فولکلور های کابل زمین

  نوشتة : عزیزالدین حیدری

 
  بی بی مهرو** باغ علیمردان*** جوی شیر*** تپة مرنجان** بابه عبد الله جلالی
باغ لطيف
 

مقدمه : تا جائیکه به خاطر دارم صد ها قصه فولکلوریک و حکایت را از زبان دوستان ویا اشخاص با معلومات در مورد محلات و مردم کابل شنیده ام که درنظردارم به زبان ساده قسمتی ازین روایات و داستانها را خدمت تان تقدیم نمایم. بینندگان عزیرمیتوانند در زمینه صحت این داستانهای فولکلوریک نظر شانرا ابراز داشته ممنون سازند.

سلسله مطالبی که درین بخش گنجانیده شده است عبارت اند از : زیارت خواجه رواش و بی بی مهرو ، تاریخچه باغ علیمردان ، جوی شیر، تپة مرنجان، زیارت شهدای صالحین  وپاچا صاحب پای منار.

من درنظر دارم تادرمورد عنوان های فوق بنویسم و اگر دوستان و هموطنان در زمینه معلومات بیشتر و کاملتری داشته باشند با ارسال نامه بر من منت بگذارند. در جمله دوستانم یکی هم ملک سلیماان نام داشت. وی شخص متصوف و صوفی مشرب بود. ایشان ازچندین نسل درولسوالی ده سبزو در منطقه بی بی مهرو زندگی کرده و ملک بوده اند. ملک سلیمان یکبار در هفته به زیارت تمیم صاحب انصار میرفت ومن هم اکثرا وی را همراهی میکردم .  یکروزکه من به همراهی وی به تمیم صاحب انصار رفتیم ، در طول راه در زمینه تاریخچه بعضی نقاط کابل برایم معلومات داد.

ملک سلیمان گفت : قلعة بلند ی که در مقابل میدان هوائی کابل قرار دارد ، قلعة پدری منست و اکنون با سی نفر ازاعضای فامیل در آنجا زندگی میکنیم. زیارتی که در تپة بلند میدان هوائی معلوم میشود ، زیارت خواجه رواش است که داستان آن چنین است :

در ماه ميزان یال 1355 ملک سليمان برايم چنين گفت :

من این داستان را سی سال قبل از پدرم به شرح ذیل شنیده ام که وی میگفت که این داستان را از پدرش شنیده است. گویا این قصه ها و داستانهای فولکلور کابل از پدر و پدرکلانهای شان برای فامیل ها به ارث مانده بود.


بالا
 
  بی بی مهرو
 

در نزدیکی میدان هوائی کنونی در زمانه های قدیم دو قبیله زندگی مینمودند. در سمت شرقی میدان افراد مربوط به ملک میر افغان و در سمت غربی آن قبیله مربوط به ملک افضل خان سکونت داشتند. فاصله بین این دو قبیله در حدود دو کیلومتر بود.

ملک میر افغان یک دختر نهایت مقبول و زیبا داشت که « مهرو » نام داشت . ملک افضل یک پسر حسین داشت که در شجاعت و دلاوری شهرت داشت که محمد اعظم نام داشت.

در یکی از روزهای عید قربان تعدادی ازموسپیدان به خانه ملک افضل خان رفتند و پس از صرف نان و چای به ملک افضل خان گفتند که آنها حاوی یک پیشنهاد ی هستند. آنها اظهارداشتند که طوریکه دیده میشود بین شما وملک میرافغان از سالیان متمادی کشیدگی و آزردگی موجود است. اکنون که شما یک پسر جوان در خانه دارید و ملک میر افغان هم صاحب یک دختر رشید و جوان است، برای اینکه این کشیدگی ها از بین برود ، پیشنهاد می نمائیم تا وصلت این دو جوان را فراهم سازید، تا ریشه این دشمنی ها خشک شده و در عوض بین ما دو قبیله پیوند های دوستی دائمی برقرار گردد .

ملک افضل خان این پسشنهاد موسپیدان را پذیرفت و با همراهی این موسپیدان راهی خانه ملک میر افغان شدند. آنها به  نشنانه دوستی چند راس گاو را با خود بردند تا درآنجا قربانی نمایند. ملک افضل با افرادش از طرف قبیله ملک میر افغان مورد استقبال گرم قرارگرفت و به استقبال ایشان فیرهای هوائی صورت گرفت. ازتحکیم روابط دوملک اهالی منطقه بسیار خوشنود گردیدند. پس از صرف غذا ، ملک افضل رو بطرف ملک میر افغان کرده گفت : برای رفع کدورت ها و دشمنی ها و به احترام روز عید و موسپیدان از شما تقاضا می نمایم تا پسرم محمد اعظم خان را به اصطلاح به غلامی تان قبول فرمائید. من هم در زندگی ام یک پسر دارم و شما هم در زندگی صرف یک دختر دارید. باشد تا با وصلت این دو جوان نهال دوستی دربین ما سبز شده باعث خوشیختی ما و تمام افراد قبایل ما گردد.

ملک میرافغان پیشنهاد را پذیرفت ولی در زمینه خواهان دوهفته وقت شد تا با دخترش در زمینه صحبت نموده و سپس تصمیم اش را به اطلاع ایشان برساند. حاضرین به شادمانی و فیرهای هوائی پرداختند و عصر آنروز ملک افضل با افرادش به خانه مراجعت کرد.

