برگرفته شده از سايت پيمان ملی

جرگه و خيمه

 

از بيــــابان تا خيـــــابـان

خواجه بشير احمد انصارى، كانكورد ـ كاليفرنيا، چهار شنبه هفدهم دسمبر 2003 :

           " در راه وطن آنچه نهفتند و نگفتند                            ما در سر بازار بگفتيم و نوشتيم "

اين دومين بارى است كه لويه جرگه افغانستان در سايهء خيمه اى بزرگ گشايش مى يابد. شايد عده ء زيادى از مردم بدون درنگ از اين مسئله بگذرند ولى از نظر نويسندهء اين سطور دنياى سياست و دپلوماسى زبان خاص خودش را دارد كه با رمز القا ميگردد و نسبت به  زبان گوشتى آدميزاد صد بار گويا تر است!
خيمه سمبول زندگى قبيلوى است همانطورى كه لويه جرگه خود عنعنه اى قبيلوى محسوب ميشود.  خيمه نه تنها در افغانستان كه در جوامع بدويگرى ديگر هم سمبول سياست رسمى كشور است كه روشنترين نمونهء آن خيمه شاهانهء قذافى و سلطهء قبيلهء ( قذاذفه) بر كشور ليبيا ميباشد.
قبل از اينكه به رابطهء خيمه و جرگه و بيابان و خيابان و بدويت و مدنيت بپردازم براى اينكه اين مقاله تعبير سؤ نگردد و خدا نا خواسته نويسندء آن در قطار نژاد گرايان و يا قبيله پرستان قرار داده نشود اين مسئله را خاطر نشان ميسازم كه آنچه در ميزان تدين و تمدن محكوم است پديدهء بدويت است نه كدام قوم و قبيله و نژاد خاص.
من همانطورى كه در مقاله اى پيرامون قانون اساسى جديد افغانستان نوشته بودم معتقد هستم  تا زمانى كه ما در زمينهء پديدهء خطر ناك قدرت و آسيب شناسى مشروعيت سياسى در افغانستان به يك نتيجه نرسيم نميتوانيم در مسير حل مشكلات و بيمارى هايى كه به پهناى اجتماع و سياست و ژرفاى دين و فرهنگ ريشه دوانيده، قدمى بلند و استوار برداريم.
اگر در صدد آسيب شناسى قدرت سياسى در كشور خويش برآييم بزودى در خواهيم يافت كه بدوى گرى از آفتهاى كهن اين نهاد بيمار است كه از صدها سال بدينسو دامنگير جامعهء ما بوده و بسان صخره اى بزرگ جلو كاروان ترقى و تعالى را مسدود ساخته است.
بدويت از ياد گار هاى مراحل صباوت و طفولت جنس بشرى  بحساب مى آيد. انسان بدوى با وجود آنكه در ميان ما زيست ميكند ولى مربوط به جهان ديگرى است؛ جهان گذشته هاى دور بشر، جهانى كه بشر آن از لحاظ سياسى بر چهار پا راه مى رفت.
هنگام مطالعهء زندگى بدويت به مقوله هائى چون (دانش بدوى)،(دين بدوى)،( اقتصاد بدوى)،(ذهنيت بدوى) و(سياست بدوى) بر ميخوريم. اگر عصر حجرى نمايندهء تخنيك بدوى است، تطبيق فرهنگ شتر بانى و روش خر و بز چرانى بر آدميزادگانى كه گل سر سبد آفرينش اند، نمايانگر سياست بدوى ميباشد. تفاوت ميان جامعه بدوى و جامعهء مدنى بگفتهء سعدى بسان "تفاوتى كه ميان دواب و حيوان است" ميباشد.  آنكه مغز و شعورش مالامال از فرهنگ سياسى بدوى است بجاى اتكا بر قانون و جامعهء قانونمند و راه هاى تطبيق قانون در انديشهء داشتن چوبانى قدرتمند براى ادارهء( گله) هاى انسانى است. ولى در جوامع انسانى زير دستان زمامدار كه از جنس خود اويند نيازمند جامعه اى مدنى ميباشند. مترقى ترين نظام در انديشهء سياسى معاصر سيستمى است كه قدرت بصورت وسيعترى در جامعه تقسيم شده گردد.
جامعهء بدوى داراى خصوصيتهاى خودش ميباشد. در نهاد هاى اجتماعى جوامع قبيلوى هرگاه مسئلهء انتخاب مطرح ميشود پيش از اينكه كفايت و اهليت شخص كانديد شده مورد توجه قرار گيرد خاستگاه قبيلوى او در نظر گرفته ميشود. مقوله هاى جذابى چون منافع ملى هم در ميزان كوچك قبيله اندازه ميشوند. در فرهنگ سياسى قبيله بجاى اينكه بر قدرت قانون و نهاد هاى قانونى اتكا شود بر سر قدرت زعيم پا فشارى صورت ميگيرد.
