهارت میافرینند و چابکسواری میکنند!

حافظ الدوله : حضور شیخ الزمان و مناف طبیب بر حلاوت  دیدار دامان طبیعت خواهد افزود مگر نه ؟

ابوفیاض : میگویم مجلس آرای رفیق من و مهمان جبلستان باشند !

حافظ الدوله : همه آنچه گفتی مایه اجابت... مگر ابتداء رفتن به زیارت امام بزرگ اولی تراست و بعد ... نوبت میرسد به تمتع از مزایای طبیعت ... موافقی ؟

ابوفیاض : ( با چهرهء راضی ) حرفی زدی حسابی و خالی از خلل !

پرده میافتد .

پردهء پنجم 

تالار اقامت گاه شخضی ابوفیاض ذوالقرنین .

گروهی از نزدیکان ابوفیاض با چهره های شادمان و رضایت بار در محضر  او گرد هم آمده اند . ابوفیاض ، بی خیال و بلاتکلیف بر مسند نشسته و دیگران در دو ردیف روی  راحتی های  نرم  - هر یک به طریقی – لمیده اند و با صدای بلند سخن میگویند و بلند تر از همیاران خود به خنده در می آیند . انواع شرب و طعام روی میز ها چیده و علی الظاهر از سیمای هریک ، شعاع نمناک و شفاف بخت و فیروزی ساطع گشته است . آرایهء تالار چشم را خیره میکند و پرده ها و رنگ میزها ، اطلسی نرم و مجموعه ستاره سان چراغ از سقف آویخته و رایحه نرم بر فضای تالار موج انداخته است . خادمان جاهد به نوازش حضار مشغول اند .

تصویر رنگین امام بزرگ از پیشانی دیوار آویخته است اما تصویر بزرگتر ابوفیاض در لباس  جنگ ، در یک قاب سنگین و براق برونزی  در سوی دیگر دیوار است . نگاه های افسانه ای امام هرچند در بی نهایت  بی نیازی درویشانه رها شده ، هریکی از حضار را تحت الشعاع خود دارد . سوی  دیگر تالار  ابهت فاتحانهء تصویر ابوفیاض با حافظ الدوله و مختارالدوله ، معرف دوران پس از امام است .  علی الظاهر اجتماع  صالحان و  درویشان که در ایام حضور امام مرسوم  بود ، الحال  در مسیر نیاز های جدید افتاده است . القصه چهره های هیچیک از اهل مجلس به دیروز شباهت ندارد .

      نگاه های نگران سه نسل جبلستان ( که به چشم  دیده نمیشوند ) در بیرون  بارگاه ابوفیاض صف بسته اند تا برای تسلی خاطر و برآوردن نیازهای خویش ، از اشراف حضور ابوفیاض نیم نگاهی تحویل گیرند . ابوفیاض درین سوی  صحنه نقل مجلس است :

ابوفیاض : (  خوشدم و راضی ) خوب ... شاهد ، دنباله قصه ات  را نشنیدیم . گفتی از زبان مولوی صاحب قلعه قادر در باره  شیخ الزمان چه شنیدی ؟

شاهد:  ( با استهزاء و شرم ظاهری ) صاحب ، من چیزی درین باره نگفتم !

ابوفیاض : ( با خوشرویی و دمچاقی ) چرا منکر شده ای ؟ ازشیخ الزمان میشرمی ؟ آزاد حرف بزن ، همه از خود است !

شیخ الزمان :  در باره من چه تبلیغات کرده ای ... بگو !

ابوفیاض : اجازه اش بده شیخ !

شیخ الزمان (  با اشاره) بگو !

شاهد : گم کن ابوفیاض ، چه لازم که سخنان مولوی صاحب را تکرار کنم ! بگذار به فرصت دیگری !

ابوفیاض : شرم نیست ، شروع کن !

شاهد : ( اشاره به ممتاز ) خنده نکن ! ( رو به فیاض ) همان سالی که جنگ با اهل طامات جریان داشت ، چند روز در قریهء ... اندراب  ماندیم  و روز دوم یک ریش سفید به دیدن ما آمد و با شیخ الزمان بنای دوستی گذاشت . شیخ الزمان با مولوی بحث میکرد و احوال روزگار را از جبلستان تا صحرای عربستان برایش روایت میکرد . بعد یک هفته کسی از باشگاه امام بزرگ آمد و به شیخ الزمان گفت که امام دستور داده که از راه پیاده ، کوه به کوه خود را برسان .شیخ الزمان بیدرنگ  حرکت کرد و من ماندم . مولوی  یک ساعت بعد پیدا شد و پرسید که شیخ کجا رفت؟

گفتم : دستور حرکت عاجل برایش رسید و حرکت کرد . مولوی نشست و خاموش ماند . سپس گفت : یک سوال کنم  ، قهر نشوی . گفتم : بگو ! مولوی گفت که این شیخ الزمان شما همه دنیا و عقبی را به وفق مراد خود میداند . همه چیز را تایید میکند اما هیچ چیز را انجام نمیدهد ! ( نیشخندی در گوشه دهان عبدالمناف طبیب ظاهر میشود و به سوی ابوفیاض نگاه میکند)  مولوی را سوال کردم که از چه این طور نتیجه گرفتی؟ مولوی گفت : شیخ صرفا از آفرین گویی دیگران لذت میبرد و کاری به سایرمسایل ندارد . من خندیدم و مولوی هم به خنده درآمد ... وآخرش گفت هرخوی شیخ اگر تغییر بخورد ، یک عادتش هرگز گم نمیشود . او معتاد به تعارف لظفی است و اراده اش در انجام کار مثل یک تار خام است !

ابوفیاض : شیخ الزمان ! این بنده خدا از کجا پیدا شده بوده ؟

شاهد : زبر دست آدم بود ، پیهم سوال میکرد و طوری طرف شیخ الزمان نگاه میکرد که ....

مناف طبیب : خلاصه آدم ساده نبوده !

 (خنده دسته جمعی )

هوشمند : خوب شد که از بعضی  خواص دیگرش خبر نبوده !

یکی از مقربان: جوهر شناس بوده ، جوهر شناس !

شاهد : ( آهسته به گوش مناف ) در شیخ یک جو، جوهر نیست اگر تو کدام ذره جوهری در وی دیدی ، مرا هم خبر کن !

مناف : اگر شیخ بی جوهر است ، پس ظفر را چه میگویی ؟

شاهد : کار ظفر تمام است !

مناف : چطور ؟

شاهد : بعد از زلزله در جبلستان ، به سگ تبدیل شده است !

مناف : صدایت را بلند نکن... خودش پهلوی ما نشسته است .

مناف : بگذار هر کس به یک چیزی دلخوش باشد!

ابوفیاض : آن مولوی زیاد توجه مرا جلب کرده است ... ماجرا بالاخره به کجا کشید؟

هوشمند : این مساله جدی نیست ... چه ارزشی دارد که یک عابر بیچاره ، قضاوت هوایی کند و ما در باره اش تبصره کنیم !

ابوفیاض :  تو از شیخ  طرفداری میکنی ... بمان که دیگران چه میگویند !

مناف طبیب : حوصله داشته باشید ، ازین پس خوب خواهد شد ( با خود ) کم کم  قهر شده !

شاهد : گم کن ... بیا در باره موضوع دیگری سخن بگوییم !

ابوفیاض : خدا آدم را زیر بار قضاوت مردم عادی نیاندازد ! تو هم چیزی بگو غیبگو!

غیبگو : هنوز باد های تند به خرمنهای خشک هوس های تان هجوم نکرده است . شما در باب همدیگر به لطیفه پردازی مشغولید و خدا داند که خلق در باب کوایف  تان چه میاندیشند!

شیخ الزمان : غیبگو عادت دارد که به کوچه های ناشناختهء هذیان گویی چهار نعل بتازد و به عقب نگاه نکند!

غیبگو : مرا میلی نیست که خوابهای خوش شیخ  خود را آشفته کنم . هر کسی  درین دنیا فصل خوابها و بیداریها دارد !

ابوفیاض : ( رو به مشفق ) افسوس که تو قصه های ما را نمیشنوی  و زبانت در کام خشک است !

مشفق : نگاه تاسف بار خود را ازروی  ردیف اهل مجلس عبور میدهد و باخود میاندیشد :  این طایفه همیشه دیر از خواب میپرد ... نقد خنده های تان را غنیمت  میدانید!عمری با شما سر کردم همین گونه بودید که هستید ... زین بعد نیز خواب تان بیداری وبیداری تان خواب ناتمام خواهد بود !

ابوفیاض : چشمان مشفق یک کتاب بسته است . راز های همه شما در پشت چهرهء مشفق است .

ظفر : (  روبه مشقق ) سخن نمیگویی ، گوشهایت هم کار نمیکند؟

شیخ : پردهء گوشهایش ترکیده !

ابوفیاض : کدام سال بود ؟

شیخ : همان سالی که در زیر دامنه کوه سیاه محاصره شدیم ، پشت در پشت طیاره بم انداخت . مشفق بیچاره در آسیاب پنهان شده بود . آسیاب که غلتید ، زیر آوار شد . وقتی زنده بیرونش کردند از سخن گفتن ماند و گوشهایش هم کار نکرد . ما هم رفیق خود را از دست ندادیم و در چند سال آخر هر جا که هستیم با ماست !

مشفق : ( میاندیشد ) دروغ نادانسته گفتی ... گوشهایم  میشنود !

ابوفیاض : زبان وگوش کار نکند ، چه مشکل است ! غیبگو درین باره چه گفتی ؟

غیبگو : هوش اگر کار کند کار گوش و زبان را به تنهایی انجام میدهد !

ابوفیاض : غیبگو ، سخنان سخت میگوید!

شیخ : ( رو به غیبگو) تفسیر حرفت چیست ؟

غیبگو : همان تفسیری که شنیدی !

شیخ : توضیح خواستم !

غیبگو : توضیح را توضیح میخواهی ؟

خندهء جمعی

 ابوفیاض : غیبگو را چرا به کفر میگیرید ... حرفی داشت ؛ بر زبان آورد و باقی شما دانید !

مناف طبیب : به پاس اهل مجلس من از غیبگو خواهش دارم ، در خصوص حرف اول خود ، توضیحات بدهد ، میپذیری غیبگو ؟

غیبگو : حالا که رها کردنی نیستید ، میپذیرم !

شاهد : در بارهء هوش و گوش سخن  میگفتی ، حالا سخنت را دنبال کن !

غیبگو :  من که شما را مینگرم  ، گوشهای تان شنوا است مگر ندای زمان را به خود نمیگیرد ... در عوض زبانهای تان پیش از وقت دراز تر شده است . به زودی چشمهای تان متولی گوش و زبان تان خواهد شد ... ولی مصیبت  آنگاه کامل شود که چشمها، مسوولیت هوش تان به دوش گیرند!  ( انگشت به سوی تصویر امام تکان میدهد ) امام بزرگ را به شاهد میگیرم !

ابوفیاض : بگذارید به حال خود باشد . او امروز کمربه  اهانت ما بسته است .

شیخ : غیبگو ... تو با رشتهء سخنان سر درگم خودت  دست به  انتحار میزنی .. مثل گذشته صاف سخن بگو !

موذن : اگر در خانه کس است ، یک حرف بس است !

( موج خندهء دسته جمعی )

غیبگو : از من خواستید  از عوالم غیب ، حدیثی بگویم ورنه احوال حاضررا شما بهتر از من دانید که این کاروان رو به کجا دارد !

ظفر : حرفهای عبث در بارهء شیخ الزمان  بر زبان آوردی !

غیبگو : شیخ هردم خیال طایفهء ما خودش را باد میدهد تا تنومند در نظر آید ! وقتی به آیینه مینگرد ، داوری دیگران را به سخریه میگیرد !

ظفر: این کارتو ، دویدن به سوی بلندی یک کوه بلند است ، به زودی مثل یک شی بیهوده به زیر میغلتی!

غیبگو : ظفر؟ ای خلف الصدق نفس و بیماری ... تو که حسابت ازین مجلس جدا شده است و از سالها از لاغری دیگران به فربهی رسیدی. وقتی خواب دیدم که خوی سگی برایت دست داده است ، رنجور گشتم. وفاداری یک سگ  قاعدهء طبیعی دارد اما آن که در ازاء اژدهای درون به زانو در بیاید، حتی وفاداری بهایم نیز در وی میمیرد!

ظفر : غف ... غف ...غف ... غف ...