ملک میر افغان که بالای دخترش اعتماد کامل داشت و فکر نمیکرد که دخترش سخنش را رد کند ، خانم و دخترش را فراخواند و گفت : طوریکه میدانید من با ملک افضل از سالیان متمادی دشمنی داشتم. وی روز عید به خانه ما آمد و آشتی کرد . وی ضمنا یک پیشنهاد را با خو آورده بود که من برایش وعده دادم تا به پیشنهادش در مدت دو هفته جواب مثبت بدهم.

دخترش گفت کار بسیارنیک شد. بگو به بینم این پیشنهاد چیست. پدرش گفت حال وقت آن نیست البته بعد از ختم روز عید این مطلب را به شما خواهم گفت.

« مهرو»  دختر زرنگ و هوشیاری بود و به کنه مطلب پی برد ومی دانست که ملک افضل پسر جوانی دارد. مهرو دستان پدرش را بوسیده گفت ، پدرجان من روز چهارم عید منتظر پیام شما هستم.

روزچهارم عید دخترملک میرافغان به پدر گفت که تمام دختران قریه به گندم دروی میروند و اگر اجازة شما باشد ، من هم در نظر دارم تا با ایشان به خوشه چینی بروم. ملک میرافغان روی دخترش را بوسید و گفت که تعدادی از دختران در خارج قلعه منظر تان هستند. برو تا آنان بیشترمنتظر نمانند.

مهرو پس از تشکری از پدرش مرخص شد. زمانیکه به کشتزار رسیدند هرکدام به خوشه چینی و گندم دروی پرداختند. مهرو در اخیر یک قطعه زمین مشغول خوشه چینی بود که یک پسر جوان و رشید را در برابر خود دید که با پدرموسپیدش ایستاده است. مهروسلام داده پرسید :  درو گر هستند؟ موسپید گفت نه خیر این قطعه زمین از ماست.  و این پسر منست.

مهروگفت : پدرجان اسم شما چیشت ؟ مرد گفت من خواجه محمد نام دارم و اسم پسرم عزیر است .

مرد ریش سپید پرسید خودت کیستی؟

مهرو گفت : من مهرو نام دارم و دختر ملک میر افغان هستم.

عزیر پسرخواجه محمد با دیدن مهرو عاشق دلباختة وی شد و مهرو نیز با نگاه های عاشقانه توجه عزیز را بخود جلب میکرد. گویا هر دو در یک نگاه با هم دلداه بودند. هردو محو جمال یکدیگر شدند و کوشیدند تا موقع را مساعد ساخته با هم زمینه صحبت را مهیا سازند. مهرو به عزیز گفت که از دیر زمانیست که از زبان دختران قریه و والدینم در مورد شما شنیده ام. من همیشه در آرزوی دیدار شما بودم. عزیز گفت که پدرم موسپید است و من همه روزه وی را درینجا کمک میکنم. اگر خواسته باشی من را همه روز در اینجا میتوانی ملاقات نمائی. بسیارسخنان عاشقانه بین دو دلداه رد و بدل شد.

شامگاهان مهرو به خانه رسید و پس از صرف طعام ، پدرش رو بطرف دخترکردوگفت : مهرو جان تا به حال درمورد پیشنهاد سوال نکرده ای ؟ مهرو گفت : یگانه روزخوشی در زندگی ام  امروز بوده است و ازینرو در مورد پیشنهاد شما فکر نکرده ام.

پدرش انگیزة این خوشی را جویا شده پرسید. وی جواب داد که وی ساحة زیاد مزرعه کشت گندم را درو کرده است و خوشحال است.  اوگفت : من تا آخرین روز های  گندم دروی بدانجا میروم. پدرش موافقه کرد. ضمنا پدرش گفت که ملک افضل در هنگام آمدنش به منزل ما از شما خواستگاری کرد تا با پسرش ازدواج نمائید. مهرو گفت : شما از وی دو هفته مهلت خواستید وازینرو برای فکر کردن درین زمینه من نیز به یک هفته وقت نیاز دارم.  پدرش این درخواست وی را پذیرفت.

فردای آنروزمهرو بار دیگر با دختران همراه شده و راهی گشتزارهای گندم شد. بمجرد رسیدن به کشتزارچشمش به عزیز افتاد که بی صبرانه منتظر وی بود. هردو دوش کنان بطرف یکدیگر رفتند و برای نخستین بار یکدیگر را در آغوش گرفته بوسه های شیرین از لبان یکدیگر گرفتند. هردوساعتها با یکدیگر قصه های عاشقانه کردند و مهرو ضمن قصه هایش از طلبگاری ملک افضل نیزیاد آور شد ودرمورد مهلت خواستن دو هفتة پدرش سخن گفته ، افزود: ای کاش ما قبلا با یکدیگر ملاقات میکردیم. حالا که پدرم وعده داده است نمیدانم که سرنوشت ما چگونه خواهد شد.

عزیز گفت : مهرو جان من از سالیان درازی است که عاشق و دلباخته تو هستم. اکنون من به آرزویم رسیده ام. هرگاه تو با پسر ملک افضل عروسی کنی خون من به گردنت خواهدشد.

مهرو گفت : این چه گپ هائیست که تو میگوئی. من بدون تو زندگی کرده نمی توانم. خداوند مهربان است ، اکنون چند روزی وقت داریم. من کاری انجام خواهم داد.