گفتيم كه جامعهء ما از گذشته هاى بسيار دور دستخوش فرهنگ و سياست بدوى گرديده و براى اثبات اين مدعا به نمونه اى از اصطلاحات سياسى مروج در فرهنگ سياسى ما مى پردازيم: بيائيد از همين كلمهء سياست آغاز كنيم. همانطورى كه در قاموس معتبر (لسان العرب) و قاموسهاى ديگر عربى و فارسى آمده است  واژهء سياست در اصل از ريشهء (ساس، يسوس) گرفته شده كه بمعنى مهترى و تيمار كردن و چراندن حيوانات است. اصطلاح ديگر هم رعيت است كه از ريشهء لغوى (رعى، يرعى) بمعنى گلهء حيواناتى است كه به علفچرها برده ميشوند. اصطلاح                ديگر همين لقب پر طمطراق (خان) است كه آمرو همه طبقات جامعهء ما  از معلم گرفته تا افسر و تاجر و زمامدار با افتخار تمام آنرا در پسوند اسماى شان مى خلانند. نه تنها اين، كه حتى عده اى از علماى دينى در تاريخ ما بنام (خان العلما) و (خان العلوم) مسمى شده اند. اگر در صدد رد پا يابى ريشه هاى (خان) برآييم مى بينيم كه خان  در اصل خاقان بود. خاقان را به قاآن و قاآن را به خا آن و خاآن را با گذشت زمان به خان تبديل نمودند. خان در حالى كه يك لقب سياسى- اجتماعى بيگانه و وارداتى است نمايندهء نهادى عقب مانده نيز هست كه همزمان  با يورش چنگيزخان وارد سرزمينهاى ما شد و بعنوان بخشى از فرهنگ غالب در ميان مردم اشاعه و رواج يافت. خان يك اصطلاح لفظى نه  بلكه وظيفه و رسالت است كه همراه با فرهنگ بيابان به كشور هاى منطقهء ما اعم از افغانستان، پاكستان، ايران، هند، تركيه و آسياى ميانه وارد شد. اصطلاحات ديگرى چون (ولس)،(اردو) و... نيز چون لقب (خان) همراه با بار فرهنگى و سياسى خاص خود شان بر پشت اسپان چابك و بر تيغهء شمشير هاى آبدار و خونچكان سپاه مغول بر ويرانه هاى تمدن كهن و باستانى اين منطقه كه محصول تلاش، عرق و جهد مليونها بشر اسكان گزين بود، غرس گرديد.
(
دوستانى كه ميخواهند معلوماتى بيشتر درين ارتباط كسب نمايند ميتوانند به كتاب (ذهنيت قبيلوى؛ ديواره اى فراروى تدين و تمدن) كه به قلم نويسندهء اين سطورنگاشته شده و شايد در همين روزها در كابل چاپ شود مراجعه نمايند).
امروز كه ما مدعى ايم  كشور ما وارد مرحله اى جديد شده و گاهگاهى از زبان دولتمردان كشور اصطلاح ( افغانستان نوين) را مى شنويم، بايد بدانيم كه ما در مسير انكشاف و استقرار جامعهء خويش  نيازمند تجديد نظام سياسى و راه هاى كسب و سلب مشروعيت سياسى و كانالهاى قانونى آن هستيم. از همين لحاظ جرگه كه از ديد جامعه شناسى حقوقى، از نهاد هاى تصميمگير در حقوق بومى بحساب مى آيد تا حال بصورت قانون در نيامده و طبيعى است كه كلاه دولت و نظام و قانون بر كله اش فراخى نمايد. باديه نشين نه نياز به قانون و محكمه دارد و نه مدرسه و مسجد و پارلمان و شهر و بازار و عالم و خطيب و نويسنده و دانشمند. تفنگى پيشرفته و قبيله اى نيرومند بخش عمدهء نيازهاى صحرا نشين را  برآورده ميسازد. صحرا نشينان با آنكه از مدنيت و نهاد هاى زندگى معاصر بدور بوده اند ولى نقش بس بزرگى در حيات سياسى كشور ما بازى كرده اند. آرى! بخش اعظم تاريخ سياسى افغانستان چيزى جز آمد و رفت قبايل صحرا نشين از شمال به جنوب و از جنوب به شمال، از شرق به غرب و از غرب به شرق در قالب حكومتها و "نظام" هاى سياسى