مناف : نگذارید خیز بردارد!

شاهد: چه بی آبرویی بزرگی !

شیخ : چرا استهزاء میکنید؟ صورت غیبگو را با سیخ  آتشین خال کوبی کنید.

ابوفیاض : مواظب باشید صدا بیرون نرود!

مشفق : (فکرمیکند) خداوندا پناهمان بده !

هوشمند: این پسر از دایرهء افعال آدمی فرار کرده است . ( باخود ) آخ که جفیدن چه لذتی دارد! اشتهای جفیدن چه نیرومند است ... سنگین تر از  خواب ... جفیدن پسرم کم کم به من سرایت میکند... آه ... باید مجلس را ترک کنم.

مناف : عکس امام را بردارید و در دخمه بگذارید... واه ... این سگ به سوی عکس پنجه و دهان میاندازد!

غیبگو: سگ نازنین مرا گاز نگیر... که ابوفیاض به گردنت زنجیر میاندازد!

ابوفیاض : ( از جا برمیخیزد) ظفر را ازین جا بیرون کنید ... نیش اژدها از دریچه چشمهایش سرکشیده است !

مشفق ؟

شاهد : مشفق شانه هایش را به چنگال محکم بگیر و در گوشهء حیاط به طنابش ببند! غیبگو ! این معرکه از دست توست !

غیبگو : اگر اژدهای درون چند تن دیگر با اژدهای یاغی ظفر همدست شوند، لشکر بازماندهء امام اکبر را از جبلستان میرانند!

ابوفیاض : خموش باش !

مناف : (باخود) من هم مشکل اژدها دارم . باید زود بجنبم !

شاهد : آئینهء امام اکبر را بیاورید تا خود را نگاه  کنیم!

ابوفیاض : آئینهء امام من هستم!

شیخ الزمان : آئینهء فلاح و نجات منم!

مناف طبیب : دنیا در آئینهء من به جبلستان نگاه میکند. این ها چه حقیراند!

ابوفیاض : از شورش های بیحاصل دست بردارید . از حضور تان رنجور گشته ام. آئینهء امام در دست من است ... نگران نباشید. بیایید بخندیم . با اژدهای درونی همچون شمشیر استدلال نکنید. بر اژدها رحم آورید و روف باشید که نامیرنده است و بیرحم. ما باید به مختارالدوله و حافظ الدوله اثبات کنیم که با اژدهای خویش خشونت نمیکنیم و به آرامش ایمان آورده ایم!

در میانهء سالن راه میرود و نگاه های کاونده اش صورت هریکی را میلیسد

ابوفیاض : این گونه حرفها را بگذارید به فرصتی دیگر ( رو به شاهد ) یادت هست که مناف طبیب از بالای اسب افتاده بود ؟ در ناحیه علیای دره مرگ بود نه ؟ یاد امام به خیر ، صدا کرده بود که چاپ انداز زبان اسب ندانسته و کفاره پرداخته است .

شیخ : عجب این بوده که اسب بیتابی کرده و مناف را از پشت به زمین افگنده و خودش درهمان تاریکی یک شب و یک روز در راه بوده  و بالاخره یک صبح  خود را به قرار گاه رسانیده بود . بازهم همین غیبگو به دادش رسید . از چشمه برآمده که اسب مناف با تمکین و دبدبه سر به چراگاه  پایین انداخته و زین  از پشت به طرف پایین شکمش دور خورده است ! صداکرده که این اسب گدام گلی به آب داده و مناف طبیب را در زیر کدام کوه و سنگ رها کرده است . خدا مغفرت کند صوفی عیسی را که میگفت  مناف طبیب خوی ابریشمی دارد مگر طوری نشان میدهد که با مشت های محکم به جنگ شمشیر میرود .

( موج خنده ، ابوفیاض از فشار خنده سرخ شده است )

مناف طبیب : من خودم اسب را رخصت داده بودم !

ابوفیاض : فکر میکنم از سر یک سنگ غلتیده بودی و پایت رگ شده بود نه ؟

شاهد : نه من یادم است که پای طبیب  نشکسته بود !

مناف : ( رو به هوشمند) تو از خود قصه کن که در خاواک  گریه میکردی ... یادت هست ؟

هوشمند: چه وقت ؟

مناف طبیب : شب سال نو قوا آمده بود و تو در فکر جان دیگران نبودی و پیوسته میگفتی که چه بخوریم تا نمیریم ... درحالی که مرگ هر لحظه پیش می آمد! آه  راستی چه شد همان گرگی که از بغلان آورده بودی ؟

هوشمند : آن گرگ بیچاره را به مرمی زدند ... در وقتی که یک شب از کوه های پشت منطقه ملخان تیر میشدیم ، چند دفعه عو زد و عو زد ... از پوسته روسها فشنگ انداختند ... گرگ  سرش را به طرف فشنگ بالا گرفت و از غاری که ما خود را پنهان کردیم ، دوید به طرف  سرک ... همان بود که با مرمی رسام هدف قرار گرفت .

مناف طبیب : ( رو به مشفق ) کاش زبان میداشتی که چشمدید های خود را از این ها ( روبه مجلس ) حکایت میکردی !

ابوفیاض : مشفق را به حال خود بگذار ( روبه مشفق ) چیزی بیاور که بخوریم ... همان بشقاب خربوزه را پیش بیاور ! نه تو از جا بلند نشو شیخ!

هوشمند : از شاهد پرسان کنید که درین روز ها به تاوان است !

ابوفیاض : چه گپ شده ؟

خبیر : صد تخت روان  کاملا جید  از خلیج آورده ، حالا خودش در گرو تخت های گرانبها مانده و بازار کساد است!

ممتاز : کارش از بابت  تخت های روان بی رونق نیست  ...  منتظر است که ابوفیاض ذوالقرنین فرمان دهد که زمین های اطراف کاخ جبلستان را در قید ملکیتش در آورند تا برای اژدهای درونش  آرمان شهری درست کند!

ابوفیاض : راست میگوید شاهد؟

شاهد : هر چه بنا آباد میکنم ،درونم سرد نمیشود !

شیخ الزمان :  قراردادی نفت  از خارج را هم تو گرفته ای ؟

 شاهد : نه ! سه شریک دیگر سهیم اند!

شیخ الزمان : خزانه در دست کیست؟

شاهد : در دست ظفر است !

غیبگو : ( باخود ) برای اژدهای سرکش خویش بهشت میسازند. اما از یاد برده اند که دیریست روی زمین زلزله خیز آرمیده اند!

خبیر: دروغ میگوید ... دو شریک دارد ودر ضمن اموال تجارتی اش از پرداخت مالیه برای بیت المال معاف است ... همین برایش بس نیست ؟

ابوفیاض : من که خبر دارم ، بالای دولت جبلستان زیاد طلب دارد ... مگر از کارهای دیگرش خدا کسی را آگاه نکند !

صبرکن ... خبر شده ام که به نام امام اکبر از مختارالدوله پول گرفته ای ؟

شاهد :  من نگرفته ام !

ابوفیاض : مختارالدوله برایم گفت که مظفر میگوید که مرا به حیث فرستادهء عزت مأب جبلستان به سرزمین عرب اعزام کنید ! از تو سوال میکنم که آیا خط و کتابت داری ؟ نه ! پس چی ؟

 شاهد : دیگران چه دارند ؟

مناف طبیب : دیگران علوم متداوله در ملکهای دگر فراگرفته اند. من بر بنای دوستی با مختارالدوله ، مناصب دولت را از انحصار یک طایفه بیرون میکنم !

 خبیر: مگر ای طبیب ! در میان طایفهء ما هیچ آدمی  یافت نمیشود که دست  ترا از دامن اهل طامات کوتاه کند ؟ تو اهل طامات را به حریم تدبیر آوردی و خود را از دایرهء خود شناختی و یا بازشناختی طایفهء خودت تبعید کردی ! تو یک طایفه را از چهارچوب روابط راندی و به جای آن طایفهء دیگر را آوردی که وظیفه شان در بیرون ملک اهانت  بلاانقطاع به امام و رعیت امام است ...

مناف طبیب : طریق دولتمداری به من یاد نده ... زمان این گونه قیل وقال گذشته است !

غیبگو : زمان هیچ چیزی نگذشته است ... طبیب ! شب همان شب تاریک است ، فقط تو گمان برده ای که خورشید طلوع کرده است و دیگر "اسم شب " به کار تان نیاید !

مناف طبیب : خموش آدمک گستاخ !

 غیبگو: ای بزرگترین نمایشگر طبل اقتدار ! درین جا یک مشت طبالان امید های دروغین گرد هم آمده اند ... منتظرباشید امام خواهد آمد... امام صادق الوعده بر ارواح تباه شده تان رعد وتوفان خواهد فرستاد !

بیرون میرود. چهره ها همچون ابرهای تیرهء اندوه مات مانده اند و هیچکس حرفی نمیگوید . سرانجام شیخ الزمان به سخن میاید : 

شیخ الزمان : ازین حکایات که بگذریم وضع ملک از چه قرار است ؟

درین حال اشباح سیاه رنگ  در فضا غرش میکنند و در یک  حرکت دایره ای از فراز شهر عبور میکنند.

مناف طبیب : ( رو به ابوفیاض ) قلاده سگهای دم در را آزاد نگذار ...

ابوفیاض : ( بی اعتنا به سخنان طبیب )  شاهد ، گزارش بیاور که احوال شهر از چه قرار است ؟

شاهد : صبح امروز در غرب اهل الجبل چهار نگهبان ربوده شده  ، در پایتخت ، سلسله کوه های اطراف کاخ جبلستان ناگهان به زیر زمین رفته است و دریای وبا و طاعون از سوی سرحد به این سوی سرازیر شده است .

ابوفیاض : اهل طامات افزار های طاعون و وبا را از کجا آورده اند؟ مگراز تیررس لشکریان ناظم به دور مانده اند؟ اهل طامات  آگاه نیستند که دنیا به کدام سو روان است ؟

شیخ الزمان :  مختارالدوله و حافظ الدوله برای شان پیام داده اند که زمان ناسازگاری  گذشته است .

خبیر: حرکت اهل طامات ازین هم قوی تر میشود .

ابوفیاض : خرج  و آذوقه دریافت میکنند. ناظمی ها ازین راز آگاه اند. هر روز با ناظمیها محاربه میکنند مگر آیندهء شان تاریک است .

خبیر : راز این معرکه در اختیار حافظ الدوله و مختارالدوله است . ولی ما را چه زیانی خواهد رسید ؟

ابوفیاض :  قومی که خودش را در دل زمان به ثبت میرساند ، خرابی ندارد !

مشفق نگاهی به ابوفیاض و اهل مجلس میاندازد . ابوفیاض سیخ میزند و میگوید :

ابوفیاض : مشفق بیرون برو !

مشفق میرود

ابوفیاض : چشم هایش مثل شیشه ساکت مانده است ! ( روبه طبیب ) نگران نباش مناف ... تاریخ را فقط افراد بیباک و قوی قلب از انهدام نجات میدهند. آنچه ما در معامله با ناظمیها کردیم ، کار هرخام اندیش و ناکرده کار نیست . این غیبگو عقل فاسد شدهء جمع بزرگی از طایفهء ناشکر ما را آیینه داری میکند. ( رو به ممتاز ) تو هیچ سخنی نگفتی ! رأی تو چیست ؟

ممتاز: حرفی به گفتن ندارم ابوفیاض ... اشتهای شنیدن حقیقت در تو  ....

ابوفیاض : چرا لبهایت میلرزند ؟ بغض کرده ای !

واجد : ابوفیاض از من سوال نکن بگذار بروم !

ابوفیاض : آرام شو ممتاز ، مشکلی پیش آمده است ؟

واجد : ( به گریه درآمده) آخ ! ازین منظره های دروغینی که در سیمای شما مینگرم ! من از گردش زمانه دلتنگم ، جای من این جا نیست .

از جا بلند میشود که از آنجا برود

ابوفیاض : جوانک احساساتی ، جای تو این جا نیست ! ببینید که آدمهای کم طاقت چه  گونه مانند یک مین ، پیش از وقت منفجر میشوند!

شیخ الزمان : خارج شو...

ابوفیاض : چه دوران سختی ! طایفه ام را از کام بلا  بیرون کردم و هنوز نمیداند !

مناف طبیب : ما کاری کردیم که درحکم فرو بردن سر یک غول به درون یک کوزه است !