عزیز پرسید چه کاری خواهید کرد؟ مهرو گفت :  مطمئن باش من جریان را به مادرم میگویم ووی ازما حمایت خواهد  کرد.

این کار چندین روز دوام کردو روزی مادرش به مهرو گفت که امرزو یکنفر از نزد ملک افضل آمده بود و درزمینه نامزدی شما با پسر ملک افضل و موافقه پدرت طالب معلومات شدو پدرت نیز در زمینه رضائیت شمارا پرسید. مادرش گفت که من به پدرت گفته ام که تا کنون درین موضوع با مهرو صحبت نکرده ام. مادرش گفت که من سه روز وقت گرفته ام.  پدرت ناراحت شد و قهر کرد و به قاصد وعده داد که در ظرف سه روزجواب خواهد داد.

مهرو گفت : پدرم چقدر پول و سرمایه دارد که هنوز هم پشت پول میرود؟ مادرش گفت : دخترم چرا این حرف ها را میزنی ما تو را از جان مان بیشتر دوست داریم . ما فقط سعادت ، خوشنودی و خوشبختی شما را می خواهیم.

مهرو گفت که مادر جان تصمیم من را گوش کن : من یک هفته قبل درهنگام خوشه چینی با عزیز پسر خواجه محمد معرفی شدم و عاشق وی شده ام و میخواهم با وی ازدواج نمایم. مادرش گفت : بخدا قسم است که تمام زنان قریه از وی تعریف بسیار مینمایند ومی گفتند که بجز وی هیچکس دیگر لیاقت مهرو جان را ندارد.

مهرو گفت که در طول این هفته همه روزه یکدیگر را میدیدیم و جریان طلبگاری ملک افضل را برایش قصه کردم و وی در جواب گفت که اگر چنین شود خودش را خواهد کشت. در ین صورت زندگی بدون وی برای من نیز ارزشی نخواهد داشت. اگر واقعا خوشی من را میخواهید به پدرم بگو ئید که من را با خواجه عزیر نامزد کند .

در همین لحظه ملک میر افغان وارد خانه شد و خنده کنان گفت که تمام موضوعات مورد بحث تانرا شنیدم. وی روی مهرو را بوسیده گفت : دخترم من از دشمنی با ملک افضل تشویشی ندارم و یگانه آرزویم خوشی و سعادت شما میباشد. من هم اکنون نزد خواجه محمد و پسرش شخصی را اعزام میدارم تا فردا ساعت 9 بجه در مهمانخانه قلعه نزدم آمده تا در مورد ازدواج تان صحبت نمائیم.

پس از شنیدن این حرف ها که مهرو توقع آنرا نداشت ، مهرو به اصطلاح در لباس هایش

نمی گنجید. وی دستان پدر را بوسیده و با شرم حیای زیاد از اتاق خارج شد. درآن شب ، مهرو

 نتوانست بخوابد.

خواجه محمد پس از دریافت پیام ملک میرافغان مبنی بر احضارش به تشویش شد ومی اندیشید

 که چرا ملک میر افغان درین شب بدنبالش نفر فرستاده است. عزیز نیز ازین موضوع دچار

 تشویش شد. خوا جه محمد در مورد ارتباط چند روزه عزیز با دختر ملک میرافغان اطلاع داشت

  ،  به عزیر گفت که میترسد ازین ناحیه کدام جنجالی بر پا شود بناء به پسرش مشوره داد تا فردا

وی به طرف زیارت پاچاه صاحب پای مناربرود. عزیز این سخن پدر را نپذیرفت و گفت : اگر ملک میرافغان برایم چیزی بگوید من میگویم که دختر تانرا بپرسید. فردای آنروز هردو با هزاران تشویش بخانه ملک میر افغان رفتند و متوجه شدند که در حدود بیست نفر از موسپیدان قریه در مهمانخانه وی نشسته اند و همه از خود می پرسیدند که چرا ملک ایشان را درین صبگاهی خواسته است.

پس از صرف چای ملک میر افغان به حاضرین گفت : من شما موسفیدان را برای بیان یک موضوع زحمت داده ام. طوریکه اطلاع دارید بین من و ملک افضل از مدت های متمادی دشمنی و خصومت موجود بود که با آمدن ایشان درخانه ما درروزهای عید و طلبگاری از دخترم ، روابط ما بشکل دوستانه تغیر کرد. من در مورد پیشنهاد نامزدی دخترم و دریافت نظر دخترم دو هفته وقت خواستم . اکنون معلوم گردید که دخترم تمایلی به ازدواج با پسر ملک افضل را ندارد بلکه میخواهد با خواجه عزیز پسر خواجه محمد ازدواج نماید. ازینرو من به خواست دخترم تن در داده ام. طوریکه شما شاهد هستید، خواچه عزیز یک پسر با خلاق ، پسندیده و مودب است و تمام اهالی قریه از وی خوشنود اند ازینرو من در نظر دارم تا مراسم عروسی این دو جوان را   تدارک ببینم.

ملک میر افغان به خواجه محمد گفت : عروس تان مبارک. پطنوس شیرینی مهیا شد و پیشروی خواجه محمد گذاشته شد.

خواجه عزیز از جا برخواست و دستهای ملک میر افغان را بوسید.

