حکومت نو

نوشتهء:عزیزالله ایما

زن از اُرسی بالا خانه نگاه میکند. انگار سراپا چشم است و فقط میبیند .  کودک چیغ میزند . زن میبیند . آتشهایی گاه  بلند و گاه خاموش میشوند . انفجار های بی صدا ... جرقه ها ... آ تش گلوله ها  ... خاموشی ... تاریکی . چراغ های خانه ها  کم کم  کم و گم  گم  گم میشوند. نه رونده یی و نه رهگذری.

زن گویی  سردی باد خزانی را حس نمیکند . صدای رادیو  و صدای چیغ کودک در اتاق پیچیده . زن چشمش را میبندد . آهی میکشد ونفسی . باز هم نفسی میکشد . گویی بوی خون ، بوی زخمهای آدمهای افتاده در کوچه ها ، بوی مرده ها  و بوی  خاکستر خانه ها را حس میکند. به زمین مینشیند . به خود میپیچد . بینی ش را میبندد. سرش را به زانویش میگذارد.  به خود میپیچد؛ گویی تمام  تنش بو میکشد .

زن اُرسی را میبندد. صدای چیغ کودک بلند تر میشود .  زن  به سوی در میرود ؛ پنداری  صدای چیغهای دیگری را میشنود ویا  صدای گامهایی را.... صدای در را میشنود. در را میگشاید و از سر درد یا خوشی صدا یی از گلویش می برآید :

« تو... آمدی!...آه....»

مرد چهره ء وحشتزده و رنگ پریدهء زن را به سینه میفشارد. زن مضطرب است ؛ به مرد که نگاه میکند ، کلاه نظامیش را از سرش میگیرد . کودک خاموش شده و انگشتش را در دهن برده و چوشیده به مرد مینگرد . مرد روی کودک را میبوسد. کودک میگرید . زن پستانش را در دهن کودک نزدیک میکند . چشمان کودک برقی میزند و با دستان کوچک پستان را محکم میگیرد و میمکد. کودک میخوابد و زن به سرعت بالا پوش نظامی مرد را از تنش میگیرد . مرد نمیگذارد . زن التماس میکند و مرد از مقاومت آخرین دسته سربازانش که در شهر میجنگند ، سخن به میان می آورد. زن میگرید و میگوید:

« رادیو... رادیو گفت ... شهر به دست قوای مهاجم افتاده....»

فرمانده خم میشود . دستش را به رادیو میبرد . صدای رادیو بلند میشود :

« ... حکومت نو، ریشه های شر و فساد را از جامعه خواهد کند و ضامن امنیت ، مصؤونیت و سعادت شما خواهد بود ....» 

فرمانده  رویش را با دستان بزرگش میپوشد . زن به پای فرمانده دستی میکشد وبه  زاری میگوید :

«  این خانه نقطهء نیرنگی س... لا اقل ... لا اقل امشو در آن سوی پل ...خانهء دوستت برو ... مه چیزای ضروری ره میگیرم و فردا ... فردا حتماً می آییم....»

صدای زن به گریه می انجامد . مرد پشت اُرسی میرود و میبیند که از آخرین برج و بارو های نظامی شهر آتش گلوله یی به هوا بر نمیخیزد.

زن نا آرام است . رو به به مر د میکند و میگوید :

« فرصت تنگ اس ... به ما کسی کار ی نداره ... اما تو...تورا نمیگذارند...تو ...»

زن سخنش را با گریه قرت میکند. به اتاق دیگر سرمیزند.  پاپوشهای کهنه و پوشاک بازاریان را پیش روی مرد میگذارد. مرد باچشمان مردد به زن مینگرد. زن سخنان عذرآمیزش را باز میگوید. مرد به پوشاک        چشم میدوزد. گویی با دل ناخواسته دستش پیش میشود و آن را میگیرد . زن به عجله در پوشیدن کمکش میکند. مرد پوشاک را میپوشد . هردو به سوی  درِ کوچه میروند. دمِ در ، مرد چیز نا مفهومی به زن میگوید و نگاهی به خلوت کوچه می اندازد. چشمش به حصاری می افتد که در بالای کوهی میسوزد. از کوچه باد سردی میوزد.  مرد دست کرخت زن را میفشرد  و درتاریکی پهناور کوچه گم میشود .

زن در را میبندد و زیر لب دعایی میکند. کودک خواب است . زن سرش را به دیوار کنار گهوارهء کودک تکیه میدهد و چشمانش را چنان میبندد که انگار خوشترین لحظات زنده گیش را تماشا میکند. به سوی ساعت چشم میگشاید . چراغ را خاموش میکند.

صدایی و صداهایی به گوشش میرسد. زن میپندارد که خواب دیده . چراغ را روشن میکند و میبیند که هنوزهم ساعتی به صبح مانده. در را آهسته میگشاید و میخواهد از درز در نگاهی به برون اندازد که چشمش به چند شبح ایستاده بالای دیوار خانه می افـــتد.  چیغ میزند و تا در را ببندد، مرد دستار سیاهی در را گشاده نگهمیدارد. مرد به اشباح روی دیوار به زبان خودشان چیزی میگوید و آن گاه رو به زن داد میزند:

« کجاست!؟...»

زن خودرا پس پس میکشد و تن لرزانش را چنان به دیوار میفشرد که گویی میخواهد دیوار عقب برود.  نالهء لرزانی از گلویش بلند میشود:

« کسی...کسی...نیس...»

صدای بلندِ به هم خوردن و بسته شدن درِ دهلیز ، خوفناکی سکوت رابه  صدامیدهد. مرد تفنگچه اش را در جیبش میگذارد .  چشمان سرمه شدهء مرد به نیم رخ زیبای زن که زلفان افتاده و پریشان نیم دیگرِ آن را پوشیده؛ چنان  با ولع خیره میشود که  انگار  سوراخ وحشتناکِ سیاهی برای بلعیدن نور دهن گشوده باشد . مرد آب دهانش را قرت میکند و گامی به سوی زن پیش میماند. صدای کودک از گهواره بلند میشود . زن به سوی گهواره میدود. مرد  به زلفان زن چنگ می اندازد و زن فریاد میزند. مرد دستش را به کمر زن حلقه میکند . زن مرد را پس میزند و به زمین مینشیند. کودک چیغ میزند. مرد خودرا به روی زن می اندازد . دستار مرد ـ وشاید هم کلاه و آینکش ـ به زمین می افتد . از نزدیکی نفسهای مرد ، سر زن به تندی دور میزند؛ آن سان که گویی بادی از شگاف ِ گندی وزیده باشد. زن دل بد میشود و به روی مرد استفراغ میکند و باریش قی آلود و در مشت گرفته، سر مرد را از خود دور میکند. مرد ریشش را از دست زن میرهاند و پایش را بلند میکند و لگد ی به شکم زن میزند. دستهای زن شُل میشود و مرد روی شکم زن مینشیند و دستش را به زیر دامن زن میبرد . پنجه های زن میجنبد و دستش لرزیده به جیب مرد فرو میرود. صدایی، صدای  بلند و گوشخراشی درهوا میپیچد .

 همه ء اشباح یکباره وارد خانه میشوند.

پایان

 


بالا
 
بازگشت