ممتاز:  ( به هنگام خارج شدن ) همهء شما روی اجساد آرزو های مطهر خلق پا نهاده اید... روح امام به داد شما برسد !

 

صحنه دوم

ابوفیاض : غیبگو را بیاورید !

مشفق : سر تکان میدهد !

ابوفیاض : این نو نهالان بی ستون را با زهر افسانه های شک مجهز کرده اند . تنی چند از نارواکرداران در لشکر من مثل ابرهای  پیچان ناامیدی و درد بر خود میپیچند و از رفتار من ناراضی اند. این کرم های حقیر بدن استوار اعتبارات مرا سرانجام خواهند خورد .

غیبگو وارد میشود :

ابوفیاض : ای هیکل غم ، شکسته باد گردنت ... رسم سخن گویی نه این است که تو اختراع کرده ای ... صورتت به یک  گور تازه میماند ، چرا عفت کلام نگه نمیداری و همچون جان ضعیف یک مرغ  بیتابی میکنی؟ من که ترا مجال قربت به حضور دادم ، تو یاران مرا این گونه پاداش میدهی ؟

غیبگو : رخصت بده ابوفیاض که با زبان گشاده با تو سخن بگویم!

ابوفیاض : بگو !

غیبگو : مگر دهان به گفتار ناصواب باز کرده ام ؟  آنچه بیان داشتم  الهام ذهن بیمناک من  است که ایام نیامده را به سوی حال میکشاند و ندایی میگوید که این قافلهء آوازه جوی رو به کجا دارد !

ابوفیاض : بنای سخن لرزان مکن ، غیبگو! تو راز های حلقهء برگزیده گان ملک چه میدانی ؟

غیبگو : دانستن راز های ملک ، خاصه برگزیده گان نیست ... من که رازی مکتوم در قلمرو تو ندیده ام !

ابوفیاض : تو عیب و هنر اسبهای مرا میتوانی میزان کنی ... غیبگو ! خداوند هر کسی را برای کاری  آفریده  است !

غیبگو : راست میگویی ذوالقرنین ... دل و فکر هر کس به کاری بند است ، اگر قبول داری که اسبهای تحت فرمان من ، مال تو اند ، این کمینه، به احوال تو هم یک خرده آشناست !

ابوفیاض : ( میخندد) خوراک اسبها فراهم کردن با امور ملک جور در نیاید !

غیبگو : خدای عالمیان در توزیع عقل و فراست بنای تبعیض استوار نکرده است. پستی و بلندی دنیای امروز اختراع ابنای بشر است . مگر جولانگاه اندیشه را قلمروی مقرر شده است که مثلا مجال ورود به آن را به این حقیر مضایقه کرده باشند؟

ابوفیاض : تو اگر بتوانی بار ناز اسبهای مرا بر دوش گیری ، کمال خویش  برازنده میکنی ... پس کشش های ناشناختهء طبع دست انداز خود را به یکسو بگذار . حرمت آداب معمولی که من از حاصل در آمیزی با رعیت بنا نهاده ام ، برایت بسنده است !

غیبگو : ذوالقرنین ، چه پیش آمده است که اکنون از سخنان من بی نیازی ؟

ابوفیاض :  از سر بی دردی سخن میگویی  و حاصل گفته هایت به گوش مردم وسوسه های بی حاصل است !

غیبگو : ستایشگران ساده لوح و چاپلوسان حریص ، ترا سر از نو خمیر کرده اند. تو از کرنش و دست بوسیهای ندیمان ، آسوده گی میجویی . من که به تو خیره میمانم ، وسوسه هایی تیز دندان از درونم غریو میکشند ... اگر وسوسه های من مثل شعله های آتش به جان تان میافتد ، فاجعه یی نیست اما اگر روزی  نوزاد هزاران سر ، ترس و خوشباوری از غار های بی روزن اعمال تو یکباره سر بر آورد ، خلق به چه حالی اندر خواهد شد؟

ابوفیاض : خونت مباح ای غیبگو، مثل دود به دماغم نزن ... همچون سنگ آسمانی برسرم فرود آی ... ترس و خوشباوری در وجنات من مینگری ؟ سر زیر شمشیر برهان من منه! میدانم چیزی در دل داری و در بیانش راه اهمال میروی .

غیبگو: در چشم انداز روح من ، منظره های جور و سنگلاخهای موحش  خواری طایفهء امام اکبر دامن گسترده است . روز گار، طبل خود را وارونه کوفت و ترا به مسند قافلهء خلق تکیه داد اما سیرت قافله ران در تو بس ضعیف است و هر کس  ترا به راهی میبرد و از مشاهده احوال طراران و نرادان چیزی حاصلت نمیشود!

ابوفیاض : تو با پای لنگ به سوی منزل مقصود راه میبری و من از قافله بازمیمانم ؟

غیبگو : سیر اندیشه و همپایی با ظواهر این روز گار با هم یکی نیست ! میبینم که همچون شیر برفی آب میشوی . تو میپنداری که همه چیز را یافته ای ... تو گمان میبری که درمان آلام خلق صرفا پناه شدن به زیر سایهء مختارالدوله است ... فراموش میکنی که مختارالدوله از تو درمانده تر است . 

ابوفیاض :  دیگرچه مانده است ؟ کوه مسوولیت بر دوش نهاده و هیولای ناظم را به خواب کردم تا هر یکی از شما را همچون لقمه های ناچیز به کام نبرد و اهل طامات سر از مخروبه های پنهان برنیاورند.

غیبگو: فراموش میکنی که مختارالدوله در کار حاکمیت ، درمانده تر از تو است !

ابوفیاض : جمله بزرگان درون وبیرون ازمن حساب میبرند. برای اهل ملک زندگی دیگر پی افگندم و آفتاب هر صبح از بستر خواسته های ما طلوع میکند!

غیبگو : تو هیولای ناظم را به خواب کرده ای ؟ از تو چه کسانی حساب میبرند؟ این چه رازیست که  ناظم نیزهمین نکته را در باب تو میگوید!

ابوفیاض : هر کس از روی مصلحت خویش و ظرفیت حریف خویش  درین دنیا سخن میگوید!

غیبگو : تو با کسان مختارالدوله درمقام حریفی  پشت به زمین خورده یی و اکنون  رهروان امام از تو دل بریده اند ، پس تو خیال داری که با ناظم دنیا از همچشمی جلو بیایی ؟ حس میکنم  زمانی می آید که ناظم حق خواب و خور را هم از تو میگیرد... آنگاه رعیت دست به کدام درگاه بلند کند؟ میدانی که طناب های محکم ، در بارگاه خودت  نهاده اند تا دستهایت را ببندند و به رویت لبخند بزنند ؟

ابوفیاض : درخواب سخن میگویی غیبگو ... چرا این کار را کنند؟ من که میزبان حق شناس این دیارم و حتی دشمنان را روی خوش نمودم تا به دلهای آشفتهء شان آرامش حاکم شود.

غیبگو : خوشباوری بی قیاس تو ، هستی این طایفه را برباد خواهد داد .  حاتم بخشی و خنده رویی بر روی حریفان تعبیر صائب تدبیر ودور اندیشی نیست . اگر چنین رسم از قبل نمیدانستی ، به حرف صاحب دلان عنایت روا میداشتی . دلهای مسلح به عرقریزی های تو مطمئن نمیشوند.   القاب رنگینی که برای تو عطا کرده اند ، قرض لفظی حریفانیست که گردش احوال به کام شان نیست اما  از تو کام میگیرند تا فرصتی به دست آید . مشکل تو این است  که در شناسایی خود و یاران خود  درگیر ابهامی . شناسایی دیگران از تو نشاید .

ابوفیاض : آدمهایی مثل تو سبکبال حرف میزنند و بار مسوولیتی برعهده ندارند. من در حیرتم که جبلستان از برای چه حق من را نمیداند؟ رونق این ملک چه گونه باز آمد؟ اگر من نبودم ، دنیا چه گونه میبود؟

غیبگو : یعنی  در آغوش نرم و افسونگر یافته های باد آورده خوابیده ای ؟ نعمات باد آورده  را حفظ و امان به کار است .بدان که هر باد آورده را بادی دیگر خواهد برد .

ابوفیاض : آنچه را که من پدید آوردم ، بنیادی پایدار خواهد داشت و رقص باد های موسمی بر اندامش کارگر نمیافتد. صلاح ملک خسروان داند، نه غیبگویی که تا دیروز در کوه ها آواره بود و از خلق تبرا میجست ودر گوشه های انزوا از نهایت تنهایی و فقر ، فن غیبگویی فرا گرفت و امروز آن چنان به عریان سخن میگوید که فقط سفاهت پیشه گان را خوش می آید!

غیبگو : دیریست که  مشورهء صالحان به گوشت راه نمیبرد ، ابوفیاض !

ابوفیاض : آه که از دست نمک ناشناسان چه زجر بی قیاسی به جان خریده ام .

غیبگو : روزی خواهی دانست که تباهی غرور یک طایفه چه درد بی درمانی است . بیم دارم که روزی فرارسد که حافظ الدوله و مختارالدوله در آخرین دور ضیافت های رفیقانه ، ازمواد خنده و تعارفات جاذبه آفرین، آشی برایت بپزند و برای همیشه در بستر خواب تبعیدت کنند . بیم دارم  آمدن روزی را که از مسند به زیرت آورند وآنگاه نیز حدیث  نمک ناشناسی خلق از زبان نیاندازی !

ابوفیاض : عقل سلیم حافظ الدوله و خوی حلیم مختارالدوله با قیاسهای بی جوهر شما برابر نیاید ! این من هستم که رأی شما را با رأی صالحان عالم آشتی دادم .پاس و مروت بشناسید و شکر ایزد به جا آورید!

غیبگو : آن که اندیشه میکارد ، آیندهء مسعود درو میکند تو در جبلستان چه پراکنده ای ذوالقرنین ؟ ترا با شمشیر نرمش و لبخند و ستایشهای دروغین از دم راه برمیدارند. نمایش تدبیر وقدرت در توان مشورت وعقل است .

ابوفیاض : اگر جرأت دارید ، بروید به مناف طبیب و شیخ الزمان هم چندی ازین کلمات تحویل بدهید واز آنان سوال کنید که چراهر یک برای رسیدن به جاه و مال ، هربامداد و شام ، خاک در مختارالدوله و حافظ الدوله را با نفسهای خویش پاک میکنند؟

غیبگو: این رسم نا مبارک را تو پی افگندی و دیگران به دنبال تو رفتند. حافظ الدوله از تو هراس دارد . آنها میدانند که مردان مسلح تو هنوز میتوانند دنیا را زیر پای نو آمده های بیباک آتش زنند . تو در موأنست با آنان اغراق کردی و سخن به جایی کشید که حساباتی را که به نام تو باز کرده بودند ، دو باره بستند. ابوفیاض ! من لبخند های خشک و موذی دوستان خارجی ات را مینگرم که معنی آن این است : چه مشکل پنداشته بودیم ، چه آسان قناعت کرد و به خواب رفت !

ابوفیاض : کی را به خواب کردند؟ بیداری خرد در نظر تان هوای خواب می آید؟

غیبگو : تو در نظر ایشان به شیری مانند بودی با طبعی بلند همچون امام اکبر... صولتی درخشان در چهره ات باقی و قدرتی امام وار در سرت جوشیده و به پخته گی رسیده . چندی مردد بودند که شاید زبان ایشان میدانی ولی به زودی به آخر کار رأی داده اند و حالا میان شان به لسان اشباح  در بارهء تو سخنن میگویند و بیمی به دل ندارند. ترا فرصت بسیار به کار است تا بارانی از عدل خواهی و معاملهء هوشمندانه بر پا داری و آیندهء بیگانه گان را درجبلستان از یک رشته  مو بیاویزی و داد خلق بستانی و دست منافقان از پشت ببندی ... اما ...

ابوفیاض:  ادامه نده غیبگو ! من شام جبلستان را به صبح آوردم . چون تاریکی رفت، هریکی از دوستان من سر از  مخفیگاه های بی ایمانی و بی وفایی بر آوردند و سنگ دوستی  و مؤدت با ناظم را به سینه زدند .همین یاران من خوش خرامیها کردند تا  مرا در نظر ناظم وحافظ الدوله بی مقدار بنمایند! 