ملک میرافغان هدایت داد تا گروه نوازندگان را مهیا سازند.  ملک همچنان هدایت داد تا قصابان حاضر شده یک راس گاو را ذبح نمایند . مراسم شیرینی خوری را بر پا نمودند. صدای دهل و سرنا از قریه بلند شد. تمام اهالی قریه از کوچک و بزرگ درین جشن شادی اشتراک کردند.

ملک میر افغان ده نفررا بسرکردگی شخصی بنام عبد الله به سواری اسپ با یک پطنوس نقل نزد ملک افضل فرستاد واو را در مورد تصمیم اش مطلع ساخت. 

اهالی قریه به ملک میر افضل اطلاع دادند که گروهی اسپ سواراز قریه ملک میرافغان بطرف قریه ایشان در حرکت اند . ملک افضل فکر کرد که حتمی ملک میر افغان برایش شیرینی فرستاده است و ازینرو به نشانه شادیانه امر فیر های هوائی را داد . با دیدن پطنوس نقل خوشحال وی بیشتر شد و فکر کرد که موضوع کاملا حل گردیده است.

ملک افضل بالای پسرش صدا کرده گفت که نامزدی ات مبارک باد ! برو پطنوس شیرینی را بردار. درین هنگام کلانتر عبد الله گفت که شما اشتباه میکنید. این شیرینی نامزدی دختر ملک میر افغان با خواجه عزیز پسر خواجه محمد میباشد. ما از شما دعوت مینمائیم تا در محفل عروسی این دو جوان اشتراک ورزید.

با شنیدن این سخنان آتش در جان ملک افضل و پسرش درگرفت. وی چاقوی بزرگش را ازجیبش بیرون کرد و سر انگشتش را برید و نقل های ارسالی ملک میر افغان را با خون آن رنگین ساخت و برای عبد الله گفت که به ملک میر افغان بگوید که دشمنی را بار دیگر تجدید کرده است. من تصمیم دارم تا دخترش را در شب عروسی اش اینجا بیاورم. اگر این کار را من نکنم از جمله نامردهای روزگار خواهم بود.

زمانیکه این مردم نزد ملک میر افغان برگشتند و قصه را به اوشان گفتند ، نامبرده ازین عکس العمل ملک افضل متاثر شد و گفت : دوستان ملک افضل اصلیت خویش را ظاهر ساخت ولی این مهم نیست که در مراسم عروسی ما اشتراک میکند یا نه .

مراسم نامزدی این دو جوان بر پا بود. نوازندگان به خواندن های محلی مشغول بودند و مردم قریه به فیر های شادیانه مصروف بودند. این مراسم یک شبانه روز دوام کرد. پس از سپری شدن دوماه زمان برپائی مراسم عروسی این دو جوان فرا رسید.

ملک افضل که ازموضوع اطلاع یافت در پی انتقام برآمد. در روز عروسی در حالیکه تمام مدعوین با یکدیگر مصاحفه مینمودند ، ساز و موسیقی تمام محل را به شور آورده بود، رقص و پایکوبی در  تمام ساحات ادامه داشت ، چند نفر مسلح بشمول ملک افضل و پسرش بر محفل هجوم آوردند و با یک حمله برق آسا ملک میرافغان و خواجه محمد را کشتند و چند تن دیگر را مجروح ساختند. خواجه عزیرکه درین حادثه جان بسلامت برده بود، با دیدن جسد پدر و خسرش ، خونش به جوش آمد و با همراهی چند تن از دوستان نزدیکش به عقب آنها شتافت. جنگ شدیدی بین دو قریه درگرفت. درپائین تپه مقابل میدان هوائی خواجه عزیز توانست تا ملک افضل و پسرش را به قتل برساند. وی بر بالای تپه مقابل میدان هوائی بالا شد و از آنجا دشمن را زیر آتش قرارداد. ناگهان یک مرمی از فاصله دور در قلب خواجه عزیز اصابت کرد که در اثر ان پس از لحظة جان شیرینش را از دست داد.

خبر مرگ خواجه عزیز به مهرو رسید و پس از شنیدن ، مهروی ناکام از خانه برآمد تا بداند که این اطلاعیه واقعیت دارد یا خیر. مهرو بر سر تپه رسید و دید که خواجه عزیز چون شاخة شمشاد افتاده است و جان داده است.  مهرو چیغ زد و گفت : ای عزیز تو اینقدر بی وفا بودی که من را در شب عروسی ام تنها گذاشتی . وی میگریست و میگریست. وی عزیز را در آغوش خود گرفت و درهمین لحظه بود که یک مرمی فرا رسید و به قلب مهرو اصابت کرد. وی فریاد برآورد که خدا یا خانه ظالم را خراب کنی که درچنین روزی همه را به چنین سرنوشت شوم مواجه کرد. لحظات بعد که خواجه عزیز را همچنان در بغل سخت محکم گرفته بود، جان داد.

پس از آنکه جنگ خاموش شد ، مردم بر بالای تپه آمدند و دیدند که دو دلداده در آغوش همدیگر قرار داشته و جان داده اند. مردم قریه بحال این دو جوان ناکام گریستند.