نيست. يكى ازين قبايل غزنويان بودند كه از بستر آسياى ميانه بر خاستند و اساس سلسهء "غزنوى" را بنياد نهادند. سپس قبيلهء ديگرى از دل قبايل تركمن بر خاستند كه سلجوقيان بودند. سپس خوارزمشاهيان آمدند و به تعقيب آنها قبايل مغولى صحراى مغولستان سر برداشتند تا بساط مدنيت هزار سالهء اين منطقه را بر چينند. در قرن پانزدهم ميلادى تيمور لنگ آمد كه او هم خاستگاه قبيلوى داشت. و اخيرا كار به دست حكومتهاى دو صد سال اخير افتيد كه اين دسته هم از عمق قبايل سر برداشته و منشأ قبيلوى داشتند.
به شهادت تاريخ، حكومتهاى كشور ما يا توسط قبايل اداره گرديده اند و يا اينكه سقوط داده شده اند، تو  گوئى اين شعر زبان حال  شان بوده است:
ماييم كه از پادشهـان باج گرفــــــتيم
از پيكر شان ديبـه و ديبــــاج گرفتيم
ماييم كه نهنگ از دل امواج گرفتيــم
ديهيم و سرير از گهر و عاج گرفتيم
انديشه نكرديم ز طـوفـــــان و ز تـيار
در گيرى مستمر با خود و بيگانه، خود كفائى اقتصادى، بلد بودن راه و چاه و كوه و بيابان، عادت كردن بر تحمل مشكلات و سختى هاى زندگى و در اختيار داشتن وسايل ترانسپورتى آن زمان چون شتر و اسپ و قاطر از جمله عواملى بود كه در بقدرت رسيدن صحرا نشينان در گذشته يارى نمود.
در حوزه تمدنى ما، باديه نشينان بيشتر از هر گروه ديگرى تاريخ منطقه را رقم زده اند. اين چيرگى نتيجه باور هايى بود كه  نيرو و سلاح تير و كمان را بر ارزشهاى تمدنى اولويت ميداد. البته اين عكس چيزى بود كه در چين و يونان قديم رايج بود. در چين و يونان آنكه از نظر علم و تجربه با كفايت تر مى بود مسئوليتهاى ادارى و سياسى به او سپرده مى شد اما در حوزهء ما و در جهان اسلام پس از  سپرى شدن دورهء  خلفاى راشدين قبيله سالارى عربى شروع شد. هر قبيله اى كه از راه مى رسيد صدمات جبران ناپذيرى بر پيكر جامعه فرود مى آورد و هنگامى كه كم كم با نهاد هاى اجتماعى بلد مى شد، قبيلهء ديگرى به سراغش رسيده و از اريكه قدرت بزيرش مى افگند.
ظروف و شرايطى كه بدوى ها در آن پرورش مى يافتند آنها را در ميدان كار زار و معارك يارى ميداد. اين صحرا نشينان چه عرب بودند ويا ترك چه تركمن بودند و يا مغول و يا هر قبيله ديگر و از هر صحرائى كه بر ميخاستند با يك چشم بر هم زدن سلطنتى را سر نگون و تمدنى را پامال سم ستوران چابك خود مى نمودند. اين بيابانگردان بيباك كه تا ديروز حيوانات را بچرا مى بردند در ظرف يك شبانه روز بجاى حيوانات، انسانها را به چرا برده و با استفاده از اصول و قواعد شبانى، آنها را اداره نموده و در مدت اندكى از شبانى طبيعى به شبانى سياسى ارتقا مينمودند. روابط متقابل و تأثير پذيرى شبانى طبيعى و شبانى سياسى تنها در دايره لفظ محدود نمانده بلكه در عرصهء تطبيق هم تأثير خود را بجا گذاشت. اگر دور نرفته بتاريخ كشور خود ما مراجعه كنيم نمونه هاى زياى را در اين باب مى يابيم كه روشنترين آن سخنى است كه امير عبدالرحمن خان در مورد تخت نشينى مرحوم احمد شاه بابا نقل كرده است. او در تاج التواريخ مينويسد: " بعد از اتفاق در اين باب (مسئله اختيار احمد شاه بابا بحيث شاه) همه آنها علف سبز بدهان خود گرفته و اين علامت آن بوده همه ما مواشى و حيوان بار كش شما ميباشيم و پارچه اى  را هم بشكل ريسمان به گردن خود انداخته به جهت علامت اينكه ما حاضريم از شما پيروى نمائيم و به اين قسم به او بيعت كردند و اختيار حيات و ممات خود را به دست او دادند".