غیبگو: ناظم وحافظ الدوله ، همچون هوشمند و مناف نیستند تا خطوط دلهای شان را درپیشانی شان بخوانی ... کرامات امام اکبررا درین  خصوص  به باد هوا دادی . آسمان افکار صواب را با پندار های دورهء  جنگ مستور کردی و در های مشورت با صاحبدلان و دنیا دیده ها را به روی خود بستی . چون از احوال عالم ناآگاه مانی ، در ازاء جور ابنای ناظم و دلبسته گان پنهان اهل طامات چه خواهی کرد ؟ دیریست که  واقف نه ای که درقلمرو قدرت تو چه میگذرد. شاهد ، همان پیکر سستی که تو به خیال یک کوه به آن تکیه داده ای ، مگر ترا از اوضاع حقیقی خارج از کاخ آگاه میگرداند؟ شاهد را از کنارت دور کن ابوفیاض ! او چشم و گوش لشکریان ناظم در کنار توست !

ابوفیاض : من به حقیقت خدمت کردم و اکنون حقیقت به نجات خود برمیخیزد! من با این همه بد خواهان دوست و دشمن چه کاری کنم ؟ من که ترا مجال لفاظی میدهم ، با دیگران چه گونه معاملت کنم ؟

غیبگو: هر چه بگندد نمکش میزنند . وای از آن روزی که بگنند نمک ! تو خدمت را چه گونه میفهمی ؟ یک مشت آزمندان و گوشت خواران آدم و حیوان که به دورت گرد آمده اند ، به نگونساری ات اشکی نخواهند ریخت . ناظمی ها ترا به چشم شکار میبینند !

ابوفیاض : ای نیزه انداز دروغین ! مصاحبت با حیوانات ، ترا از خوی آدمها جدا کرده است . وقت آن است که دستور دهم خصیه های ترا بیرون کنند تا جاذبهء نا به هنگام و پر سروصدای تو اندکی خاموشی گیرد!

غیبگو : همین کار را در حق آنهایی کن که با سخنان به ظاهر شیرین ، میوه های خام غرورت را از شاخه جدا کرده اند و پیش ازآن که  پاییز سر رسد ، بهار آرزو های خلق را به تباهی کشیده اند.

ابوفیاض : شما خواب میبینید. حرام زاده های نمک ناشناس ! به جای آن که تاج حمایت وایثار برسرم نهید ، قولهء سگهای درون تان را به  گوش من مینشانید . همهء شما در حکم چشمان کنجکاو جاسوسان حافظ الدوله و ندیمان مختارالدوله اید که مرا در محاصره گرفته اید. برو یکبار با مناف و طبیب اندرین احوال سخن بگو ! غیبگو ... برو اسب بلوطی رنگ نجابت سرشت را زین کن تا چندی ازین سرای نامردی های نزدیکان ، مفارقت کنم !

غیبگو : ابوفیاض مگر فراموش کرده ای که حالا مناف طبیب به دیدارت می آید؟

ابوفیاض : ای حلال زاده ، از یاد برده بودم ، تو چه گونه دانستی ؟

غیبگو : در بارگاه تو هیچ چیزی پنهان وجود ندارد . از زبان شاهد دانستم که مناف خواهد آمد!

ابوفیاض : اگر شوری در سر و حقانیتی در دل داری، نیم آنچه را برای من گفتی، به مناف هم بگو !

غیبگو : بگذار به زمانی دیگر !

  بیرون میرود.

 

صحنهء سوم

مناف طبیب وارد میشود:

ابوفیاض : چه گونه آمدی ؟

مناف : با پشتاره یی از ذکر خیر مختارالدوله به نشانی تو آمده ام !

ابوفیاض : حالا مختارالدوله مثل این که میداند کلید آبادی و ویرانی اش نزد ما ست !

مناف : ما او را همچون خشت اول بنای محکم جبلستان قالب زدیم و امروز حق هریکی ما را میداند و بر زبان اقرار دارد !

ابوفیاض : خیال  اسب سواری و تفرج در دره را با تو در میان گذاشت؟

مناف : مختارالدوله از سکوی خواهش من هیچگاه به زیر نمی آید!

ابوفیاض : خلوت سرای خود بر فراز دریا را آرایش بده و خادمان خوش قلب و نیکو لبخند را به کار گیر و مختارالدولهء من را ارج فراوان ارزانی کن ! غیبگو را گویم که اسبان تیز تک و عشوه نمای اصطبل مرا آمادهء رفتار سازد !

مناف : ( با خود ) مختارالدولهء من ! چه خرفت و از دنیا بی خبری ! با سخنان عامیانه ات خیال داری مجاهدت های مرا از جابلقا تا جابلسا بی اثر گردانی ؟  ( روبه ابوفیاض ) خانهء من بر فراز دریا، خیالخانهء مختارالدوله است و چندیست که حافظ الدوله نیز دل در گرو آن خلوتگاه راز داده است ! 

ابوفیاض : موجودی به شکوهناکی مختارالدوله در جبلستان نروییده  و نخواهد رویید . میاندیشم که ما پس از امام اکبر گامهای ارجناکی به  جلو گذاشتیم . روح پر مناعت و خوی فرشته گون بهترین فرزند زمان را به کرسی نشانیدیم و ثواب دنیا و آخرت و محبت بی زوال ناظم دنیا را کمایی کردیم . ثواب در دنیا و اجر در آخرت را یکجا نصیب شدیم ! زیرکی من سرانجام  به بار نشست .

مناف : ( باخنده ء تلخ ) ابوفیاض با زیر دستان ، زیاد به خلوت نرو !

ابوفیاض : به گفتارت ادامه بده مناف ! من همراز کلیه ساکنان این دیارم . از غیبگو تا مناف و از مختارالدوله تا شخص ناظم دنیا ! من چیز پنهانی در سر ندارم !

مناف : آن که دل از راز های نهان تهی داشته است ، با کودکان چه اختلافی دارد ؟

ابوفیاض : حالا در مقام اختلاف با من نشسته ای ؟

ابوفیاض ! اگر گویی در خط زهد و پارسایی افتاده ای ، برای من عجیب آید . اگر در خط دنیا داری راه افتاده ای،  کلید هوش و کیاست نگهدار که این زمانه سخت نامرد و آشوب آفرین است. دریک چشم برهم زدن ، بهشت به دوزخ و آرامش زیر سقف دستخوش توفان میشود .

ابوفیاض : اندرز های پیر زنان را به دیگران روا بدار !

مناف : خبر آورده اند که تو همان طریق گفتار را که با غیبگو و ندیمان به کار میگیری با نزدیکان ناظم دنیا نیز به کار گرفته ای !

ابوفیاض : من که خلق را به آرامش رساندم و جمله رجال دنیا را به رشتهء باریک تردستی های بی تکرار خودم پیوند زدم ، خود دانم که زین پس نیز چه کرداری در پیش گیرم . تو خود را از تهلکه آزاد کن . بیم دارم آبروی ما را برای اهل دنیا نفروشی !

مناف : نخوت بی بنیادی را پی افگنده ای ابوفیاض !غیبگو ، مشفق و خراج بگیر دور و پیش خود را فاصله یی معین کن که از آن پا به جلو نگذارند.

ابوفیاض : ترا به این جا فرصت حضور دادم که باران پند و گفتار های رایگان برسرم بباری؟ بگو چه وقت با مختارالدوله به سوی سرای تو حرکت کنیم ؟

مناف : هر گاه اراده کنید ، خرم بیایید!

بیرون میرود

پردهء ششم

صحنه اول

 

حافظ الدوله در کاخ حاکم جبلستان بر مسند نشسته . شب است و حضور پاسبانان آبی چشم  مختارالدوله حاکم جبلستان در پس دروازه ، خاموش و محکم ایستاده اند. حافظ الدوله گاه با  چشم و گاه با زبان سخن میگوید. مختارالدوله کنارش نشسته و جرعه جرعه شراب سرخ مینوشد.

 

حافظ الدوله : این سرداران خود سر جنگی که تو از آنان بیم داری ، کوه های خشونت اند که با چکش آهنین سیاست و سحر گشاده دلی پاره پاره فرو میریزند. این جزیره های بی صاحب از دل دریا های ما نمایان گشته اند. این بنده گان قهار ، مقهور خدایان زمینی ، مغضوب بیرحمی ها و جیفه های دنیا اند .

مختارالدوله : صبر و طاقت من از دست این مردان سنگدل به اقل رسیده است !

حافظ الدوله : اما ستاره اقبالت بلند است که این طایفه ، زبان حال دنیا را نمیدانند و پای شان به زودی بر سنگلاخها گیر میکند!

مختارالدوله : این مار ها را مار گیری چابکدست به کار است !

حافظ الدوله : مختار، جنگجویان خسته در امور ملک داری کاری از پیش نخواهند برد . آنانی که در نگاه تو مار و اژدهای آتش دهان به نظر می آیند ، در نزد ما مارمولکهای بی زیان اند که عالیترین افتخار شان ، خزیدن در شوره زار و قاپیدن حشره های بی دفاع از برای زنده ماندن است !

مختارالدوله : مگر تقدیر جبلستان را به ایشان سپرده اید !

حافظ الدوله : وقتی ناظم الدوله آهنگ ویرانی اهل طامات کرد، دیدی که این دسته ها در کوبیدن اهل طامات خدمت ها کرده اند . اکنون پاداش طلب دارند و بر ما ناز میفروشند و هنوز نا ترس و بیباک اند. اما بدان که ستیزه جویان این ملک را عادت برین است که رشتهء تدبیر وآتیه نگری را به آسانی از کف میدهند تا حرص بی لگام خویش را دمچاق کنند. در ایامی که ما این جا خرگاه بنا مینهیم و جایگاه استوار میداریم ، ستیزه جویان دنبال جیفه افتاده اند و ته مانده های مال ومکنت جبلستان را غارت میکنند . تو خود شاهدی که برای نامجویی های حقارت بار و  کرامات نمایی های خنده آفرین ، فرق یکدیگرمیشکنند و راز های رفیقان خویش را به پای ما میریزند!

مختارالدوله : راست میاندیشی که هر روز از چشم طایفهء خویش میافتند . ندیمان و نزدیکان ابوفیاض برای من اخبار میاورند . آنچه شب میگوید ، به گوش من میرسد و آنچه را صبح اراده میکند، از آن مستحضرم !

حافظ الدوله : ظن و بیم از دل بیرون کن. ابوفیاض ، مناف طبیب و شیخ الزمان به بازوی ما تکیه داده اند اما مردان ابوفیاض به آینده خویش نگران اند!

مختارالدوله : از برای چی ؟

حافظ الدوله : این مثلث از نظر رهروان امام اکبر ، خاطیان و معامله گران حساب میشوند. من از نارضایی و خروش سیاهی لشکر امام اکبردرهراسم .گمان دارم که در تهء احوال جاری ، رودی از آتش و نارضایی در حال خزیدن است. اما واقفیم که بعد ازین با سلسله کوهی همچون امام اکبر رویاروی نخواهیم شد. دیگر درجبلستان مردی نیست که از کوه های خشن این دیار آتش بیافشاند و اقیانوسها را از چهار سو برای ما به خیزش در بیاورد. ناظم الدوله بر آن است که سرحلقه های این طایفه را جادو کنیم تا تخمهای چشم یکدیگر خویش به ما هدیه بیاورند!

مختارالدوله : همین مناف طبیب اکنون حاضر است گوشتهای تن شیخ الزمان را گاز بزند و سد جوع کند!

حافظ الدوله : آری ... این آغاز کار است ! شیخ الزمان از کلمات مستهجن تسبیحی درست کرده است تا همچون ساحر مستجاب الدعوه ، دانه های تسبیح را از زیر انگشتان خود رد کند و حدیث نگونساری و ذلت ابوفیاض را به جهر بخواند! بیش ازین تو چه طلب داری ای مختار؟

مختارالدوله : ابوفیاض از هنر ملک داری بهرهء اندکی هم نبرده است . درین خصوص خیال ما راحت است .

حافظ الدوله: او در مصاحبت با ما ، نرم گردن و  خشونت زدا گشته است .پرداخت مصارف خیالات او سنگین نیست!

مختارالدوله: به مناف و شیخ الزمان چه گونه مینگری ؟

حافظ الدوله : بیم از دل بیرون کن ... در مدرسه معامله های بزرگ ، این نو آموزان خود شیفته چه استعدادی از خویش ظاهر میسازند؟ امام اکبر متاع چندانی برای اینان به امانت نگذاشته است.

مختارالدوله : امام از دلبسته گی به مظاهر فرینبدهء حیات فارغ بود و قدرت خویش از قبول عامه دریافته بود اما گروه ابوفیاض چندیست که دست ما زیر سنگ اجبار گذاشته و از حساب اعتبار امام ، کار بر من تنگ کرده اند!