ساعت شش شام مراسم تدفین این دو جوان نامراد توسط همان مولوی برپاشد که ساعتی قبل نکاح ایشان را بسته بود . در بلندی تپه دو قبررا پهلو به پهلوهم کنده شد . مردم هر قدر کوشیدند نتوانستند این دو دلداده را از هم جدا نمایند و ازینرو مولوی هدایت داد تا هردو را یکجا در یک قبربزرگتر دفن نمایند. ازین تاریخ تاکنون این مقبره بنام خواجه راس ولی و سپس بمرور زمان به نام خواجه رواش ولی مسمی شد و منطقة که مهرو در آن زیست داشت و مقبره شان بنام زیارت بی بی مهرو نامگذاری شد.


بالا
 
  علیمردان کی بود ؟
 

ملک سلیمان قصه علیمردان را بشرح ذیل بیان داشت : در یک خانه کرائی متصل  پل محمود خان مقابل دریای کابل ، شخص غریبی بنام علیمردان با خانم و یک پسرش زندگی میکرد. علیمردان هرسحرگاه برای دریافت مزدورکاری بهر گوشة شهر میرفت.

روزی علیمردان که از کار برگشت ، دید خانمش مصروف پخت و پز نان در تنور است. علیمردان پسرش را در بغل گرفت . در همین هنگام مرد فقیری « ملنگ » صدا زد : یک لقمه نان بنام خدا بیاورید!

علیمردان یک قرص نان گرم را برداشته به ملنگ داد. در همین وقت چشم ملنگ به زن علیمردان افتاد که مصروف نان پزی بود. چشمان ملنگ به خانم و پسر علیمردان دوخته شد . چون وی بسیار متوجه شد ، علیمردان را واداشت تا بپرسد که چرا وی چنین به خانم و پسرش می نگرد. وی علت راجویا شد و ملنگ گفت : لطفا کمی با من بیائید. من را با شما کاری هست. علیمردان چند قدمی با وی گذاشت و ملنگ بایستاد وپرسید : آیا این خانم و این پسر از کیست ؟ علیمردان گفت : آن خانم منست و این هم پسرم.

باشنیدن این حرف ملنگ لحظة مکث کرده گفت : من ترا کمک میکنم ، اگر تو به حرف من بکنی. علیمردان قول داد که چنین بکند.

ملنگ گفت : امشب در دیگ غدای تان یک مشت نمک باندازید و تمام آب کوزه ها و ظروف خانه را خالی کرده و تمام شب بخواب نرفته در خفا متوجه باشید که خانم تان چه میکند.

علیمردان نخوابید و متوجه شد که در نیم شب خانمش برخواست و به جستجوی آب شده ولی در تمام خانه آب نیافت. ناگهان متوجه شد که خانمش سرش را از کلکین بیرون کرد، گردنش چنان دراز شد که توانست از دریای کابل آب نوشیده و دوباره بشکل عادی برگردد. با دیدن این صحنه علیمردان به حیرت افتادو فردای آنروز که ملنگ آمد جریان شب گذشته را برایش قصه کرد. علیمردان واقعا هراسان شده بود و تصمیم داشت تا ازین شهر و دیار فرارنماید ولی ملنگ برایش گفت : اکر من یک دستوری برایت بدهم اجراخواهید کرد ؟

علیمردان آنرا پذیرفت. سپس ملنگ گفت : فردا که خانمت در حال نان پزی بود ، پسرت را نیز در آغوشش بده و سپس هردو را در تنور انداخته سر تنور را ببندید و تا آمدن من سر تنور را نگشائید.

علیمردان این کار را انجام داد و روز بعد که ملنگ آمد در زمینه انجام کارش گزارش داد. ملنگ رفت وسر تنور را باز کرد و دید که هردو خاکستر شده اند ولی در بین تنور دو سنگ کوچک و بزرگ به اندازة سه تا پنج سانتی متر باقی مانده بود.

ملنگ این سنگ ها را ازتنور بیرون آورد . سنگ کلان را به علیمردان داد و سنگ کوچک را خودش گرفت.

ملنگ به علیمردان گفت : این سنگ محک کیمیای نایاب است و هر چیز با تماس با این سنگ به زر تبدیل میشود.

علیمردان با استفاده ازین سنگ به آهستگی صاحب جایداد و ثروت فراوان شد. سرای ها و خانه در محلی که اکنون بنام باغ علیمردان یاد میشود ،  آباد کرد. تجارت را پیشه کرد و جهت اجرای امور تجارتی راهی کشور های خارج نیز میگردید. به هندوستان علاقه داشت و به آنکشور مسافرت های زیادی نموده ، سرای ها مراکز تجارتی را خریداری کرد.

پولیس هند ازوجود سنگ محک کیمیا در نزد علیمردان اطلاع یافت ووی را تحت مراقبت قرارداد. روزی در نظر داشت تا وی را دستگیر نماید ولی علیمردان فرارنمود. پولیس به تعقیب وی شتافت . در هنگامیکه پولیس میخواست وی را بازداشت نماید ، علیمردان آن سنگ را بیرون کشیده در بحر هند انداخت.