نظام قبيلوى نه نيازى به پيشرفت و توسعه احساس ميكند و نه هم به استقرار و ثبات. فهم اين موضوع چندان دشوار نيست. در نظامهاى قبيلوى قدرت در دست همان خانى ميباشد كه توانسته است افراد قبيله اش را دور خود جمع كند و سپس با اتكا بر تيغ آبدار بر كرسى حكومت تكيه زند. در همچو جوامع همينكه رأس حكومت و يا بهتر بگويم رأس قبيله به كهولت مى گرايد آثار چند پارچگى ظاهر شده  و همينكه  از جهان رخت بر بست  بازماندگانش بر فرق همديگر ميكوبند و در عين وقت قبيلهء در كمين نشستهء ديگرى از راه ميرسد تا با استفاده از فرصت  قدرت را تصاحب نمايد كه تاريخ ما پر از مثالهاى روشنى در اين زمينه است. عمليهء پر كردن خلاى قدرت سياسى گاهى چندين دهه بطول مى انجامد و در جريان اين كشمكش جهنمى حرث و نسل فراوانى به تباهى مى رود. در هياهوى اين كشمكشها مراكز ديگرى در گوشه و كنار كشور سر بر مى آورد تا هر كدام به اندازهء قدرتش سرزمينى را زير كنترول آورده و حكومت محلى خودش را اعلام نمايد. اين وضع تا زمانى دوام مى يابد كه زور مدار نيرومند ترى پيدا شود و تكه پاره هاى پراگنده را بضرب شمشير يكجا ساخته به نظام ملوك الطوايفى خاتمه بخشيده و باز با كشته شدن شخص اول چرخ جهنمى بحران دور ميخورد و همان حكايت اولى تكرار مى گردد.
اگر قبيله اى در حكومت ميماند و به حكم تطور اجتماعى نظام حاكم بر قبيله كه اكنون قدرت كشور را در دست گرفته به تدريج جاى خود را به شيوه هاى پيشرفته ترى ميدهد و اميدى براى تغيير و دگرگونى درخشيدن ميگيرد، قبيلهء ديگرى برهبرى خانى ديگر از صحرا مى رسد و همان تجربهء نخستين را تكرار مينمايد. هنوز چند سالى از حكومت قبيلهء نخستين نمى گذرد كه قبيلهء ديگرى بر آن چيره مى شود و قدرت را در دست ميگيرد.  در اين گير ودار با آنكه بازيگران عرصهء حكومت تغيير مينمايند و مهره هاى قدرت سياسى عوض ميشوند ولى نظام پوسيدهء قبيلوى بر همهء آنها چيره بوده  و از يك گروه به گروه ديگرى منتقل ميشود.
سياست بدوي داراى خصوصيتهاى خودش ميباشد كه يكى از اين خصوصيتها اطاعت كوركورانه از دساتير خان قبيله و خان دولت است كه بافت اجتماعى قبيلوى بر آن استحكام مى بخشد. با پذيرش نظام قبيله در چارچوب دولت،  عنصر اطاعت بى چون و چرا وارد بافت ادارى حكومت ميگردد و قدرتها همه در دست زعيم قبيله، ببخشيد زعيم دولت تمركز مى يايد. اعضاى قبيله به رأس نظام حكومتى به همان چشمى مينگرند كه تا ديروز  به خان و باباى قبيله مى نگريستند. از ديد قبيلوى رئيس دولت چيزى جز رئيس قبيله نيست. رهبران دولت كه جزئى از نظام قبيله اند خود را در هماهنگى تام با نظام آن مى يابند. از اين ديد زعامت ملى به مفهوم خانى قبيله است و يگانه تفاوتى كه ديده ميشود همانا ازدياد زير دستان و توسعهء زمين وسيعترى در زير فرمان و تبديل خيمهء پشمى خان قبيله به خيمهء بزرگ آلمانى ميباشد.
اصول و ضوابط حاكم بر زندگى  اجتماعى بدوى همان چيزى است كه در علفچرها و در ميان گله هاى شتر و خر و گوسفند حكمفرما است. در اين نظام انتقاد بمفهوم تمرد و عصيان عليه همه ارزشهاى نظام عشايرى محسوب ميگردد. نظام قبيله براى گروه هاى كوچكى كه در دل صحرا زيست ميكنند و با مجموعات ديگر بشرى سر وكارى نداشته و خارج دايره دولت بحيات خويش ادامه ميدهند شايد كار آئى داشته باشد ولى براى گرو ه هاى بزرگ انسانى نه تنها كار آئى ندارد كه سد بزرگى است فرا روى عرابه تمدن و پيشرفت و انكشاف. قبيله نميتواند اساس دولت قرار گيرد زيرا ارزشها و تقاليد قبيلوى و تعصب و انتقام و تفوق طلبى و زورگوئى و بى منطقى و بى نظمى در نقطه مقابل جامعه مدنى و حكومت قانون قرار دارد. حكومت نيازمند صلح و استقرار و تعاون گروه ها است و قبيله دشمن آنها.