حافظ الدوله : اعتبار امام چیزی نیست که ما از چنگ ایشان بیرون نیاوریم . رهروان امام از جانفشانیهای خویش سودی نبرده و تیغ در دست و آتش در سینه با گروه ابوفیاض سخن میگویند . از اخبار مخبران من ، چنین برمی آید که گروه ابوفیاض در نظر خلق  گمراه شده و از یاران خود روی گردانده اند. رعیت به شکوه افتاده و میگویند که آنها سوداگران آرمان امام اکبر اند. من که میبینم ، گروه ابوفیاض با ارادهء خویش ،پا روی همان چاهی گذاشته است که ما در راه آنان حفرکرده ایم !

مختارالدوله : چه علایمی درین کار میبینی ؟

حافظ الدوله : علامت نخست این که ابوفیاض گمان میبرد که کار دنیا به ضربان قلب وی بسته است. مناف طبیب به سفردور دنیا دلخوش است و شیخ الزمان درخت بیحاصلی است که فقط آب چشمه و باران خواب میبیند.

مختارالدوله : در جال پندار های عامیانهء خویش گیر افتاده اند. درشگفتم که از چه روی خلق عظیمی در قفای شان ایستاده اند!

حافظ الدوله : خلق جبلستان هماره در پی جادوگران ناترس و بی آینده به راه میافتد. به من بگو که این مردم در گزیدن دوست و دشمن چه اعجازی از خود نشان داده اند؟ توخود شاهدی که چه گونه سقف شریعت برفراز هستی شان استوار کردیم و مجریان سخت گیر و مردم ناشناس را مامور گردانیدیم که غرور ایشان به تباهی کشد و به خوابهای خوش راضی شوند. وقتی ضرورت افتد ، قحطی آدمیت و قحبه گی خرافات ، جامهء نیاز و ایجاب به تن میکند. ما صواب دانسته بودیم که با چوب اهل طامات ، آنها را برانیم و به دریا بیافگنیم .

مختارالدوله : اختراع اهل طامات ،امام اکبر را به اورنگ مشروعیت نشانید . حالا که اهل طامات در کوه های مذلت ساکن شده اند، ابوفیاض دعوای حکومت دارد!

حافظ الدوله : اندیشه حکومت داری در ذهن ابوفیاض ها نطفه نمیگیرد. این مردمان ، قربانیان بازی های بی پایان صاحبان ابحار اند.هرچند زین پس نیز پی به اهمیت این  نعمت خطرناک نخواهد برد مگر بدین باورم که خلق جبلستان تا صد سال دیگر به فیض ظاهر نگریهای اهل متشرعه طالبان محتاج است. ما اهل طامات را سنجیده بنا کردیم ورنه فتنهء امام اکبر از حدود جبلستان بیرون شده و به جانب ابحار پر میکشید. اگر چنین نکرده بودیم ، کار امام بالا میگرفت و امور دنیا به تهلکه میافتاد!

مختارالدوله : این جبلستان چهار راه قدرت وثروت است ... بی اینان چه گونه بنیاد حکومت محکم کنیم؟

حافظ الدوله: ابوفیاض ها میوه هایی اند که میتوانند بر شاخه بید برویند و آینده یی در ریشهء درخت نداشته باشند. ادعایی هم ندارند. حکم من این است که حکومت پسندی را فراگیرند. من شاهدم که دانشوران و زبان آوران جبلستان را به متروکه های انزوا کشانده اند و این کار ما را آسان کرده است .

مختارالدوله :این بازی تا چه ایامی به پایان خواهد رفت؟

حافظ الدوله :روزی برایت خواهم گفت که به آسمان نگاه کن. آنگاه خواهی دید که ابرهای تیره، از آسمان جبلستان به اقالیم بی نشان فرار کرده اند!

مختارالدوله : میدانم که دستهء ابوفیاض استادان بی گواهینامهء جنگ اند. در مدرسهء آینده نگری و خرد ورزی یک چند به شیوهء خویش جولان میکنند و در دنیا جویی و بی خبری از رأی خلق تا آنجا جلو میروند که دنیا را هم از کف میدهند!

حافظ الدوله : ای مختار ... مشاهده خواهی کرد که لالایی من این کودکان نوآموز مدرسهء پس از جنگ را چه گونه به خواب خوش فرو خواهد برد!

مختارالدوله : به لالایی نیازی نیست. این طایفه خواهان حکومت نیست ، این قدر هست که نظم امور را برهم میزنند. تو گمان میبری که آنان به خواب رفته اند اما من از بیداری بی هنگام ایشان بیمناکم . وگرنه خود برای یکدیگرخویش لالایی میخوانند . ابوفیاض ، مناف و شیخ  الزمان مخترعان لالایی های خنده آفرین اند.

 

صحنهء دوم

 

کاخ حاکم جبلستان . مختارالدوله پشت میز تحریر نشسته و به یک دسته اوراق روی میز خیره مانده است .

مناف طبیب وارد میشود :

مختارالدوله : طبیب هوشمند را خوش آمدید میگویم !

مناف : سلامتی دو عالم ، نصیب مختارالدوله ، محبوب خلق جبلستان باد!

مختارالدوله : ایزد اقدس گواه است که دوش ، خوابی دیدم که در بارگاه امام اکبر بودم . آن مبارک مرا مامور کرد تا یاران متفرق او را سر به هم آورم و رستگار شوم .

مناف : اطاعت از حاکم معظم جبلستان بر ما فرض گشته است. درین ایام مرجح میدانیم که جز طاعت و عبادت تو، خیالی ناصواب در سر نپروریم و طریق خدمت از یاد نبریم !

مختارالدوله: طبیب کار آزمودهء من ، دیشب مگر مقیم بهشت شاعران بوده است که در حق ما این گونه سخا پیشه میکند؟

مناف : حضور اقدس مختار، از بهشت موعود چه کم دارد؟

مختارالدوله : پروردگار قوت دهد که من رعیت توانا پرورم تا خطاکاران از قلهء دلیری نگونسار شوند.

مناف : جمله سرداران دنیا ، زبان به ذکر خیر مختارالدولهء جبلستان گشوده اند و...

مختارالدوله : احوال بیرون ملک ، ملالت میاورد ، از اخبار درون ملک حدیثی بفرما!

مناف : ( باخود ) این خدا خواندهء بی زوال ، کف دست مادونان و سرلوحهء نیات بزرگان به آسانی میخواند! مگر او را طریقی است که ابوفیاض را از پس دیوار های فاصله به چشم مینگرد؟ مصلحت آن است که جز حدیث راستی برزبان نیاروم ( رو به مختار) خورشید راستکاری تو ، کوه های غدر وتنگدلی را آب میکندو من اکنون از بازار گرم فنتهء ابوفیاض بازگشته ام!

مختارالدوله: خموشی ات ما را بس است . دانم که در حق ما یک مشت کلام پوچ و هول انگیز از دهان ابوفیاض بیرون پریده است . چه حاجت به گفتن و چه نیازی به شنفتن؟

مناف : من به رسم تعظیم بربارگاه متبرک مختار جبلستان ، از بی حرمتی ابوفیاض در باب حاکم اعظم رنجور گشته ام !

مختارالدوله : خدا پناهت دهد ، مناف! پس بیان هر آنچه را که اراده کرده ای ، برتو واجب است !

مناف : ابوفیاض راز امورملک نداند . قصد دارد ملک ناامن کندو خلق بشوراند. حرفهء او جنگ است و در احوال جدید ، جبلستان را به بدنامی میکشد. درافشای اسرار دست توانا دارد و بزرگی تو در چشمان تنگ او نمیگنجد! با جنگاوران موأنست دارد و در سایهء خدا سنگ  میکوبد!

مختارالدوله: عز و تکریم امام اکبر روح مرا هدایت میکند. اگر از چشم ما بیافتد، ندای پاک امام را چه  گونه پاسخ دهم ؟

مناف : وارث امام اکبر جز مناف طبیب کس دیگری را نمیسزد. امام کوه بود و ابوفیاض کاه است. این دو چه نسبتی با هم دارند؟ امام دیرست که از وی روی گردانده بود. او را از چشم بیانداز و حافظ الدوله را بفرما که به صراط المستقیم هدایتش کند!

مختارالدوله : هرچه ارشاد امام و تدبیر تو باشد، همان میکنم. مگر بگو که خطری در کمین ماست؟

مناف : از امام جز نامی دیگر باقی نیست .داروی دفع بلا در اختیار من است . از ابوفیاض همان اندازه چشم داشته باش که از وی میتوانی بستانی !

مختارالدوله : قول همیاری ات پا برجاست ؟

مناف : یکبار برای همیشه !

مختارالدوله: پس من فقط به چشم تو نگاه میکنم!

 ( مناف بیرون میرود)

آرایش صحنه عوض نمیشود . مختارالدوله لحظاتی روی کرسی  پایه دار به خواب رفته . دستیار در اتاق را آهسته باز کرده و اجازه ورود شیخ الزمان را طلب میکند. مختارالدوله راست روی کرسی مینشیند. و با خود میگوید:

میپندارم که کوله باری از خواهشات کوچک بردوش و محمولهء عظیمی از حس پناه جویی در اندرون دارد. مثل این است که این هیولاهایی که گوشت های تن اهل طامات را لقمه لقمه جویدند ، خود طعمه کرمهای درونی خود شده اند.  

(شیخ الزمان وارد میشود)

مختارالدوله : احوال دنیا چه گونه است  شیخ؟

شیخ الزمان : دنیا در دست ماست . شب و روز مجاهدت میکنم تا عزوتکریم مختار بزرگ جبلستان نگهدارم .

مختارالدوله: درین ایامی که جبلستان از فرزندانش ، ایثار و درایت میخواهد من فقط به چشم تو نگاه میکنم . تو آئینهء نیات امام اکبری .  عزم جزم دارم که ترا در کنارم نگهدارم و در امور خلق از تو پذیرای مشورت شوم .

شیخ الزمان : عرق ریزیهای من از برای فیروزی حاکم مبارک جبلستان است . ما در کنارتو عزت کمایی کرده ایم و از برکت تو ، ناظم دنیا و امرای اقالیم مختلف به ما اعتماد روا داشته اند.

مختارالدوله: من جایگاه ترا در دولت جبلستان میدانم . توهمچون الماس درمیان رهروان امام اکبر میدرخشی . کار حرب با اعجاز اندیشه برابر نیست . بهای هر کس نزد من محفوظ است !

شیخ الزمان : ما واقفیم که " مشت آهنین " ، ناظم الدوله را سزاست. ما زین پس به حرب و گردنکشی نیاز نداریم . من بدین باورم که ابوفیاض  خطری از برای آیندهء جبلستان است وباید او را خرد کرد و کوبید تا خلق نفسی به راحت از سینه برآرند. امام اکبر او را از خود طرد کرده بود . التماس دارم برای حافظ الدوله حالی  کنید که بیش ازین به سفاهت ها و مداخله های ابوفیاض در کار ملک فرصت ندهد. جبلستان حالا به تدبیر سالاران محتاج است نه به سرداران جنگی !

مختارالدوله : ابوفیاض از نزدیکان امام اکبر و از رفیقان من است ، این سخنان بهرچه به من میگویی ؟

شیخ الزمان : ابوفیاض از دیگران بیشتر به من نزدیک است اما دوره ابوفیاض ها دیگر تمام شده است . اهل طامات  فروپاشیده و دسته های کوه نورد آنان را سپاهیان ناظم در پیچاپیچ کوه ها شکار میکنند.

مختارالدوله : ابوفیاض گروه عظیمی از رهروان مسلح امام اکبر را زیر فرمان دارد . اگر خیال اطاعت از سر بیرون کند، جبلستان را نا آرامی بزرگ فرامیگیرد. مصلحت آن است که ابوفیاض درصدر اختیار سپاهیان بازمانده از امام باقی بماند و تدبیر سالاری مانند تو ، مرا از رموز ملک داری آگاه  کند و خیردنیا و رضایت ایزد را نصیب شود .

شیخ الزمان : کتاب افکار لشکریان ابوفیاض را من ورق میزنم  و رشتهء امن و سلامتی  در دست من است .

مختارالدوله : ابوفیاض با من مشکلی ندارد . هر آن چه من میفرمایم ، اجرا میکند.