***

خوب بخاطر دارم که غوث زلمی این حکایت را نیز به همین شکل در یک برنامه ساعتی با شما یکبار از طریق تلویزیون گزارش داده بود.
بالا
 
  تاریخچة جوی شیر
 

جوئیکه از بین نخاس و مسجد میرهای ده افغانان کابل میگذرد بنام جوی شیر یادمیشود. سالهای قبل در جوار مسجد میرها ده افغانان ، باغ کلانی متعلق به نائب سالار زلمی خان منگل وجود داشت. از بین همین باغ و از مقابل مسجدیکه در جوار آن قرار داشت ، یک جوی پر از آب میگذشت و به حوض مرغابی ها متصل خانه مرحوم وزیر نوروز خان سرازیر میشد

گفته میشود که در همان محل یک ملنگ فقیرزندگی میکرد. این ملنگ دارای کرامات بود ومریدان زیادی داشت.  بسیاری از مردمان جهت حل مشکل شان به دعای این مرد احتیاج داشتند و همه روزه تعداد زیادی از مریدان و اخلاصمندان این ملنگ به دیدارش میشتافتند. این مرد که شب ها خواب نداشت و آنرا به عبادت میگذرانید ، روزی در دم صبح صادق متوجه میشود که شخصی با لباس سفید با آفتابه گلی در دست در کنار جوی پدیدار میشود و از آفتابة خویش شیر را در جوی میریزد و آفتابه اش را از آب این جوی پرنموده و از آن محل ناپدید میگردد

این موضوع چند بار تکرار شد. در یکی از روزها ملنگ متوجه شد که مرد جامه سفید ، چیزی را از دهانش بیرون مینماید، قدری آب از جوی مینوشد ، آفتابه پر از شیرش را تخلیه نموده و سپس آنرا از آب جوی پر مینماید.

در یکی از روز ها هنگامیکه مرد جامه سفید چیزی را که در دهن داشت بر زمین گذاشت و به نوشیدن آب شروع کرد، آفتابة پر از شیرش را خالی کرد و آنرا از آب جوی پرنمود، در هنگام حرکت متوجه میشود که انچه را از دهنش در کنار جوی گذاشته بود ، ناپدید گردیده است. به چهار اطراف خود نگاه کرد، متوجه شد که در مسافه نه چندان دوردر زیر یک درخت توت ، مرد ژولیدة نشسته است. با خود گفت هر اسراری که هست در دست این مرد خواهد بود

به آهستگی نزد این مرد رفت و پس از ادای سلام از وی طالب کمک شد. ملنگ چیزی نگفت ولی در اثر تاکید مرد سفید پوش تبسمی کرد و گفت : من ترا کمک میکنم ولی چندین بار است که ترا میبینم که با آفتابه گلی پر از شیر می آئی و آنرا درین جوی خالی میکنی و آنرا پر از آب کرده برمیگردی. پس شما باید دلیل این کار تانرا برایم بگوئید تامن در زمینه شما را کمک کنم

مرد سفید پوش گفت : پیری دارم در هندوستان همه روزه من را بدنبال آب کشور بدینجا میفرستد و با این آب وضو میکند. وی در بدل این آفتابه پر از شیر را میفرستد.  آنچه را که اکنون مفقود کردم ، این پیر برایم داده است. زمانیکه آنرا در دهانم میگذارم در یک لحظه به هندوستان میرسم وبا گذاشتن آن در دهانم در آنجا در یک لحظه بدینجا میرسم

ملنگ به مرد سفید پوش صدا زد : پیش بیا !

آن مرد پیش آمد و ملنگ دستش را باز نمود وآنچه را که مرد سفید پوش گم کرده بود در کف دست ملنگ دید ، آنرا برداشت و در دهانش نهاد و با یک چشم زدن ازمحل ناپدید شد

پیرمرد سفید پوش منتظر آب بود تا وضو نماید و هنگام رسیدن سبب تاخیر وی را جویاشد. مرد سفید پوش جریان را قصه کرد

پیرمرد سفید پوش بوتلی مملو از موادی را بوی داد و گفت که این مواد را به ملنگ بده و بگو با انداختن اندکی ازین مواد بروی سنگ ، آن سنگ به طلا تبدیل میشود و می توانی با انجام این کار زندگی مرفع را برای خود بسازی

فردای آنروز که مرد سفید پوش نزد ملنگ آمد، تحفة پیرش را برایش داد. ملنگ با دیدن این تحفه عصبی شد و گفت : سنگی که در نزدیکی تان قراردارد برایم بدهید. مرد سفید پوش سنگ را داد و ملنگ سنگ را به بدش مالید و طلاشد و به مرد سفید پوش داد و گفت : به پیرت بگو که میباید جسم خویش را چون طلا سازی. پس از اطلاع ازین موضوع پیر مرد سفید پوش به زیارت ملنگ آمد و در خدمت این ملنگ قرار گرفت. پس از سالیانی ملنگ فوت کرد ووی را در صحن مسجد میرها دفن نمودند و آن پیر که از هندوستان آمده بود نیز پس از چند سالی فوت نمود. قصة انداختن شیر در بین این جوی بر سر زبانها افتاد و به مرور زمان همان جوی بنام جوی شیر مسمی شد
بالا
 
  مرنجان کی بود ، چرا تپه مرنجان میگویند ؟
 

تپه مرنجان در جوارچمن حضوری و درچند صد متری ارگ ریاست جمهوری قراردارد. از اینکه مقبرة نادرشاه و تعدادی از شهدای حزب دیمورکراتیک خلق درین محل قرار داشته، بنام تپه نادرخان و تپه شهدا نیز مسمی است.

گفته میشود که در سالیان قبل از اسلام پادشاهی برکابل حکومت میکرد. این شاه  صرف یک دختر زیبا داشت.