در افغانستان تا هنوز هيچ كارى در جهت ساختن( ملت) صورت نگرفته است. امروز عده زيادى از نخبگان ما براى حل مشكلات قبيلوى اين جامعه راه حلهاى قبيلوى پيشنهاد ميكنند. آرى!  بينش قبيلوى با ارزشها و اصول عدالت گرايانه انسانى، اسلامى، ملى و مدنى تعارض دارد. اين بينش را نه فرهنگ هاى پيشرفته سياسى جهان مى پذيرد، نه دين و نه روح جمعى ما.   
امروز كه براى ما فرصتى مهيا گرديده تا قدمى در راستاى احياى مفهوم ملت برداريم مى بينيم كه روشنفكر نماهاى ما در جان اقوام و قبايل چسپيده اند تا آنرا در جهت رسيدن  به كرسى استخدام كنند. امروز اگر از  شورا هاى كوچيها، تركمنها، بلوچها، عرب ها، احمدزى ها، سيد ها، پشه اى ها، نورستانيها... مى شنويم در مقابل شاهد هيچگونه حركتى در جهت ايجاد ملت و تفاهم بين الاقوامى نيستيم.
سوال اساسى در اين است كه چگونه ميتوانيم عناصر هويت بخش محلى را به سطح گسترده و عام آن وسعت بخشيم و يا اينكه چگونه ميتوانيم از سطح قبيله به سطح ملت ارتقا نمائيم و نهاد ها و علايق و منافع محلى و پراگنده را در چارچوب ارزشها و احساسات عام كه لازمهء تأسيس "ملت"  است استقامت دهيم و هماهنگ سازيم. چگونه ميتوان از مردم ملت ساخت و بر اساس آن يك دولت ملى را اساس گذاشت؟  اولين پرسشى است كه پاسخ مى طلبد.  ارتقا از سطح قبيله به سطح ملت و خروج از دايرهء كوچك قبيله به فضاى فراخ ملت مستلزم دست كشيدن  از دسته اى از همبستگى هاى محلى و پيوستن به همبستگيهاى بزرگ در جهت ايجاد جامعهء بزرگ ملى است.
آري!  در كشور ما متأسفانه هيچگاهى در راستاى اين مأمول بزرگ كارى صورت نگرفته است و كار هايى سطحى اى هم كه شده، ظاهرى و نمايشى بوده است. ايجاد هويت ملى عبارت ا ز افتخار كاذب و خود بزرگ بينى هاى دروغين و معامله گرى هاى منفعت طلبانه نيست. هويت ملى در چپن و كلاه خلاصه نميشود. هويت ملى احساس همدلى و همزيستى و پيوند و رابطه متقابل افراد يك ملت و سر نوشت بهم گره خوردهء افراد آن است. آرى! هويت در سر زمين درون انسان جوانه ميزند و بر شاخهء احساس او شگوفه ميگذارد و عواملى چون دين، وطن، و خاطرات مشترك تاريخى آنرا شكل ميدهد. هويت جمعى ما وقتى شكل ميگيرد كه بر جاهليتهاى " قبيلوى " ، " طايفه اى" ، " عشيره اى" ، " ايلى" ، " قومى" و "نژادى" پشت پا زده و در يك من برتر و انسانى هضم شويم.
در پايان يك نكته را قابل تذكر ميدانم كه جناب كرزى و دوستان هم پيالهء شان در مصاحبه ها و سخنرانى هاى علنى شان از مردم ميخواهند تا نظريات شانرا در خصوص قانون اساسى كشور ارسال دارند ولى با وجود اصرارى كه بر سر نظام پارلمانى از سوى متخصصان داخلى و خارجى صورت گرفته و نوشته هاى اهل خبرهء ما بر ايشان عرضه گرديده، طورى كه معلوم ميشود ايشان ميخواهند سيرت فردريك دوم پادشاه پروس را در كشور ما زنده سازند. فرد ريك ميگفت: " من و ملتم به توافقى رسيده ايم كه همه را خوشنود ميكند. آنها آنچه را مايل هستند ميگويند و من آنچه را مايلم انجام ميدهم".

خواجه بشير احمد انصارى
امريكا- كاليفرنيا

 



بالا

بعدی * صفحة دری * بازگشت