شیخ الزمان : اطاعت یک جنگاور بدنام با همیاری من که در کارزار پادشاه سازی حضور فداکارانه داشتم ، تفاوت دارد.  اگر ناظم الدوله و حافظ الدوله از کرامات و صداقت من به ایشان مطمئن شوند، دیگر به سوی ابوفیاض نگاهی نمیکنند.

مختارالدوله : ( باخود ) مناف ، ابوفیاض و شیخ الزمان اعضای یک بدن اند. یک عضو بدن که از برای قطع اعضای به هم پیوستهء دیگرش این همه جانفشانی میکند، از برای بقای من و آیندهء جبلستان چه خواهد کرد؟

شیخ الزمان : مشوش شده ای مختار بزرگ ... مگر عرایض من موافق طبع تو و حافظ الدوله نیست ؟

مختارالدوله : بهای سخنانت را من میدانم اما جنگ ناظم الدوله با ته مانده های اهل طامات  ختم نشده است و ناظم الدوله به نفرات جنگی و نفوذ ابوفیاض محتاج است . من چه کرده میتوانم ؟

شیخ الزمان : احتیاج ناظم به ابوفیاض به زودی کاهش مییابد . من اراده ندارم که ناظم از روی احتیاجی به من رجوع کند و خدمت مرا ارج نهد . من خود به ناظم محتاجم و ملاک صداقت من همین است .

مختارالدوله : کاش همه رهروان امام و طایفهء شما همین گونه حرف برنند و ما را فرصت دهند که ایشان را در برابر ضربات نوبتی ناظم الدوله شفاعت کنیم !

شیخ الزمان: ناظم الدوله مگر قصد دارد جبلستان راغربال  کند؟

مختارالدوله: هر آن که همچون بم ساعتی سر راه ناظم باشد ، بی آن که صدایش به گوش دنیا برسد ، قبل از وقت انفجار خواهد کرد!

شیخ الزمان : ابوفیاض صاحب همین اوصافی است که تو  میگویی !

مختارالدوله : مطمئین باشم که از قولی که به من میدهی بر نمیگردی ؟

شیخ الزمان : من تجربه پیمان شکنی ندارم!

مختار الدوله: از من چه طلب داری ؟

شیخ الزمان : التفات از خودت و شفاعت در حضور حافظ الدوله !

مختارالدوله : پریشانی بر تو نمیزیبد. حرفت را در کام نگهدار ... فهمیدم که چه باید بکنم!

شیخ الزمان : مختار بزرگ ... از تو تا به قیامت مشکورم ! 

( بیرون میرود )

 دستیار وارد میشود:

دستیار : ابوفیاض ذوالقرنین به دیدار حضور مختارالدوله شایق است!

مختار: کسان دیگری هم به همراه اویند؟

دستیار : کاروانی از نگبانان مسلح در رکاب او اند!

مختار:  خواهش دیدارش ذوالقرنین را میپذیرم .

( ابوفیاض وارد میشود)

مختارالدوله: شنیده ام که مردان تفنگدار تو ، کار بر مردم تنگ کرده اند ابوفیاض ؟

ابوفیاض : ذوالقرنین یک بار به حاکم جبلستان دست وفاداری دراز کرده و هرگز از پیمان خویش روی نگرداند!

مختارالدوله : ذوالقرنین تاج طلایی بر سر جبلستان است و امام اکبر بعد از سفر بی بازگشت از جبلستان ، یار خردمند و با کیاست را برای ما به میراث گذاشته است . اما امام اکبر را هنوز در خواب میبینم . جلوهء کاردانیهای امام در سیمای تو پیداست .

ابوفیاض : امام مقدس بود اما حکایت آن عزیز دیگر پایان یافته و جبلستان رو به سوی افقهای تازه یی دارد که از نظارت من بیرون نیست .

مختارالدوله : حرمت امام در دلها موج میزند ولی پشت من به کوه اقتدار تو است . هرچند که تفنگداران طایفهء تو در ادارهء جبلستان خود سریهای پیشه کرده و کار بر عوام  تنگ کرده اند .

ابوفیاض : اضطرابی در کارنیست . بفرما تا این درختان خود روی بی ریشه را با باد دهان از زمین برکنم . هر آن که را که از احکام مختار محبوب جبلستان تمرد کند، همچون خصم خونی ، پاداش خواهم داد .

مختارالدوله: مراد من این است که در اول ، آنانی را که از نام تو بر من و بر عوام الناس ستم میکنند و درخت دوستی من و تو را لرزان میکنند، درس عبرت معین کن!

مختارالدوله : مناف و شیخ الزمان به خلافکاری روی آورده اند؟ این جوجه ها هنوز طریق دانه چیدن نمیدانند. جنگاوران غیر از من نیز عرضهء مصاحبت با تو را ندارند و تیغ نظارت من هماره بر گردن ایشان خط میاندازد. مناف ، این نازپروردهء نعمت های باد آورده ، آئین مروت نیاموخته و در چراگاه های بی صاحب امرا و حاکمان سرزمین های بیگانه ، چندی چریده است و گمان میبرد که جمال خوش داشتن و جامهء فاخر به تن آراستن ، او را سزاست و از اقوال نامنظور امام اکبر برای  خودش گردن بندی درست کرده است . حرف اینان به گوش راه نده ...ورنه...

مختارالدوله: من مناف و شیخ الزمان را در آئینهء قول وقرار تو نگاه میکنم. سخن چینی شیخ الزمان ومناف درباب تو بر من کارگر نمیافتد. من همسفر آزموده و کمر بسته را سنجیده برگزیده ام ! ابوفیاض بازوی من است تا من تمامی جبلستان را به یک رشته پیوند زنم !

ابوفیاض : دسته های گمنام و نا عاقبت اندیش ، از قداست اعمال امام اکبر بهره میگیرند و در باب ارادت و اخلاص من نسبت به تو ، داستانها پرداخته اند. آنچه فرموده بودی ، به رسم اجابت رسیده گی کردم و دمهای این دستهء ناراضی و آشوب آفرین را زیر پا گرفته ام!

مختارالدوله: جبلستان غیر از ذوالقرنین چه دارایی دیگری دارد؟ قناعت ناظم الدوله در باره تو را من به دوش دارم. حافظ الدوله شفقت خود را از تو دریغ نمیدارد. حلم و اعتدال تو مرا و ناظم الدوله را پسند افتاده است .گردنکشان طایفهء تو حرفهای بیهوده میگویند.

ابوفیاض :  به من میگویند که یاران تو ، به گوش حافظ الدوله در خصوص من احادیثی از نفرت و استحقار میخوانند . تو خود شاهدی که من بازوی قدرتمند حاکمیت جبلستان و تسلیم کامل خواسته های تو و ناظم الدوله هستم . طایفهء من و رهروان امام اکبر گردنکشی بنا کرده و پنجه درپنچهء من افگنده اند . پس این چه رازیست که یاران اطراف تو ، مهر اهل طامات در دل  و نشانی از دشمنی ظاهر در پیشانی دارند. زخمی که من بر اهل طامات زدم ، درون آنان راملتهب کرده است . در حق من جفنگها گویند و لشکری از مصاحف در ویرانی حضور من در اذهان خلق دست به کار شده اند.

مختارالدوله : من کلید حل این ماجراهای بی حاصل هستم. بدگمانی و اندوه از دل بیرون کن. مشورت من برای تو این است که رضای خاطر حافظ الدوله را حاصل کن و جمله اسباب جنگ وجراحت به مردان ناظم الدوله تحویل کن و رستگاری نصیب شو.

ابوفیاض : من که دنیا را در پیمان استوار با تو به هیچ میگیرم ، اندرز های ترا به جان میخرم . علامت های ناامنی را نابود میکنم . برای من درک حقیقت بسنده است . از من به غیر از تواضع و تساهل چیز دیگری نخواهی دید.

مختارالدوله: ذوالقرنین پر آوازهء جبلستان را میستایم .

ابوفیاض: هر که را تو برگزینی ، تیغ بر گلویش آشنا میکنم!

مختارالدوله: فرخنده روزی را انتظار میکشم که ابوفیاض ، قناعت حافظ الدوله حرمت نگهدارد ومرا سر افراز کند.

ابوفیاض : جانبازی من در راه سعادت تو و خوشنودی حافظ  الدوله جاری خواهد بود.

مختارالدوله: ( با لبخند) ای قایم مقام صادق امام اکبر... خدا ترا برکات نصیب گرداند.

ابوفیاض : آمین ...

بیرون میرود

 

پرده هفتم

نیمروز تابستان.  گروهی زیر تکدرخت  انبوه و پهناور توت  در کنار دریای زلال ، روی فرش سادهء فولادی رنگ نشسته اند . باد، گیسوان درشت تکدرخت را به یکسو میکشاند اما گیسوان آشفتهء درخت، زمزمه کنان به حالت اول برمیگردند.  در دامنهء سلسله کوه های اطلسی رنگ اطراف ، بدنه های فروریخته کلبه های گلی به سوی آسمان دهان باز کرده اند. جوی آسیاب کهنه یی از برابر درخت جاریست . حضور پایان ناپذیر کوه های خاموش ، آسمان را جیره بندی کرده است .  ستون های بی شکل ابرهای سرگردان، از آنسوی تارک سلسله کوه های خوابیده ، به گردش افتاده و آرام آرام  بر فراز اهل مجلس نزدیک میشوند اما شاخ و برگهای انبوه تکدرخت توت ، برای ابر های معلق اجازه نشست نمیدهند .

واجد : ( درویش )  سحرگاهان که هوا را مینوشم ، این ابر های خوش خرام و بی ثمر، از لانه های بی مکان خویش کنارم فرود میایند. به فکرم می آید که این ابر ها  اشک های چهار فصل خویش  را فراموش کرده اند!

شهیره : اگر آغاز گریه های ما را کسی میدانست ، این چشمه های فیاض را هم میتوانست فرمان خشکیدن بدهد! این ابرها، ترجمان من اند. اگر چشمهء اشکهای شان را خشکانیده اند، خاطره های شان هنوز بارانی و شگوفنده است!

مشفق : ابرها همراه با من از پایتخت جبلستان آمده اند!

واجد : آه! تو چه گونه از بارگاه ابوفیاض دل بریدی و آهنگ این مکان کردی ؟

شهیره : مگر ممکن است  پسرم این مکان ریاضت و راز را از یاد ببرد؟

مشفق : ابوفیاض مدتی  به سفر فرنگ رفت و من به آغوش طبیعت خود برگشتم .

واجد : شنیده ام که ابوفیاض در فضا راه میرود و هوای زمین را از دماغ بیرون کرده است.

شهیره : ا جادویش کرده اند!

واجد :  آن که از قبیلهء آتش است ، در تلهء گرگ گیر نمیافتد!

شهیره : یک نسل چاپلوسان مفت خوار خطوط کف دست او را کاذبانه تعبیر میکنند.

واجد : مادر بزرگ چه میگویی؟

شهیره : روحم چنین میگوید!

 ممتاز : بگذار، پیرزن مثل آفتاب حرف بزند!

مشفق : من که ناظرم ، ابوفیاض باده، ساختهء دست چاپلوسان و گمراهان  را سرمیکشد.  آزمندان دروغ پرداز نیز با کلمات خواب آور و خنده افزا ، به جانش افتاده اند. دستهای او را در هوا نگهداشته اند. برایش تلقین میدارند که طلوع و غروب آفتاب در جبلستان به بود و نبود خیالات  او گره خورده است. من در وجنات حافظ الدوله به  هنگام مصاحبت  با ابوفیاض ، رندی فرنگیان و تبسم کاهنان را میخوانم.

شهیره:  فرزندم ، گمان دارم که آدم در جمع اینان به پرتگاه گمشده گی فرومیغلتد... مگرنه؟

ممتاز : مادر بزرگ ما با این گونه کلام، خبرهء عالم شده است!مگر وی همان زنی است که بار مظلومیت های جنگ و آواره گی لشکریان امام اکبر را به دوش میکشید؟ در حیرتم که او چه گونه تا حال زنده مانده است؟

مشفق : حس میکنم که ما مثل دیروز حرف نمیزنیم!

واجد : من حالت پرواز ومکاشفه دارم!

شهیره : آیا حقیقت های زیر پا شده ، ما را دو باره به خدا معرفی میکند؟

واجد : خدا مالک حقیقت است !