دربار شاه از متملقان درباری ، منجمان ، ستاره شناسان و یک جادوگر مملو بود. هر یک به نوبه خویش در خوش نگهداشتن شاه سعی و تلاش می ورزیدند. جادوگر دربارمرنجان  نام داشت و این شخص در صدد بود تا یگانه دختر شاه را به نکاح خویش درآورد و ازین طریق خود را به سلطنت برساند. وی واقعا عاشق و دلباخته این دختر بود. او چند باری به طلبگاری دختر شاه حرف به زبان آورد ولی به دلیل چهرة زشت ووحشتناکی که داشت ، دختر شاه از ازدواج با وی امتناع می ورزید.

شاه خودش با این ازدواج موافقت داشت ، زیرا میدانست درغیر این صورت ممکن روزی از دست این جادوگر صدمه به بیند.

گویند روزی به شاه اطلاع دادند که در حدود 400 نفر از سپاه اسلام بر کابل در حال حمله هستند. آنها هزاران نفر از مردمان اطراف کابل را به قتل رسانیده و در صدد حمله بر شهربودند.

شاه  ، مرنجان جادوگر را طلبید و از وی تقاضای کمک کرد. مرنجان بشرطی وعده کمک و همکاری داد که به تقاضایش مبنی برازدواج با شهزاده موافقت بعمل آید. شاه دخترش را واداشت تا به این ازدواج تن در دهد . دختر در اثر اسرار پدر و بمنظور رفع خطر نیز به این ازدواج تن در داد. مرنجان به هدفش رسید ووعده داد که بزودی در قلع و قم لشکر اسلام دست اندر کار خواهد شد.

گویند مرنجان جادوگر در صحنه جنگ رفت و مشت خاکی را برداشت و برسپاه اسلام پاشید و  بدینوسیل تمام 400 نفر سپاهیان اسلام جابجا تلف شدند و آنها را آورده در زیر تپه خاکی دفن نمودند. این تپه بعدا بنام مرنجان مسمی شد.

بالا
 
  بابه عبدالله جلالي
 

بابه عبد الله جان جلالی

ملک سليمان اظهار داشت که تقريبا در حدود سی سال قبل زيارت جناب بابه عبد الله جلالی را که هم اکنون در بين جاده عمومی بی مهرو ـ ميدان هوايی خواجه رواش قرار دارد از زبان پدرم اينطور شنيده ام :

ساليان قبل دو تاجر کابل برای تجارت به هندوستان رفته بودند.  پس از مدتی آنان با يک پير روحانی که اخلاصمندان زيادی داشت معرفت حاصل کردند.

روزی اين مرد روحانی ازين تاجران پرسيد که آيا در شهر کابل نيز روحانيون بلند پايه ای وجود دارند يا خير ؟

آنها گفتند که بلی در افغانستان اوليای کرام زياد هستند که يکی از آنان بنام پاچا صاحب  پای منار ياد می شود که در کابل و منطقه مشهور است.

گويند که پير روحانی زهری را در يک بوتل انداخت و به دست يک تن از مريدان خود داد تا اين زهر رانزد پاچا صاحب پای منار ببرد و از او بخواهد که برای نشان دادن و ثبوت درجه روحانيت خويش بايد اين زهر را بنوشد. ودر نامه ای برايش نوشت که اگر اين زهر را نوشيدی من با تمام مريدانم به شما تسليم می شوم.

قاصد از هندوستان به کابل رسيد و بسمت پای منار در حرکت شد.  برسر راهش خواست تا دمی در بازار بی بی مهرو استراحت نمايد. در بازار بی بی مهرو نزد پيرمرد بادرنگ فروشی نشست و به وی گفت که در نظر دارد تا نزد پير بزرگواری برود تا مگر بتواند او را کمک نمايد.

مرد بادرنگ فروش گفت : ای مسافر بيا بنشين آن مردی را که تو می خواهی ساعتی قبل برايم الهام بخشيد تا به کمک تو بشتابم و مشکل تو را حل نمایم تا به نزد وی سرگردان نشوی.

مسافر هندی خوشحال شد و گفت که پيرم بوتل زهری را فرستاده تا پاچا صاحب پای منار برای اثبات کرامات خود آنرا بايد بنوشد.

بادرنگ فروش گفت : بوتل  را بمن بدهيد.

مسافر بوتل را  به بادرنگ فروش داد و بادرنگ فروش زهر را گرفته نوش جان کرد و بوتل را به مسافر داده گفت : برو به پيرت بگو که عبدالله ديوانه يکی از مريدان پاچا صاحب مشکل من را حل کرد و ضرورتی به رفتن نزد پاچا صاحب پای منار نشد.

مسافر هندی بمقام پاچا صاحب پای منار رفت و ادای احترام کرد.

چندی بعد پيرهندی نيز بدربار پاچا صاحب پای منار آمد و درجمله ارادتمندان وی قرار گرفت. پس از وفات پاچا صاحب  تا آخرين دقايق زندگی مدت 15 سال را درمقبره وی سپری کرد.

گفته ميشود که در زمان جنگ افغان و انگليس ، بادرنگ فروش( بابه عبدالله جان جلالی) در اثر اصابت مرمی شهيد شد و در محل شهادتش در بازار بی بی مهرو در کنار سرک بخاک سپرده شد.

بالا
 
  باغ لطيف
 

اینک داستان باغ لطیف خدمت شما عزیزان طور مختصر بیان میگردد ، تا جوانان و نوجوانان ما که درعالم غربت و دوری از وطن بسرمی برند و گاهگاهی آهنگ باغ لطیف را به آواز هنرمند خوب کشور«  استاد زلاند »  میشنوند ، بدانند که لطیف کی بود و این باغ درکجا موقعیت داشت:

این باغ در نزدیکی بالاحصار کابل و در آغاز شهدای صالحین موقعیت داشت و از طرف کرنیل عبدالطیف خان بنا یافته بود. کرنیل عبدالطیف از قوم مومند اصلا مسکونه شالیز غزنه بود. انسان خوش مشرب و دارای رتبه کرنیلی بود و ازین جهت به کرنیل لطیف مشهور بود.

کرنیل لطیف دردوران جوانی و درهنگامیکه امیرمحمدافضل خان هنوز به امارت نرسیده بود و از طرف پدرش فرمانروای کل صفحات ترکستان بود ، برتبه کپتانی رسید که موصوف در توپخانه حضور به صفت قوماندان ایفای وظیفه میکرد. چندی بعد به رتبه کرنیلی رسید که تا زمان حکومت امیرعبد الرحمن خان به همین رتبه باقی ماند.

با به قدرت رسیدن عبد الرحمن خان به سلطنت ، عبدالطیف خان ، برادر بزرگش عبدالقادرخان و پسر بزرگش عبدالسلام خان یکی پی دیگری بین سالهای 1306 ـ 1308 هجری قمری محبوس گردیدند تا اینکه درزندان جان باختند ودرهمین باغ دفن گردیدند که اکنون محل قبورایشان مشخص نیست.

کرنیل لطیف در شوربازار کابل سکونت داشت که محل سکونت وی بنام گذرکرنیل لطیف نامیده میشود. وی این باغ را در زمان کرنیلی خود ساخته بود که در آن زحمات فراوانی کشیده بود. این باغ با داشتن گلهای رنگارنگ و درختان مقبول غیرمثمرو مثمر از قبیل شاه توت ، توت ، سیب ، آلوبالو ، زردالو وغیره در شهر کابل یک نمونه بود. دروسط باغ جوی آب روان موقعیت داشت و درکنار این جوی مسجدی نیزاعمارگردیده بود.

تاجائی که بخاطر دارم ، چندین بار با پدرمرحومی ام برای تماشای گلها و توت خوری طور دستجمعی به این باغ رفتیم. این باغ بزرگترین تفریگاه برای اهالی شهرکابل بود که مردم شهر کابل از طرف عصر بدانجا سرازیر می شدند.

به همین دلیل ، همه ساله برای مدت پنج هفته  میله نوروزی جشن دهقان درینجا برپا میشد.  درین روزها ، دهقانان به نمایش تولیدات شان می پرداختند . نمایش گاوها ، اسپ ها، قوچ جنگی، سگ جنگی، مرغ جنگی ، کاعذپران بازی، میله گل ارغوان و ده ها سرگرمی های دیگر هزاران همشری کابل و اطراف آنرا به خود میکشانید. مراسم جشن دهقان درین جا واقعا دلچسپ و تماشایی بود.

دراوائل سال 1376 خورشیدی هنگامیکه به شهدای صالحین جهت دعا بر سر قبر پدرم میرفتم ، بار دیگر این خاطرات در ذهنم روشن شد. باغ لطیف در نظرم مجسم گردید. ولی ازین باغ اثری بجا نمانده بود. این باغ در اثر بی توجهی حکومات قبل و سپس دردوران جنگ های 23 سال اخیربه ویرانهء  تبدیل شد و مکانی برای ذبح مواشی از طرف قصابان بود. ولی با آنهم مسجد آن طور نسبی آباد بود.

قطعه شعری که در وصف این باغ سروده شده است و از طرف استاد زلاند آوازخوان مشهور کشور خوانده شده است ذیلا خدمت تان تقدیم میگردد:

 

اگر نظــــــــــاره گل می توان کرد                       وطن در شهر کابل می توان کرد

دلبرکــــم بیا به کابـــــــــــــل بریم                        سیل بتی مرغوله کـــــــاکل بریم

گاه به بارانه وگـــــــــاه جوی شیر                        گاه شویم سوی رکـــــــاخانه تیر

باغ لطیف است خوش و دلـــــپذیر                        سیل گل و سوسن و سنبل بریــم

سوی خــــرابات تمــــــــاشا  کنیم                         تا شهدا رفته دعــــــــــــا ها کنیم

خواجه صفـا ، صفـــا به گلها کنیم                         باغ لطیف باز تماشـــــــــــا کنیم

وعده مـا بود در پایان چــــــــوک                         گشته خـــــــرامان بیا مثل کـوک

کار من از عشق تو گردیده چوک                        ا ز چتــــــه ها سوی سر پل بریم


باید متذکرشد که علیمردان والی کابل بوده است و بازار چهار چتة کابل را وی اعمار نموده است
نرنجان سنگ از اهل هنود افغانستان در جمله هیئات افغانی در دروران زمامداری امیرامان الله خان به هند فرستاده شد. امان الله خان ساحه این تپة وچمن حضوری را بوی بخشیدبعدا این تپه بنام نرنجان مسمی شد و بمرور زمان نرنجان به مرنجان تبدیل شد
بالا

  صفحة دری