شهیره : آری ، گردش سبکبال کلمه های خویش را درآئینهء حقایق مشاهده میکنم! من حس میکنم که به حقیقت تبدیل شده ام. به سویم نگاه کن... مرا به چشم گذشته میبینی؟

ممتاز : مادر بزرگ ... حقیقت تو هیچگاه زایل نمیشود، مگر بیم دارم که سیل سخنانت ،جبلستان را در کام خود فرونکند!

شهیره : من مقیم درگاه امام اکبرم. اضطراب از تو به دور باد!

مشفق : سیل سرنوشت در قلب جبلستان هنگامه آورده است .اگر این جا نمی آمدم، درونم را سیلاب میبرد.

واجد : شنیده بودم که تو لالی و گوشهایت نیز روزنی برای شنیدن اسرار حقایق ندارند. مگر من درخواب نیستم ؟

مشفق : تو میتوانی  خود را در باره من از طناب خواب و بیداری یکجا بیاویزی !

واجد : ای حامل برکات گمشده ، حالا فهمیدم که تو در کجا ایستاده ای !

مشفق : من  دانه های سخنان امام را که یارانش  به دور ریخته اند، از هر سو میچینم و دم نمیزنم.

شهیره : ابوفیاض ، مناف و شیخ الزمان چه گونه به یکباره ثنا گوی اژدهای درونی  شده اند؟ زبان شان به ستایش دیگران میچرخد . رسم امام اکبر که این چنین نبود. او کلام خود با ادب میاراست و در جنگ ، بر قلهء خود باروی و اصل رعایت بالا میرفت .

واجد : ناظم الدهر حالا قبلهء ممدوحان شده است. اما تسبیح گسسته های ما ، به جای مداحی برای ناظم الدهر، روح خود را فرش قدمهای مختارالدوله و یاران مجهول او کرده اند. آن پرنده کوچک را بر لبهء کلبه من میبینید؟ آن معصوم، خود را درآشیانهء خسی خود محصور کرده است و از صدای نیایش کاذب ابوفیاض ها میترسد!

مشفق : حافظ الدوله با مغز وابوفیاض ها با نگاه های شان میاندیشند. کار هریکی به کار خود است. ابوفیاض ما به تنهایی خود چه کند؟

واجد : او تنها نیست . تنهایی را انتخاب کرده است !

مشفق : واحد های ضربتی اژدهای درونی مردان دور وپیش ابوفیاض آمادهء حمله بر صاحبان خویش اند!

واجد: این گردانهای بی قرارگاه چه سلاح هایی را بردوش دارند؟

مشفق : دسته های اژدها سلاح ندارند، هنر عالی شان بلعیدن روح است!

واجد : پناه برخدا... چه قدرتی!

شهیره : من پسرم را میشناسم .آمده است که با کوه ها درد دل کند. من دربستر این سلسله ها حتی آرامش را از خود میرانم که دیگر نیازی در من باقی نماند.

واجد :  مادر بزرگ تو اندوهگینی ؟

شهیره : من دیریست که درحضور این کوه ها  اندوه را مثل پرنده ای بی بازگشت از قفس سینه ام آزاد کرده ام . درین دره هنوز دود تنور من پیچیده است مرا بگذارید که برای یاران دست ناخوردهء امام اکبر نان بپزم و تلخی های زنده گی را مثل دانه های شیرینی برای شان قسمت کنم!

مشفق : اولها که  تصاویر همدلی در چشمان مناف ، ابوفیاض و شیخ الزمان به یکباره خشکیدند من کمی احساس گمشده گی میکردم . نفسهایم بند میافتاد و به گریه های پنهانی پناه میبردم. ابوفیاض غرق مصاحبت با نامحرمان میگشت و مناف و شیخ الزمان لبخند های خود را برای سفیران ناظم الدهر توزیع میکردند. من هیچگاه ندیدم که همراهان مجسمه سان سفیر ناظم لقمه یی از لبخند های مناف و شیخ الزمان را مصرف کنند. یکبار ندایی به من گفت که مهمانان در شگفتند که بازمانده گان امام اکبر مثل شگوفه های بهاری بی آن که دست به سوی شان دراز کنی ، خود به خود پیش پای شان ریخته اند! نه گفتن و برهان در زبانهای شان میخشکید و به جای آن تمنا و شکران از چشمان شان فواره میزد . ابوفیاض میگفت که خواهشهای خلق چیزی نیست جز این که من برای حافظ الدوله قرائت میکنم. من اطعمه و اشربه فراهم آورده و به سوی مهمانانی که چهرهء خندان ابوفیاض را درشیشه های چشمان خویش خط کشی میکردند، جلو میرفتم. میگفتند که ما ازین واقفیم که در جبلستان امروز ، هریک ازرهروان امام اکبر، میراث دار امید های امام اند . میگفتند که رهروان امام فرهنگ دار ایستاده گی و رسم همیاری با دنیا اند. میگفتند شما ضاربان اهل طامات و ویرانگران کاخهای اشباح هستید. ناظم الدهر جمله گی جبلستان را یکسان نگاه میکند .بیایید طریقی را بنا نهیم همچون نظم کاینات ، که بعد ازین نارضایی خلق، آرامش جبلستان و اشتهای ناظم الدهر را برهم نزند. ابوفیاض سر میشوراند اما من درچشمانش میدیدم که حرف ایلچی های ناظم را نمیدانست و به ناگاه به خنده و شوخی روی می آورد و از مهمانان استدعا میکرد که دم آسوده بدارند وانواع خوراکیهای مخصوص جبلستان را در خانه اش تناول کنند. او حافظ الدوله را به سیر و گشت در کوهستانها و تماشای بازیهای ناشناختهء مردمان کوه نشین فرامیخواند و میگفت : من نقیب طایفهء امام اکبرو اکنون مقیم درگاه ناظم الدهر هستم ، هیچ هول و هراسی در کارنیست . ما کیش تازه ای از شما آموختیم و هرگاه ضرورت افتد،  دست بلند کنیم و قله کوه را به زیر آوریم.

واجد: ترا به این آب زلال سوگند میدهم که ساکت شوی و ازین اقوال در گوشم نخوانی !

مشفق : این چنین بود ای برادران که آهنگ این دره کردم  . آمده ام خودم را دو باره به آب و دریا معرفی کنم!

واجد : ( رو به شهیره) من شاهدم که تو هرچند  لشکریان امام را به آغوش خود پروریدی ، مگر خودت شب و روز فقط از لبخند های امام تغذیه میکردی ... مگر این مشفق درد چشیده را چه چاره آوریم؟ او ازنمایشهای ابوفیاض میمیرد!

شهیره : پسرم فرونمیریزد. او در آتش ایستاده است . پخته میشود و میسوزد.

واجد : بیایید به آسمان بانگ بر آریم که امام دو باره برگردد.زبان ناظم الدهر را او میدانست. او وقتی میجنگید، روح ما را به فرشته ها تحویل میداد تا بیمار نشود.

شهیره : اگر من نبودم، امام را دربارگاه عرش راه نمیدادند. اواز قلب من زاده شد واز موهایم شگوفه کرد. روح  من به او را یاری میکرد تا از دیوار های تلخی و سکوت  بالا برود . مرا گفته بود که اگر روزی مرا شکار کردند و تمثال مرا به زندان کشیدند، تو با فرزندانت قدرت پرواز را ازیاد نبرید.

واجد: پیره زن ، این رازیست که من مالک آنم .تو پس از امام به من اقتداء کن!

شهیره : من پیام امام را مثل جامی سر میکشم. تو کی هستی ؟ هنوز ترا نمیشناسم . اگر چه به یاد دارم که امام اکبر گاهی از منبر فراموش شدهء تو آذان میگفت اما من خود مالک امام هستم . بلند شو وبه من سجده کن!

واجد : میدانم چه میگویی پیره زن ... اما صد قرن تحمل ترا با این چنین دنیا خواهی و طلبکاری از اهل دنیا چه گونه در یک ترازو قرار دهم ؟ به نام امام سوگندت میدهم که از خواهشهای خود درگذر!

شهیره : درگذشتم.  اما هشدار که امام من زن بود ، مرد بود، کودک نوزاد بود ، خواهر بود ، همسر بود ، پرنده بود ، باد بود ، زبان بود و بیزبانی بود  و... گمشده های من وتو و  کیمیای عالم خلقت بود. از رشتهء های گیسوان من آویزان بود ، به زخمهایش مرهم گذارده و از لبخند و حرفهای من سیراب شده ... او به نیروی من  به سوی  خباثتها تیر میانداخت. به من ایمان بیاورید تا دستهء ابوفیاض را در آتش استهزاء خود بسوزانیم .

واجد : پیره زن ... آرام شو، امام اکبر به من ندا داده است که به هنگام هیجان و انتقام ، به یک آئینه نگاه کنید. به سوی راست نظر کن !

پیره زن : آه... سوگند به پاکیهای بیرنگ !

واجد : ما حاملان حقایق امام هستیم .ما کاخهای دروغین ابوفیاض ، مناف طبیب و شیخ الزمان را از شاخهء  دروغ میاویزیم.

شهیره : شکیبا باش ... فرزندان اشکهای من، هنوز به نا پاکیها آلوده نشده اند. آنها هر چند که با امام اکبر به سفر رفته اند اما روزی دو باره برمیگردند. من که هوای زمین وزمان را بوی میکشم ، جبلستان به زودی در کام یک زلزلهء دیگر فرو خواهد رفت !

واجد : مثل این است که سرنوشت باج دیگری از ما میستاند؟

شهیره : گروگانگیران خلق جبلستان عوض میشوند. گروگانگیرانی که زبان زمان را از یاد برده اند، و سعی دارند تا فیل های عظیم الجثهء مصیبتهایی را که تا هنوز نشناخته اند،ا با قلاب ماهی شکار کنند!

مشفق : ناظم الدهر ابوفیاض ها را تا آخردوشیده است و اکنون رفتار دیگری در پیش میگیرد!

واجد : هیچ راهی برای نجات دلها نیست ؟

مشفق : جبلستان تحت فرمان کامل ناظم الدهر در می آید و به دلها کاری ندارد. کارداران تازه در راه اند و ابوفیاض هنوز هم احساس خطر نمیکند!

واجد : ابوفیاض میگوید که مناف و شیخ الزمان به پا های مختارالدوله چسپیده اند تا ایشان را شفاعت کند.

شهیره : راست میپنداری ای درویش، من که در قلب جبلستان گرسنه گی میکشیدم، موکب  به خواب رفتهء ابوفیاض ها را در خیابانها میدیدم که سوار بر چهارپایان آهنین ، برای مردم علامت بیداری و ترس میدادند. اما شحنهء نگاه های مردان مختارالدوله ، جوشن پوشان ناظم الدهرو مردم را در قفای خود احساس نمیکردند. من گواهی میدهم که کاخهای ساخته شده از خواب و خوشباوری درجبلستان واژگون میشود.

واجد : تو در قلب جبلستان به گدایی رفته بودی ؟

شهیره : با این همه فرزندان بی ستون چه میکردم ؟ لشکری از کودکانم نیز با من اند.

واجد: این کار در شان تو نیست. صبر  کن ... رودبار تلخ لحظه های فراموشی خواهد گذشت ... امام اکبر هنوز در جبلستان فرمان میراند .

شهیره : نه ! تو درین سوراخها نفس میکشی و با ستاره گان سخن میگویی . ابوفیاض ها  امام اکبر را در قفس خواهشهای کوچک خود زندانی کرده اند.،تا شکسته شدن دیوار این زندان، من با فرزندانم چه بخورم ؟

واجد : صبح یک پارچه امید بخور ، ظهر، یک جام اشک و شب ها یک دریا انتظار را فروبکش.

شهیره : کاش دنیا را از چشم من نگاه میکردی ... تو میتوانی حکایات بی پایانی از مرارتهای خود را برای من بیان کنی اما من هنوزساکن بی زبان  آنسوی دیوار های زمانم. من مانند تو در بستر ریاضت نمیخوابم . من  خود مبداء ریاضت هایی هستم که تو پس از مفارقت امام به آن چنگ زده ای . من همه قلبها را در کف دست خود دارم اما بی چیز ترین غریبهء جبلستان هستم . برای قوت و لایموتی در خیابانها پرسه میزنم . تا نور چشمانم از دست نرود ومن بتوانم مساحت زمان را با گامهایم اندازه بگیرم و خودم را برندهء دنیا احساس کنم .وقتی من برنده شدم ، حقیقت از دست نمیرود، وقتی من برنده شدم ، تو دیگر حاشیه نشین دامنه های کوه نخواهی بود.

واجد : میدانم پیره زن . چشمهایت را بر جبلستان امروز ببند. امام اکبر نمیگذارد که آفتاب از مغرب طلوع کند. او هرشب به سوی من می آید.

شهیره : او در زندان ناظم الدهر است که میله هایش را ابوفیاض از آهن گداخته درست کرده است. ناظم الدهر چه آسان بر امام دست یافت ! تو فکر میکنی که امام از شهر خارج شده است ؟ دلم میگوید که فرزندم  درزندان ابوفیاض ها راه میرود. او با زلزله ازین جا رفت و با زلزله برخواهد گشت .

واجد : تو در شهر او را درزندان دیدی ؟ از قول ناظم الدهر گویند که امام هنوز به  چنگ نیامده و محل مفارقتش هم معلوم نشده است. گویند که امام حضور خود را تقسیم کرده و ذره ذره در قلبهای ساکنان جبلستان متواری شده است .

شهیره : مشفق میگوید که ناظم الدهر، ابوفیاض ، مناف و شیخ الزمان را یک صد بار در آسیاب ریخته است. گمان دارد که حضور امام از ذرات وجود شان ناپدید گشته است  . ناظم الدهر گفته بوده که حضور صوری امام را در جبلستان حرمت نگهدارند و برایش قایم مقامی بتراشند تا خلق مظنون نشوند که او را در زندان افگنده اند.

واجد: ( رو به مشفق ) ، تو افسانه های واهی شهر را این جا آورده ای ؟ شهیره چه میگوید؟

مشفق : مادرم به لسان سنگ و باران حرف میزند. او امام را میبیند و با او دعوا میکند. مگر من که در شهر مینگرم ، او را درحصار قلعه یی جا داده اند که یاران ابوفیاض و شیخ الزمان ، دیوار های آن را از مواد نابینایی و دود و دروغ بنا داشته اند.

واجد : میگویند مردم از شهر میگریزند؟

مشفق : مردم از ابوفیاض ها ونا امیدی های خود میگریزند و میگویند آن ها قلعهء آینده خود را روی خط زلزله برپا کرده اند!

شهیره : گمشده گی فرزندان جبلستان را به کدامین دره  فریاد کنم؟

مشفق : این جا دیگر دره فریاد و مرگ نیست ، این جا دفینه گاه خاطره های سرخ و سبز امام اکبر است . این جا پیره زنی در تاقچهء زمان نشسته و داستانهای امام را به  گوش نوزادانی که چشم به کوه و دریای دره میگشایند، اذان میدهد. آخ ! چه باد های نامحرمی از آنسوی کوه ها میوزند!  

واجد : راست میگویی . بادها ، طاعون گمشده گی را بر آبادیهای آدمها باد میزنند .  سوگند به خاطره های مقدس این درخت پیر که نمیدانم این باد ها از کجا می آیند .  میانگارم که مسافران زمین را بر بالهای خود به آفاق گمشده گان میبرند اما هنگام برگشت ، مسافران را به حال خود رها میکنند تا خود دو باره به مامن خود باز گردند.

واجد : ( رو به مشفق) حکمت بازگشت تو به این دره از چیست ؟

مشفق : نفس تنگ شده بودم . اشک ، توفان و هوای تازه نیاز دارم. چه بی صدایی ترسناکی ! مگر توفان این دره را برای دیگران به قرض داده اند؟

واجد : جواب این سوال همان پرندهء سرگردانیست که بر رواق افکارتو نشسته است .

مشفق : آن پرندهء سرگردان میبند که ابوفیاض هر روز روی تخت روان  در شهر گشت میزند. دیگران در جستجوی صراط المستقیم اند اما او و یارانش بر شانه های صراط المستقیم راه میروند. هر شبانه روز، بیست و چهار بار به حافظ الدوله پیام میدهند که آنها هیچ نشانه یی از توفان را دراختیار ندارند. ابوفیاض با دهان پر از خنده میگوید که به توفان نیازی نیست ... آرامش ارادهء خداست.

شهیره  : روح من حکایت کرد که ابوفیاض عادت کرده است که گورکن های پیر اطراف مختارالدوله را با خنده های داوطلبانهء خود بنوازد و آن شکارچیان عبوس اکنون پسوند های  بی هجای انواع  پوزخند را با بی میلی در قفایش شلیک میکنند!

اگر سکوت این دره مرا درخود نمیگرفت، مثل یک درخت کرم خورده  دوتا میشدم.

مشفق: این دره حالا در خواب رفته است.

واجد : امام شبانگاه  اینجا پرسه میزند.

شهیره : این دره  گاهواره هشیاری و نیات مقدس است . وقت نفس تنگی از جور ایام ، توفان برمیخیزد و حلال مشکل میکند . ابوفیاض ها عقل توفان این ملک را به دیگران هدیه داده اند. گفتند دیگر به این عقل نیازی نیست و یاران مختارالدوله و ناظم الدهر پس ازین به جای ما میاندیشند و اندیشه های بزرگ آنان در سرکوچک ما نمیگنجد.

واجد : صواب میگویی پیرزن! مگر عقل توفان مال چند سوداگر ساده لوح نیست. نداهای شبانه ، در گوش من جاری است و درین خرابه های غرقه درسکوت ، نوحهء هفت آسمان میریزد. موکب ابوفیاض با پا های چوبی و ارابه های قالب شده از یخ راه میروند!

شهیره : ( رو به مشفق) راست میگوید؟

مشفق : روح غیبگو را آواز دهید. او میداند که عاقبت کار چه گونه است .

همه دست به سوی روشنایی غروب بلند میکنند... و هوووووووووو میگویند.

به جای روح غیبگو، روح امام ظاهر میشود:

شهیره : این روشنایی چیست ؟

واجد : آه ! چشمهای مرا سیل روشنایی در خود غرقه کرده است !

مشفق : چشمهای تان را چند لحظه ببندید!

روح امام : آمده ام تا هرگز مپندارید که سفر من بی بازگشت است . آمده ام تا رنگ دریغ ودرد از چشمان تان بشویم.

رهروان سر به نشانهء تکریم فرود می آورند.

امام : از چه رو آشفته حالید، ای تبعیدیان بلاد حیرت و خشم؟ به جای اختراع بهانه های مزاحم، زنده گی را باچشمان خود نگاه کنید.

شهیره : نایبان تو ، هوای تازه و خنده های کودکان مرا به حراج داده و خودم را در معامله های قمار گذاشته اند. لباس واژه ها را از تن آرزوهای کودکان برون کرده اند. تو زینهار داری در برابر خلق را برای اینان نیاموختی؟ حالا ، پاییز به هنگام جدا شدن برگها ، درگودی چشمان فرزندان بی سرنوشت من لانه گرفته است .

هرگز سر پایین نمیاندازد . بدان که رایت رستگاری بر زمین نمیافتد.

شهیره : صبر خدا بی پایان است !

امام : تو از چه واهمه داری ؟

امام : مادر بزرگ ، دور زمانه هر چیزی را برای خود مصرف میکند.خدا که این صحنه ها را نظاره میکند، شهیره: از زلزله های بی پایانی که سقف میاندازند وارمغان مرگ نمی آورد اماهدیهء تحقیر، به رایگان میدهد!

امام : اگر شقاوت ابوفیاض و اقران او را دور دیگر ی از تطاول در کار رسیدن به آرزو های خود میانگاری ،هر آیینه ، در حق کمیمیای بی زوال جهد وعشق خلایق، کفران روا میداری !

واجد: خرده ریزه های کیمیای جهد وعشق درما پایدار است. مگر مدعیان پس از تو رسم الخط ترا زایل کردند.بعد ازین، ما با کدام زبان فکر کنیم؟

امام : شاید میپنداری که کوه ها به ترکیدن و درختها به گریستن درآمده اند و لانهء گمنام ترین پرنده یی که حس بازگشت به این دره را دربدل چند دانه گندم فروخته است، دستخوش باد شده است ؟ گمان مبرید که حقیقت درمسلخ پنداشتهای نایبان پس از من پارچه پارچه شده است !

رهروان یکصدا: چنین است که میفرمایی!

امام : من درکفهء ترازو و آیینه های شما زنده گی میکنم. کارنامهء ناتمام من این است که فرصت نیافتم تا هیزمهای خشک ترس و تردید را درزمین عریان ارواح تان آتش بزنم.

 

شهیره: صدای ترسناکی در حال نزدیک شدن به سوی ماست !

مشفق : مثل شیپور لشکریان ناظم الدوله است !

شهیره : این هیولا چیست که زیر پای من به غرش درآمده است ؟

مشفق : دست از روی گوشهایت بردار!

امام : زلزلهء موعود به استقبال تان آمده است . هشدار، آئیینهء من را نشکنید و خدا را درآن نظاره کنید.

مشفق : آه ! زمین، قدم به قدم چاک میشود... مرا نگهدارید!

شهیره: چشمان من کور شده  یا دنیا درتاریکی فرورفته است ؟ دستم را بگیرید!

واجد : حس میکنم که امام در آسمان صاف صاعقه افگند و ناپدید شده است ...

شهیره: کوه سیاه از جا کنده شده است ، چه صحرای بی نهایتی!

مشفق : آه!

شهیره: ( به واجد) ای معتکف، با من یک صدا شو تا آرامش به زمین برگردد .

واجد: سلام به روشنایی ، چشمهای تان را بگشایید... امام برگشته است !

امام : هفت آسمان به زمین نشسته است . اما اقیانوسها هنوز به آتش بدل نشده اند. به درون یاد وخاطره های مقدس خویش پناه ببرید... زود ... زود !

رهروان یکصدا : تو هم با ما خواهی آمد؟

امام : زلزله زده های معصوم من... من به درون خاطره های تان نشسته ام. مگر شهروند خاطره های خود را از یاد برده اید؟

واجد: ( به فرق ایستاده است) این زلزله را پایانی هست؟

امام : زمین جبلستان را روی شانه های اژدها گذاشته اند. تا وقتی گمراهان طایفهء من، برای اژدهای صبح وشام خویش ، طعمه و خوراک مهیا کنند، زلزله را پایانی نخواهد بود.

و ناپدید میشود.

رهروان مدهوش اند و زیر لب تسبیح میگویند.

ممتاز به صحنه ظاهر میشود .

ممتاز: سلام یاران، بلند شوید که زلزله خوابیده است.

شهیره: چشمانم درست میبینند؟

ممتاز : آری مادربزرگ، منم که برای صد قرن زنده گی پس از مرگ تو افسانه آورده ام!

شهیره : بگو!

ممتاز: فرصت گفتار از دست رفته است!

مشفق: حکایت کن ممتاز، بر سر جبلستان چه آمده است؟

ممتاز : زلزلهء آرام گرفته  اما پس لرزه های باج بگیر، قربانیان خود را دنبال میکند!

مشفق : ابوفیاض کجاست ؟ روایت کن!

ممتاز : جز نگاه های ناظر امام اکبر در افق خورشید، جنبده های دو پا را ندیدم. زلزله با هریکی تصفیهء حساب کرده است .

شهیره : چه پیش آمده است؟ من که هزار سال دراغماء رفته بودم!

واجد : ابوفیاض بر مسند امامت باقیست؟

ممتاز : همه به مارهای عقیم، مارمولکهای بی توان و حشره های محکوم مبدل شده اند. حاکم و حافظ شهر، سوار روی بالهای طلایی اژدهای پرندهء خویش به زودی از سفر دوردنیا برمیگردند. افواج اژدهای آمده از آنسوی ابحار یک چند بر سیاهی لشکرجوجه اژدهای جبلستان تاختند اما اصل همدیگربه زودی باز شناختند. محبت را به شیوهء خود شان با هم مبادله کردند. تا آن که  آرامش کاذب به جبلستان بازآمد. حالا  لشکر عظیم اژدها،  برخاسته از مغارهء درون آدمهای جبلستان ، که به حشرات و خزنده ها مبدل شده اند، بر فراز جنبده های کوچک تر از خویش شیپور میدمند. خزنده های بی ضرر، وز وز میکنند . اذان فرشته های گریخته از جبلستان، در آسمان پیچیده است . امام از بام افق به سوی جبلستان خیره مانده است . از آسمان صدایی به گوشها میریزد که زلزله سومی درراه است . گویند زمان مفارقت امام به سر رسیده است .

جادوی خواب های رحمانی هزار ساله، بار دیگر رهروان را درخود فرومیبرد.

 

پرده میافتد.

 


بالا
 
بازگشت